در اولين اقدام براي تربيت او تصميم گرفتم هيچ وقت فرزندم را مجبور نكنم كاري را انجام دهد كه من ميخواهم. ميخواستم مادر صبور و مهرباني باشم كه فرزندش را در هر شرايطي درك ميكند و او را ميفهمد.
***
5 سال گذشت؛ سالهايي خوب و آرام. من، همسر و فرزندم با هم به خوبي زندگي ميكرديم و شاد بوديم. خوشبختانه همه چيز خوب بود و فرزندم همان طور كه ميخواستم بزرگ ميشد.
آن روزها او داشت براي امتحان كاراتهاش آماده ميشد؛ امتحاني كه پس از قبولي در آن ميتوانست كمربند زرد كاراته را بگيرد. در آن روزها همه ما سعي ميكرديم به اين كوچولو كمك كنيم. براي همين شرايط بسيار سختي پيش آمده بود، بخصوص براي من كه مادرش بودم. هر روز با او تمرين ميكردم و از او ميخواستم روي حركاتي تمركز كند كه بيشتر احتمال دارد در امتحانش باشد.
من همه سعي خودم را ميكردم و تمام انرژيام را روي اين كار گذاشته بودم، اما براي او كه پسر بچهاي 5 ساله بود، اين تمرينات اصلا جدي به نظر نميرسيد. او تنها دوست داشت بازي كند و شاد باشد. همه اين تمرينها را هم به بازي ميگرفت. در حقيقت اين روزها تنها من به عنوان مادرش كمك ميكردم تا او موفق شود، ولي قبولي در اين امتحان اصلا براي خودش مهم نبود. او تمام روز بازي ميكرد و دوست داشت با همسالانش همراه شود. من هم دائم با او بحث ميكردم يا حتي گاهي سرش فرياد ميكشيدم. به او ميگفتم با اين شيوه تمرين كردن هيچ وقت كمربند زرد را نخواهد گرفت.
يكي از حركات به نظرم سخت بود و تصور ميكردم حتما در امتحان او خواهد آمد. به همين دليل دائم اين حركت را با او كار ميكردم و از او ميخواستم آن را تكرار كند. اما هر دفعه او فقط بازي ميكرد و من هم فقط عصباني ميشدم و فرياد ميكشيدم. در نهايت من باعث شدم پسرم احساس كند نميتواند هيچ كاري را با موفقيت به اتمام برساند. درست همان كاري را انجام دادم كه روز تولدش قول داده بودم نكنم.
هنوز هم احمقانه و خودخواهانه برخورد ميكردم. گويي اصلا نميفهميدم دارم چه كار ميكنم. او خوب حركات را اجرا ميكرد، اما من بيش از حد توقع داشتم.بالاخره روز امتحان فرا رسيد. كمكم آماده ميشديم تا از خانه بيرون برويم و به محل امتحان برسيم. توصيههاي دقايق آخر را هم به او كردم و با هم راهي شديم.
وقتي داشت امتحان ميداد، فوقالعاده عمل كرد. مربي حركتي را به او ميگفت و پسرم هم خيلي طبيعي و آرام همان كار را انجام ميداد. همه حركات آرام و ماهرانه انجام شد و مربي هم هيچ وقت از او نخواست حركت خاصي را كه من با او كار كرده بودم اجرا كند. پسر كوچولوي من كمربند زردش را گرفت و يك مرحله پيش رفت.
وقتي ميخواستيم به خانه برگرديم، سوار ماشين شدم و پسر كوچكم را كنار خودم نشاندم. وقتي داشتم به سمت خانه حركت ميكردم، او از من پرسيد: «مامان، چرا منو مجبور كردي اين همه آن حركت را انجام بدم، وقتي اصلا تو امتحان نبود؟»
شايد اگر شخص ديگري در ماشين بود ميخنديد و فكر ميكرد پسرم چه حرفهاي مسخرهاي ميزند، اما حرفهاي او براي من مفهوم داشت. من ميفهميدم منظور او چيست. در حقيقت هر كلمهاي كه او ميگفت مثل يك سيلي به صورتم ميخورد. من به او اعتماد نكرده بودم و او هم خوب اين موضوع را درك كرده بود.
براي اينكه كار اشتباهم را جبران كنم، بقيه روز با هر كسي كه صحبت ميكردم با افتخار از پسرم تعريف ميكردم و ميگفتم او كمربند زردش را گرفته است. شب هم وقتي خوابيد، كنارش رفتم و به او گفتم چقدر دوستش دارم. گفتم عاشق او هستم و هميشه بهترينها را برايش ميخواهم.
او بازي ميكرد و هيچ چيز نميگفت. فقط گاهي آرام ميخنديد. هنوز احساس گناه ميكردم، پسرم را در آغوش گرفتم، بوسيدم و گفتم: «من عاشقتم كوچولو.» نميدانستم او مرا بخشيده است يا نه. محكم بغلش كردم و به چشمان زيبايش خيره شدم.
پسرك آرام و با خندهاي كودكانه جواب داد: «ميدونم دوستم داري، ولي من بيشتر دوستت دارم، مامان جونم.»
او مرا بخشيده بود. من هم با خودم فكر كردم اين حس از هر امتحان و آزمايشي بهتر و مهمتر است. پس با خودم قرار جديدي گذاشتم؛ ميخواستم مادر بهتري باشم و فرزندم را همانطور كه هست بپذيرم؛ فرزند كوچك و دوستداشتني من.