پاسخ به:جزوات و مقالات فلسفی
در ساحت تعليم و تربيت، خوباوري و اعتماد به قدرت تفكر و استنباط انساني، بسيار ارزنده و يك امر بنيادي است: بدون اين كه از اهميت ساحت هاي ديگر شناخت غفلت كرده باشيم، در اين مقاله، به بيان اهميت تعقل پرداخته ايم؛ تعقلي كه بر مبناي فرهنگ و اعتقادات هر قومي، براي پيداكردن راه حلها براي مسايل جديد و بهبود و مسرت بار كردن زندگي ضرورت دارد. به اعتقاد ما، مسايل تعليم و تربيت در عصر حاضر، مسايلي هستند كه از طريق سنتي محض، لاينحل مي نمايند و اقتضا مي كنند كه راه حلهاي جديد، كشف و ابداع شوند. با حفظ سهم نگرش هاي گوناگون، به سهم عقل و مسووليت پذيري، بيشتر توجه نموده ايم؛ زيرا در نظام تعليم و تربيت ما نياز به تفكر و استنباط و بالاخره خودباوري بيشتر از هر زمان ديگر ضروري مي نمايد.
نسخه قابل چاپ
عقل خصصيه مهم آدمي و ابزار ارزشمند او، در شناخت حقايق است. تكيه و تاكيد زياد فلاسفه به آن، خصوصا در درك مسايل ماوراالطبيعي، انگيزه اي براي مخالفت عارفان با آنان شده است. ابن عربي در آثار خود عقل را عاقلانه به نقد كشيده و مواضع توانايي و ناتواني آن را تبيين كرده است. وي توانايي عقل را صرفا در حوزه طبيعت و معيشت مي داند؛ اما در قلمرو ماورا طبيعت و در شناخت حق تعالي، عجز آن را نمايان مي سازد؛ چرا كه علم به شييي اولا مستلزم احاطه عقل بر آن است و ثانيا عقل مقيد است و مقيد را بر مطلق راهي نيست و ثالثا مواد معرفتي عقلاني، سنخيتي با معارف آن عالم ندارد.
در اين مقاله با توجه به اينکه مولانا در بحث اساسي و محوري ولي و ولايت در اعتقادات ديني و صوفيانه به پشتوانه مستحکمي چون معارف قرآن و تفاسير و ديگر متون ديني و عرفاني تکيه داشته و مستقيم و غير مستقيم از آنها بهره برده است، ابتدا ولي و ولايت در فرهنگ هاي لغت، قرآن و تفسير و روايات، متون عرفاني و صوفيانه، همچنين مترادفات اصطلاح ولي، خصوصيات و شرايط ولي، مصاديق ولي در متون عرفاني و صوفيانه بررسي شده است. آنگاه بحث ولي و ولايت در مثنوي مولانا در ذيل چهار عنوان اصلي 1) استمرار ولايت در ادوار مختلف تاريخ بشر از نگاه مولانا 2) مصاديق و نمونه هاي اولياي الهي 3) صفات و خصوصيات ولي (= خليقه، پير، شيخ و ...) در کلام مولانا 4) ضرورت توسل و تمسک به ولي مطالعه و دستاوردهاي آن در اين مقاله ارايه شده است.
از نظر ملاصدرا آنچه در عالم خارج واقعيت دارد، وجود است. او وجود را حقيقتي واحد و داراي مراتب شدت و ضعف مي داند. اين دو مطلب همان اصالت و تشكيك وجود است كه نقش قطعي آنها به عنوان مبناي محكمي در اثبات حركت جوهري دراين مقاله پذيرفته شده است و عدم اعتقاد به اين دو اصل داراي لوازم بي شماري در حكمت متعاليه از جمله عدم پذيرش حركت جوهري است. به عبارت ديگر فهم درست حركت جوهري در فلسفه صدرايي مستلزم فهم صحيح اصالت و تشكيك وجود است. مقايسه ديدگاه ملاصدرا با فلاسفه مشا در اين مورد حايز اهميت فراواني است. ملاصدرا با تلقي جديدي از حركت كه وجودي دانستن نحوه آن است، زمينه رابراي اثبات نقش اصالت و تشكيك وجود، هموار مي سازد. ادعاي نگارنده در مقاله اين است كه حركت جوهري هم در ناحيه تصور و هم در ناحيه تصديق بر اصالت و تشكيك وجود مبتني است و بدون در نظر گرفتن اين ابعاد چهره حركت جوهري خدشه پذير است.
عقول در حكمت متعاليه در دو سلسله طولي و عرضي قرار دارند و همگي جواهري ممكن، ازلي، ابدي، عاقل و كلي مي باشند. اين جواهر مجرد كه وجودشان در حكمت متعاليه كاملا پذيرفته شده است، نقش وجودشناختي خاصي در نظام فلسفي حكمت متعاليه دارند و بدون وجود آن ها، وجود عالم و ربط آن به ذات واحد و بسيط حق تعالي ناممكن خواهد بود. در اين بين نقش عقول عرضيه كه هر يك از آن ها، كار تدبير يكي از انواع مادي را بر عهده دارند بسيار پررنگ تر مي باشد. در حكمت متعاليه نقش معرفت شناختي عقول عرضيه نيز حايز اهميت است. عقل فعال در نقش رب النوع انسان، علت عمده در پيدايش اداركات عقلي مي باشد و بدون وجود آن، نه تنها ادراكات عقلي، بلكه حصول هر گونه ادراكي منتفي خواهد بود.
