پاسخ به:مشاعره آنلاین
رسم دو رنگی آیین ما نیست
یکرنگ باشد شب و روز من
نه صبر به دل مانده نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برارم
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
اگر بدیده ی ظاهر تو را نمی بینم
ولی تو را ز دل و جان جدا نمی بینم
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
دلا دعای فرج را بخوان که می دانم
دعای زنده دلان، مستجاب خواهد شد
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا می کرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم می گشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما می کرد
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
همدم خار می شوم! بی کس و یار می شوم
بر سر دار می شوم ،باز مقابلم تویی!
مولوی
یک لحظه با تو بودن، از عمر جاودان بِه
یک زخم از تو بر تن، از صد هزار جان بِه
هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود
که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم
چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم
مرغ جانم در قفس پرواز کرد
از خودیّت تا خدا پرواز کرد
دود آهم ،شده اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو،روشن کردم
شهریار
میخوانمت به نام خودت آسمان عشق
سوگندمیخورم به تویعنی به جان عشق
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
حافظ