0

شير كوهستان_25

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شير كوهستان_25

 شب سيزدهم آبان سال 1362

نيروهاى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به محض تاريكى هوا، ازنقطه رهايى به سمت مواضع مستحكم دشمن رها شدند، تا عمليات خودشان را در منطقهعملياتى والفجر 4 شروع كنند. مهدى، معاون تيپ يكم عمار به همراه على‏اكبر حاجى‏پورفرمانده تيپ، كار هدايت و فرماندهى نيروهاى اين يگان را بر عهده داشتند. آنها ضمنتقسيم كار و تفكيك وظايف، هر يك مسؤوليتى را بر عهده گرفتند، وظيفه مهدى راهنمايى وهدايت نيروهاى تيپ عمار به سمت اهداف از پيش تعيين شده بود. او با فرماندهى خوبخود، نيروها را به سمت هدف هدايت مى‏كرد و خود نيز پا به پاى رزمندگان پيش مى‏رفت. هدف عمليات، رسيدن به ارتفاعات كانى‏مانگا و تسخير قله‏هاى 1866-1900-1904 و دشتپنجوين بود. عبور از سنگلاخ‏هاى پر فراز و نشيب، گذشتن از رودخانه قزلچه و رسيدن بهشيارهاى منتهى به كانى‏مانگا، كارى سخت و طاقت‏فرسا بود، كه بيشتر توان نيروهاىرزمنده را مى‏گرفت. از آن مهمتر، راهى بود كه بعد از اين مرحله، رزمندگان لشكر درپيش‏رو داشتند؛ يعنى بالا كشيدن از ارتفاعات بلند كانى‏مانگا و رسيدن به قله‏هاىموردنظر. دشمن با پرتاب گلوله‏هاى منور، آسمان ظلمانى منطقه را چراغانى كرده بود وآن طور كه از حركات دشمن مى‏شد فهميد، عناصر جمعى سپاه يكم ارتش بعث، تا حدودى ازانجام عمليات مطلع بودند.
يكى از نيروهاى گردان مقداد بن اسود از تيپ يكم عمار،از آن شب مى‏گويد:
«
قرار بود گردان‏هاى مقداد و عمار ياسر به شكل ستون‏كشى ازمنطقه صعب‏العبورى عبور كنند و به مناطق از پيش تعيين شده خودشان برسند، هدايت اينستون با برادر عزيزمان مهدى خندان معاون تيپ يكم عمار بود، دَلَنگ و دُولونگ اسلحهو كوله‏پشتى بچه‏ها، سر و صداى عجيبى راه انداخته بود. آهنگ موزون و دلنواز شُرشُرآب رودخانه قزلچه انگار داشت برايمان مارش رزم مى‏نواخت. از روى پلى كه با جعبه‏هاىخمپاره درست كرده بودند گذشتيم و خودمان را به دشمن نزديك كرديم.
از سر ستونپيام نفربه‏نفر به عقب منتقل شد: «به كمين دشمن رسيديم آهسته و بى‏صدا حركتكنيد
ولى گذشتن 1200 نفر از چند مترى اين كمين مگر امكان داشت؟! برادر خندانبه مسؤولين گردان‏ها گفت: چاره‏اى نداريم بايد از بغل اين كمين و اين جناب دوشكاچىعراقى كه چهار چشمى مواظب ماست رد بشويم.
مسؤولين گردان‏ها گفتند امكان ندارداين 1200 نفر بتوانند از اينجا عبور كنند. طول ستون بيش از 2 كيلومتر مى‏شد برادرخندان آمد اول ستون و به نفر اولى گفت: برادرجان آيه «وجعلنا» را بخوان و از بغلاين دوشكا رد شو. خيلى با اطمينان اين حرف را زد و بعد از آن، بچه‏ها يكى‏يكى درحالى كه زير لب آيه «وجعلنا» را زمزمه مى‏كردند، از كنار آن كمين عراقى رد شدند. مننگاه كردم ديدم اين لوله دوشكا دارد به اين طرف و آن‏طرف مى‏چرخد و به دنبالنيروهاى ايرانى مى‏گردد، غافل از اينكه بچه‏ها داشتند از زير لوله مرگبار آن ردمى‏شدند. البته اگر نيروهاى عراقى مى‏فهميدند زير پايشان چه مى‏گذرد، مى‏توانستندبا همان دوشكا، كل آن 1200 نفر را قتل‏عام كنند و اين نشان مى‏دهد تصميم‏گيرى برادرخندان در آن وضعيت چقدر حياتى و مهم بود و چه ايمانى را طلب مى‏كرد
بعد از ششساعت راهپيمايى و گذشتن از چندين كمين، نيروهاى ايرانى به پاى سنگرهاى دشمن رسيدندكه در اينجا با اعلام رمز عمليات توسط حاج همت مرحله سوم عمليات والفجر 4 شروع شد،مهدى با شجاعتى ستودنى نيروها را به سمت اهداف عمليات به پيش مى‏برد. هنوز سپيدهصبح نزده بود كه تعدادى از گردان‏ها به بالاى سه ارتفاع 1900-1904 و 1866 رسيدند وبچه‏هاى گردان عمار هم كه تحت فرماندهى مهدى خندان بودند در دشت پنجوين به شكارتانك‏هاى دشمن پرداختند.
جواد صراف××× 1 جواد صراف با سمت فرماندهى گردان شهادتلشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم طى عمليات كربلاى پنج روز 22 دى 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. ××× از آن شب مى‏گويد:
«
از وسط كمين‏ها عبوركرديم و به هدف‏مان نزديك شديم. گردان عمار ياسر به دنبال آغاز درگيرى لشكر 31عاشورا، عمليات را در دشت شروع كرده بود. ما هم پس از هماهنگى‏هاى لازم به دشمنهجوم برديم و با كمى درگيرى روى هدف‏مان مستقر شديم و موضع پدافندى ايجادكرديم.
ساعت پنج صبح بود كه قصد الحاق با گروهان ايثار و ايمان را كرديم و بههمين منظور تعدادى از بچه‏ها را به سمت راست و چپ فرستاديم. تعدادى از بچه‏ها بهسمت ارتفاع 1900، كه محدوده گردان مسلم بن عقيل‏عليه السلام لشكر 27 بود، رفتند تااز موقعيت گردان خبرى كسب كنند.
ساعت هشت صبح با تماسى كه معاون گردان بافرماندهى لشكر گرفت، قرار شد كه آن محدوده را ترك كنيم. دشت از تانك‏هاى دشمنپاكسازى نشده بود. از بالاى ارتفاع 1900 هم مدام بر سرمان آتش مى‏ريختند. كم كم عقبكشيديم و به شيارى، نزديك دشت پناه برديم، ولى در آنجا هم دشمن روى ما ديد داشت. بچه‏ها به نوبت نماز خواندند.
آمديم بلند شويم كه خمپاره‏اى سفير كشان آمد. گلوله از نوع خمپاره 60 ميليمترى بود. در چند مترى من منفجر شد و من از ناحيه دستمجروح شدم. با ضعف و بى‏حالى خودم را از بقيه بچه‏ها جدا كردم تا اين‏كه به شيارديگرى رسيديم. با آن حال و وضعى كه داشتم، تصميم گرفتم راهى پيدا كنم تا نيروهاىباقيمانده را نجات بدهم. قرار شد از طريق كناره «كانى مانگا» و دشت، به سمت خاكريزخودى حركت كنيم. چند ساعت كه راه رفتيم، به گروهى از بچه‏هاى خودى برخورديم. راهافتاديم.
يك تيربار چهار لول دشمن در دشت كار مى‏كرد و تقريباً كل منطقه را زيرآتش خود داشت. براى همين چند قدم نيم‏خيز راه مى‏رفتيم و كمى مى‏نشستيم و دوباره بااحتياط به راهمان ادامه مى‏داديم تا اينكه به شيارى رسيديم و در ابتداى آن موضعگرفتيم. بچه‏هاى گردان عمار ياسر، با جلودارى برادر خندان معاون تيپ يكم عمار، دردشت با عراقى‏ها درگير بودند.
دشمن روى هر تپه يك تيربار يا دوشكا كار گذاشتهبود. جايى كه ما راهكار پيدا كرده و داخل شيار شده بوديم، پر از مين بود. راه ازهمه طرف بر ما بسته شده بود.
چند ساعتى در آنجا مانديم تا اينكه هوا تاريك شد ونيروهاى واحد اطلاعات - عمليات لشكر 27 از راه رسيدند. قرار شد از چند كمين دشمنعبور كنيم و به عقب برگرديم. با مجروحين به راه افتاديم و در دو ستون وارد دشتپنجوين شديم.
دشمن هر چند دقيقه يك بار منور مى‏زد تا موقعيت ما را شناسايى كند. در همان حين بچه‏ها متوجه شدند كه نيروهاى مستقر در كمين‏هاى دشمن، از پايين تپه بهدنبال ما مى‏آيند.
چند لحظه صبر كرديم. هوا سرد بود و بيشتر بچه‏ها مجروح بودند. من هم وضع خوبى نداشتم، اما چاره‏اى غير از رفتن نبود. به حركت‏مان ادامهداديم.
با احتياط كامل از چندين كمين دشمن گذشتيم. هوا تاريك بود و بچه‏ها بهآرامى آيه «وجعلنا» را زير لب زمزمه مى‏كردند. مدتى بعد با عبور از ميان درختانانبوه و بلند، به خط خودى رسيديم.××× 1 ر.ك.به كتاب: قله 1904، صص 100-98 ××× « همين كه سايه سياه شب كنار رفت و سپيده شيرى رنگ صبح از افق آشكار شد، هجوم نيروهاىدشمن به سمت مواضع از دست رفته شدت يافت. نيروهاى سپاه يكم ارتش بعث، با تمام قوا وچندين تيپ كماندويى و لشكر مكانيزه پاتك خود را آغاز كردند. پاتك دشمن چنان سنگين وكوبنده بود كه به قول حاج‏آقا پروازى:
«
در يك آن من احساس كردم زلزله‏اى در حالوقوع است طورى كه كوهها انگار داشتند جابجا مى‏شدند، گلوله‏هاى خمپاره و توپ‏هاىدشمن وجب به وجب مواضع نيروهاى خودى را شخم مى‏زدند، به شكلى كه يك لحظه هم نمى‏شدبه سمت نيروهاى دشمن سرك كشيد و از حال و روزشان سردرآورد
در اين طرف جبهه،پشت خاكريزهاى دشت پنجوين، دشمن زخم خورده، با تمام قوا خاكريز و تنها پناهگاهنيروهاى خودى را زير آتش شديد خود گرفته بود. خورشيد كم‏كم به نيمه آسمان نزديكمى‏شد و جنگ نابرابر مهدى خندان و همرزمان سبك اسلحه بسيجى او، با دشمنى كهتانك‏هاى پيشرفته و ادوات مدرن خود را به رخ مى‏كشيد، با شدت تمام ادامهداشت.
عباس بهرامى يكى از نيروهاى گردان عمار ياسر، از يورش نيروهاى اين گردانبه تانك‏هاى دشمن مى‏گويد:
«
فرمانده گردان - شهيد اسماعيل لشكرى - هر يك ازبچه‏ها را براى شكار يك تانك در نظر گرفته بود. با اشاره فرمانده گردانآر.پى.جى‏زنها بلند شدند و پشت تانك‏ها به ستون ايستادند. برادر اسماعيل لشكرى باحوصله زياد به هر يك از برادران كه مى‏رسيد، با انگشت به تانكى اشاره مى‏كرد وتذكرهاى لازم را داد. قرار بر اين بود كه بچه‏ها در ساعت معين، عمليات را شروعكنند. آر.پى.جى‏زنها كه شكار خود را جلو چشمشان ديدند، شروع كردند به مسلح كردنقبضه‏ها.
هنوز پنجمين آر.پى.جى‏زن نسبت به كارش توجيه نشده بود كه زمين زير پاىما لرزيد و ده پانزده مترى پشت سرمان به آتش كشيده شد. يكى از بچه‏ها زودتر كارش راشروع كرده بود. موشك درست به برجك تانك خورد و آن را به آتش كشيد. تانك‏ها با چراغروشن به حركت درآمدند. بچه‏ها چاره‏اى غير از شليك نداشتند. هر كس تا جايى كهمى‏توانست با آر.پى.جى شليك مى‏كرد. بچه‏ها موفق شدند چند تانك دشمن را شكار كنند. بقيه تانك‏ها به طرف بچه‏ها پيشروى كردند و خدمه كاليبر آنها با دوشكا روى سرمانآتش درو مى‏ريختند.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صفحه 108. ×××

