همين ماجرا، زمينه مناسبى فراهم آورد تا او شايستگىهاى مديريتى و رزمى خود را بروز دهد. مهدى پس از تحقيق و تفحص دقيق ساختار جمعيتى منطقه ريجاب، دريافت كه با مردم آن خطه آشوبزده مىشود كنار آمد. در وهله نخست، مهدى برنامه اعتمادسازى را با كار بر روى طايفه «قلخانى» شروع كرد.قلخانىها اكثريت اهالى منطقه را شامل مىشدند كه تحت تأثير خوانين سلطنتطلب تحت الحمايه رژيم بعث، از قبيل «سردار جاف» و براى تأمين معيشت زنان و كودكانشان، به ضدانقلابيون متكى شده بودند. سران ضدانقلاب به آنها القاء كرده بودند كه جمهورى اسلامى هرگز حاضر نمىشود به كسانى كه عليه اين نظام سلاح به دست گرفته باشند، تأمين بدهد و قطعاً نادمين را مجازات خواهد كرد. از جانب ديگر، با تأمين ارزاق و نيازهاى اوليه مردم منطقه كه سران ضدانقلاب آنها را از ارتش بعث دريافت مىكردند، اين گونه به مردم القاء مىشد كه آنان به علت خصلتهاى عشايرى، بايستى به كسانى كه نان و نمكشان را فراهم مىآوردند، وفادار باقى بمانند. ارعاب و تطميع، تيغه دو دم سياست مزدوران دست نشانده رژيم صدام در منطقه ريجاب بود. مهدى هم براى خلاصى اين مردم از بين دو تيغه ارعاب و تطميع ضدانقلاب، هوشمندانه دست به كار شد. او با استفاده از ريشسفيدها و معتمدين هر تيره از طوايف منطقه، با مردان آنها صحبت مىكرد و پس از اقناع ايشان، رسماً به آنان امان نامه مىداد. سران ضدانقلاب هم دست روى دست نگذاشته بودند. آنان براى منصرف كردن مردم از پيوستن به مهدى هر آنچه از دستشان برمىآمد، انجام دادند. اما در نهايت، ايمان به ذات پاك مردم و صبر عظيم مهدى، ثمرات شيرين خود را آشكار كرد. ظرف كمتر از دو ماه، مهدى موفق شد از بين همان تفنگچىهاى نادمى كه به ايشان اماننامه داده بود، واحدهاى رزمى عشايرى بسيار كارآمدى را تشكيل بدهد و با استفاده از آنها امنيت بسيار خوبى را در سطح حوزه فرماندهى خود، از كوههاى سر به فلك كشيده دالاهو تا ارتفاعات مجاور شهرستان ريجاب،برقرار كند. مهدى به آداب و رسوم و اعتقادات اهالى عميقاً احترام مىگذاشت و در مراسم سنتى و مذهبى، جشنها و سوگوارىهاىشان شركت مىكرد. در ايام سوگوارى خامس آل عباعليهما السلام، خودش در رأس دستههاى عزادارى مردم ريجاب حاضر مىشد و با صداى خوشى كه داشت، براىشان مرثيههاى حماسى نبرد عاشورا را مىسرود. علاوه بر حمايتهاى معنوى، مهدى برنامه تقويت در حد امكان بنيه معيشتى مردم منطقه را هم در دستور كار خود قرار داد و براى اين امر، به آبادگران مؤمن «جهاد سازندگى» متوسل شد. يكى از همرزمان مهدى در اين دوران مىگويد:
«... اصلاً آرام و قرار نداشت. هر چه كه در منطقه مىگذشت، برايش مهم بود. اگر دامهاى عشاير نياز به واكسن داشتند، مىآمدند سراغ «كاك مهدى». اگر زنى پا به ماه از آنها، مشكل سختزايى داشت و چارهاى به جز انتقال او به بيمارستان كرمانشاه نبود، شوهرش مىرفت سر وقت «كاك مهدى». اگر نفتكش حامل سوخت مردم، ديرتر از موعد، به منطقه مىآمد، كسى با نمايندگى شركت نفت كارى نداشت، شكايت به پيش «كاك مهدى» مىبرد. اگر قرار بود يكى از تيرههاى طوايف منطقه براى ييلاق، قشلاقى از جايى به جايى ديگر، بنهكن شوند و كوچ كنند و براى حمل سياه چادرها و وسايل زندگىشان كاميون كرايهاى كم گير مىآمد، براى گرفتن كمك، مىرفتند سروقت «كاك مهدى». آن وقت ديدن وضع و حال مهدى تماشا داشت. اصلاً انگار نه انگار كه او فرمانده سپاه در يكى از حساسترين مناطق مرزى جنگزده است و اين جور مسايل ربطى به شرح وظايفش ندارد. به همهچيز و همهكس و همهجا متوسل مىشد. از اداره بهدارى و ستاد بسيج اقتصادى و شركت نفت گرفته، تا اداره راه و اتحاديه صنف كاميون داران و كميته امداد امام خمينى در استان كرمانشاه. به صرف تلفن زدن و نامهنگارى هم قناعت نمىكرد. الآن مىديدى نامه را فرستاد، صبح خودش مىرفت سروقت گيرنده نامه، كه خاطرجمع شود. البته خودش ترجيح مىداد براى حل مشكلات عمرانى و بهداشتى منطقه، با بچههاى جهادسازندگى ارتباط بگيرد. خودش به ما مىگفت: كارهايى كه جهاد، ضربتى و سه ماهه انجام مىدهد، پنج تا وزارتخانه اگر بخواهند آن را انجام بدهند شايد به سه سال وقت نياز داشته باشند. به تعبيرى شايد بشود گفت مهدى خندان بود كه عشاير منطقه ريجاب را با الطاف انقلاب و گل سرسبد آن؛ جهادسازندگى، آشنا كرد.»
اهالى خونگرم شهرستان ريجاب و عشاير با صفاى منطقه، چندى نگذشت كه مهر مهدى را به دل گرفتند و از آن به بعد بود كه دوران عُسرت جبهه ريجاب به سر آمد و همهچيز، روى دنده يُسر افتاد. بهتر آن ديديم تا براى اثبات عمق تحولى كه مهدى در خلقيات و عواطف مردم ساده آن خطه ايجاد كرد خاطرهاى را از يكدوست ديرينهاش بياوريم:
«... يكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك مىريخت و بىتابى مىكرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفتزدهتر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه مىكنى برادر من؟ مرد زور مىزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمىآمد. مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمىكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام مىكنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بىخبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم مىخواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش مىكنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى مىبرى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه مىكنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب مىشناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمىكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى مىكردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند.»