0

داستان کوتاه سکوت

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه سکوت


 

 

از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه  در جمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد .

 

 

 

 

محور سخنراني  در خصوص مسائل انگيزشي و چگونگي ارتقاء سطح روحيه  كاركنان دور ميزد  

 

 

 

 

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه  توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفت :

 

 

 

 

آري دوستان ، من بهترين سالهاي زندگي را در آغوش زني گذراندم كه همسرم نبود !!!

 

 

 

 

ناگهان سكوت شوك برانگيزي جمع حضار را فرا گرفت !

 

 

 

 

استاد وقتي تعجب آنان را ديد ، پس از كمي مكث ادامه داد : آن زن ،  مادرم بود !

 

 

 

 

حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 


تقريبا يك هفته از آن قضيه سپري گشت تا اينكه يكي از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهماني نيمه رسمي دعوت شد . آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود ...

 

 

 

 

او خواست كه خودي نشان داده  و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه ، محفل را بيشتر گرم  كند .  لذا با صداي بلند گفت : آري ، من بهترين سالهاي زندگي خود را در آغوش زني گذرانده ام كه همسرم نبود !

 

 

 

 

همانطوري كه انتظار ميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر ميبرد .

 

 

مدير كه  وقت را مناسب ميديد ،‌ خواست لطيفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چيزي به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد ، تا اينكه  بناچار گفت : راستش دوستان ، هر چي فكر ميكنم ، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كي بود ؟!!

 

 

 

 

 

 

 

نتيجه اخلاقي :   Don't Copy If You Can't Paste!!!

 

 

اگه نمیتونی مطلبی رو عینا بازگو کنی پس بهتره کپی برداری نکنی


جمله روز :  وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن !!!

    حمید.bmp

 

 

شنبه 20 شهریور 1389  7:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها