اينقدر گرفتار كار و مسائل مربوط به آن شده بودم كه حتي روز مادر را هم فراموش كرده بودم.
سوار ماشين شدم و در جادهاي زيبا راه افتادم؛ جاده صاف بود و در آن ساعت هم از ترافيك خبري نبود. درختهاي دو طرف خيابان آرام و رقصان در باد ملايم صبحگاهي تكان ميخوردند. نور آفتاب آرام و ملايم از لابهلاي شاخهها و برگهاي درختان ميتابيد و آن روز را زيباتر و خاصتر ميساخت.
همين طور كه داشتم رانندگي ميكردم، مغازهاي پر از گلهاي رنگارنگ، توجه مرا به خود جلب كرد؛ گلهاي رز صورتي، قرمز، سفيد، زرد، نارنجي و... ماشين را كنار جاده پارك كردم و پياده شدم تا از نزديك نگاهي به اين گلها بيندازم؛ دستهگلهايي زيبا تميز و مرتب روي قفسهها چيده شده بودند.
به هر كدام از اين دستهگلها هم يك كارت تبريك آويزان بود؛ كارتهايي مختلف اما همه براي تبريك روز مادر.
به ياد مادرم افتادم كه حالا صدها مايل دورتر از من زندگي ميكرد. دلم برايش تنگ شده بود، اما كارها اجازه نميداد سري به او بزنم. يك دسته رز صورتي برداشتم، كارتش را خواندم و امضا كردم و از فروشنده خواستم آن را به نشاني مادرم بفرستد.
از مغازه بيرون رفتم تا سوار ماشين شوم و زودتر به محل كارم برسم. از اينكه اين دستهگل را براي روز مادر خريده بودم، احساس خوبي داشتم، اما وقتي داشتم ميرفتم سوار ماشين شوم، متوجه دختركي كوچك و بامزه شدم كه بيرون از مغازه ايستاده بود. دخترك اسكناسهايش را ميشمرد و به گلها نگاه ميكرد، ولي اصلا خوشحال نبود.
به طرف او رفتم. با لبخند نگاهش كردم و پرسيدم: «ميتونم كمكت كنم، خانم كوچولو؟»
با صدايي خفه كه به سختي شنيده ميشد، جواب داد: «ميخوام براي مادرم يك دستهگل رز قرمز بخرم، اما فقط 80 روپيه دارم. در حالي كه قيمت دستهگلها 100 روپيه است.»
ميتوانستم به او كمك كنم، خوشحال بودم و همراه او دوباره وارد مغازه شدم. يك دستهگل بزرگ از رزهاي قرمز انتخاب كردم و به دختر كوچولو دادم. دختر خوشحال شد و تشكر كرد. وقتي داشتيم با هم از مغازه بيرون ميرفتيم، فكر كردم بهتر است او را تا خانهاش برسانم. دخترك كه از خريد گلها شاد و راضي به نظر ميرسيد، موافقت كرد و با هم به طرف خانه او راه افتاديم. دخترك راهنمايي ميكرد و من هم ميرفتم، اما در نهايت به جاي خانه، به يك قبرستان بزرگ رسيديم. دختر از ماشين پياده شد و باز هم بابت دستهگل از من تشكر كرد.ايستادم و نگاهش كردم. به طرف قبري رفت كه مشخص بود تازه حفر شده است. روي آن خم شد، زانو زد و دستهگل را با نهايت احترام به مادرش تقديم كرد.
چند دقيقهاي توان حرف زدن نداشتم. ساكت ايستاده بودم و فقط او را نگاه ميكردم، اما پس از آن سريع و بدون لحظهاي ترديد سوار ماشين شدم و دور زدم. تمام مسير را برگشتم تا دوباره به همان گلفروشي رسيدم. رزهاي صورتي را از فروشنده گرفتم و آماده چندين مايل رانندگي شدم. ميخواستم زودتر به مادرم برسم و روز مادر را از نزديك به او تبريك بگويم؛ مادري كه عاشقانه دوستش داشتم.
وقتي رسيدم، مادرم از ديدن من تعجب كرد. دستهگل را به او دادم و او را محكم در آغوش گرفتم. مادر پيشاني مرا بوسيد، آرامم كرد و مثل هميشه با محبت به من لبخند زد. چشمانش از شادي برق ميزد و براحتي ميشد رضايت را در چهرهاش ديد.
اما باز هم نگران من بود. همانطور كه گلها را توي گلدان ميگذاشت، نگاهم كرد و گفت: «چرا اين همه راه را رانندگي كردي، پسرم؟ ميتونستي خيلي راحت اين گلها را برايم پست كني و تلفني هم به من تبريك بگي. با اين همه كاري كه داري، چرا اومدي؟»
با خودم فكر كردم فقط مادرها اينطور عاشقند؛ در هر حال و هر زماني، مادر فقط به فكر راحتي و حال خوب من است.