زن از راه دوري آمده بود.
چادر عربياش را روي سرش مرتب كرد. براي او اين هوا خنك هم بود.
اين همه راه را براي ديدار عزيزش آمده بود.
پاهايش از نشستن طولانيمدت ورم كرده بود.
كلي چشم چرخاند تا صندلياي براي نشستن پيدا كند، اما جاي صندليها را تابلوهاي تبليغاتي پر كرده بودند.
خسته و درمانده شده بود.
تا جايي كه ميتوانست را، نگاه كرد.
نخير، هيچ صندلياي يا جايي براي نشستن نبود. راهش را كج كرد و با ته نفسي كه برايش باقيمانده بود آرامآرام از پلهها بالا رفت.
پلهبرقي را هنوز راه نينداخته بودند يا شايد هم هميشه خاموش بود.
زياد دوست نداشت به اين چيزها فكر كند. خستهتر از اين حرفها بود. از همانجا ماشيني دربست به مقصد مورد نظرش گرفت.
خدا را شكر باري نداشت. مثل هميشه فقط يك كيفدستي داشت كه آن هم روي دوشش سنگيني ميكرد.
بالاخره بالاي سر عزيزش رسيد. انگار دلش سبك شد. تمام خستگي از وجودش رخت بربست. كل خاطرات اين چند ماه را كه البته هر روز برايش ميگفت باز گفت و گفت.
نزديك عصر بود و وقت برگشتن. قطعه شهدا هنوز پر بود از مردمي كه روحشان دنيايي نشده بود.
دوباره با رانندهاي كه نگهش داشته بود به سمت ايستگاه برگشت.
اين بار پلهها را راحتتر پايين آمد. عجيب بود، پله برقي كار ميكرد.
وقتي بعد از معطلي و سرپا ايستادن سوار قطار شد ديگر رمقي برايش نمانده بود.
با حركت آرام قطار به جاي خالي صندليها نگاه كرد.
قطار سرعت گرفت و تابلوهاي تبليغاتي مانند فيلمي آرامآرام از كنار چشمانش ميگذشتند. هرچه قطار تندتر حركت ميكرد فيلم هم زيباتر و تندتر ميشد.
آهي كشيد و مطمئن شد كه تابلوهاي تبليغاتي از آدمها مهمترند.
خواب چشمانش را فراگرفت. تابلوها كمرنگ و كمرنگتر ميشدند، اما انگار او در تابلوي آخر، تصوير پسر نوجوانش را با تفنگي بر دوش ميديد كه برايش دست تكان ميداد.
روي صورت زن لبخند نقش بسته بود.
بهاره سديري