0

داستان كوتاه

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

داستان كوتاه

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.

  ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.

  يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.

  ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.

  اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد ...

  صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست !

  اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند !

  قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟!!

من سخن هر دو طرف را شنيدم :

از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند !

از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد …!!!

    حمید.bmp

 

 

دوشنبه 15 شهریور 1389  2:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها