پاسخ به:مشاعره آنلاین
سر ارادت ما و استان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل و دوبیتی آموخته شد
در سرای زندگی همین بس که تو را دارم
داشته و نداشته ام همه را قربانت کنم.
یک عمر به تمنای وصل یار انتظار کشیدم
پس کی می آیید ای سوار سبز پوشم
مرا نیست در این دنیا برگ و باری
مگر رویت رخسارت مرا باشد تسکینی
نه شب دارم و نه روز قراری
به کنجی نشسته ام تا تو بیایی
مرا در این عالم فانی دلبستگی ندارم
دلم خوشه به لطف و محبت یارم
مي سوزم و مي سازم از درد فراق
اما تير غم او بر دل افزون ز شمَر آيد
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
«حافظ»
نگاه مرحمتش خلق را کفاف کند
به خوبی اش همه ی شهر اعتراف کند
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانی که بر آن زنده ام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
مولوی
موی سپید و بخت سیاه مرا
ببین دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
موی سپید و بخت سیاه مرا ببین
دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر روز در هوای تو پرواز میکنیم
هر روز میشویم چو خورشید، سرنگون