رثا به عنوان يکي از اغراض مستقل شعري، از گذشته هاي دور نقشي پر رنگ بر صفحه شعر شاعران داشته است. رثا ره آورد تجربه عاطفي شاعر و ترجمان شرايط اجتماعي، فرهنگي و اعتقادي جامعه اوست و شاعر در آن، سوگ و سوزهاي دروني خويش را در غم فراق ابدي عزيزان خود به نمايش مي گذارد. رثا به سه دسته «ندب، تابين و عزا» تقسيم مي شود و از اغراض پر کاربرد شاعران عصر جاهلي و آينه اعتقاد و نگرش آنان نسبت به مساله مرگ است.
پرسش اصلي مقاله اين است كه دو فيلسوف بزرگ اسلامي، ابن سينا و ملاصدرا، چگونه كامل بودن جهان موجود را با وجود شرور رايج در آن، اثبات مي كردند؟ پاسخ اين است كه رويكرد اين دو فيلسوف در اثبات اين مدعا، يك رويكرد پيشيني است و بيشتر با تمسك به عليت ذات كامل باري تعالي، نسبت به وجود عالم و عنايت او نسبت به معلولاتش و نبودن مانع در اين ميان، به اثبات آن پرداخته اند و در هنگام مواجهه با شرور طبيعي و اخلاقي رايج نيز اولا شرور را در مقايسه با خيرات، نادر دانسته اند. ثانيا اين شرور اندك را در پرتو استدلال و تحليل، عدمي انگاشته اند. ثالثا آن ها را مولود نامبارك تغير و تحول و تضاد عالم طبيعت دانسته و حذف آن ها را با حذف عالم طبيعت، مساوي قلمداد كرده و در نهايت، حذف عالم طبيعت را با وجود خير كثير در آن و با وجود علت تامه آن، غيرحكيمانه و غيرممكن دانسته آن و به بهترين بودن عالم موجود و محال بودن تحقق عالم ممكن ديگر به جاي آن حكم نموده اند.
پارادوكس هاي منطقي يك عبارت يا يك جمله خود ارجاع معيوب اند كه هم فرض صدق آن مستلزم تناقض است و هم فرض كذب آن. لذا از آنجا كه پارادكس هاي منطقي درستي مهم ترين تئوري هاي منطقي و فلسفي مانند تعريف خبر به صدق و كذب پذيري، نظريه مطابقت در صدق، قاعده امتناع تناقض و نظام منطق دوارزشي ارسطويي را زير سوال مي برد، پيداكردن راه حل مناسب براي آن همواره يكي از مهم ترين دغه دغه هاي منطق دانان مسلمان بويژه در قرن هفتم و برخي از منطق دانان غربي بوده است. بطوريكه قريب به ده راه حل از جانب آنان براي اين شبهات ارايه شده است كه ما همه را نقل، تبيين و مورد نقد و بررسي قرار داده ايم. به طور كلي در ميان راه حلهاي ارايه شده، خواجه نصيرالدين طوسي و به تبع او تفتازاني و صدرالدين دشتكي توانسته اند با قايل شدن به مراتب خبر و تمايز خبر و مخبرعنه و يا صدق درجه اول و درجه دوم و همچنين آلفرد تارسكي از منطق دانان غربي با ارايه نظريه مراتبي زبان توانسته اند برون شد مناسبي از اين شبهات ارايه نمايند. اما با توجه به امكان ارايه تقريرهاي تقويت شده از پارادوكس ها به نظر مي رسد كه هيچكدام از راه حل هاي مطرح شده قابل قبول نباشد. لذا نگارنده معتقد است كه قبول نظام منطق چندارزشي و پذيرفتن جملات خبري نه صادق و نه كاذب كه نزد برخي متكلمان متقدم مطرح بوده و با هستي شناسي تشكيكي ملاصدرا نيز سازگارتر است، مي تواند راه حل قابل قبولي براي اين شبهات باشد.
مقاله حاضر، بررسي شرح و تفسير كورنفورد راجع به اتهام افلاطون است. اتهام اين است كه افلاطون نظريه «امتناع وجود اضداد در شي واحد» (= خلو شي از اضداد) را به ناحق بر ذهن و زبان پروتاگوراس مي گذارد و سرانجام او را به عنوان متفكري كه به نسبيت گرايي و نگرش اصالت فاعل شناسا معتقد است، معرفي مي كند؛ در حالي كه از نظر تاريخي پروتاكوراس به نظريه «معيت وجودي و آميخته اضداد در خود اشيا» قايل بوده است. از نظر كورنفورد اين انتساب نارواي افلاطون، خود در تفسير نادرست قاعده انسان معياري پروتاگوراس ريشه دارد. بدين ترتيب از نگاه كورنفورد، پروتاگوراس معرفي شده در رساله ته يه تتوس با خود پروتاگوراس واقعي و تاريخي اختلاف فاحشي دارد. كورنفورد در طرح و تاييد مدعاي خويش به دو مورد تاكيد مي كند: اول، متن رساله ته يه تتوس (خصوصا فقره 152) و دوم، گزارش سكستوس آمپيريكوس. نوشته حاضر، با بازنگري در همين دو مورد و با اتكا به آن ها، از دو چشم انداز به نقد نظريه كورنفورد مي پردازد: اول، استدلال منطقي و دوم، استناد تاريخي.