حاج همت هر لحظهبا بى‏سيم تماس مى‏گرفت و از على‏اكبر حاجى‏پور فرمانده تيپ يكم عمار، اوضاع واحوال خط را مى‏پرسيد. حاجى‏پور هم طبق معمول با همان لهجه شيرين آذرى به حاج همتمى‏گفت:
حاجى! خيالت راهت باشد، اين بسيجى‏هاى بى‏ترمز ما، شاخ اين بعثى‏ها رامى‏شكنند.
او با موتور تريل مدام از طول خاكريز عبور مى‏كرد و نيروها را براىدفاع از مواضع به دست آمده تشويق مى‏كرد. باران خمپاره و كاتيوشا بود كه بر سربچه‏ها ريخته مى‏شد، خاكريزى كه تازه احداث شده بود فاقد سنگر و جان پناهى مناسببود. بچه‏ها بدون داشتن كمترين پناهگاهى با تمام قوا دفاع مى‏كردند. در يك لحظهآسمان تيره و تار شد. همه‏جا را دود و آتش فرا گرفت. يكى از آن ميان فرياد زد: «ياحسين! برادر حاجى‏پور...» دود و آتش فرو نشست و پيكر غرقه به خون على‏اكبر لشكر درگوشه‏اى از خاكريز آرام گرفت. خبر خيلى زود در خط پيچيد «حاجى‏پور شهيد شد» فرماندهتيپ يكم عمار، همان كسى كه عاشق بسيجى‏ها بود و بچه‏هاى بسيج عاشق او، مردانه جنگيدتا اينكه به خاك شهادت درغلتيد. شهادت حاجى‏پور قلب مهدى را شكست. مهدى با اينكهآدم شوخ و بذله‏گويى بود، اما شهادت حاجى‏پور او را در خودش فرو برد. مهدى بايادآورى خاطرات شيرين دورانى كه با حاجى‏پور بود، به خودش آرامش مى‏داد. عمليات بادست‏يابى به درصدى از اهداف خود متوقف شد و نيروها براى تجديد قوا و سازمان‏دهىمجدد، راهى چادرها شدند.
مرحله سوم از عمليات «والفجر 4« طى چند شب حمله‏هاىگسترده و پيگير رزمندگان اسلام در عمق مواضع دشمن به پايان رسيد. در طى اين عمليات،نيروهاى خودى در ارتفاعات و مناطق حساس مستقر شدند و به اين ترتيب حلقه محاصره شهر «پنجوين» عراق تنگ‏تر شد.


 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

سه شنبه 23 اسفند 1390  2:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها