0

شير كوهستان_3

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شير كوهستان_3

 مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مى‏داد فرو مى‏نشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمى‏كرد.

مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدى‏شان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پى‏بردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطره‏اى را نقل مى‏كند و مى‏گويد:
«
سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مى‏رفتم او را مى‏ديدم و مى‏آمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مى‏بردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همين‏طور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اين‏قدر مرا اين طرف و آن طرف مى‏برى و به خودت زحمت مى‏دهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدى‏جان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشم‏هاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچه‏هاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحب‏الزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مى‏كنم مى‏بينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مى‏كرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقص‏كنان بر زمين فرو مى‏ريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلى‏ها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نام‏نويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همه‏چيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تخته‏سياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچه‏هاى قد و نيم‏قد روستايى با لباس‏هاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچه‏ها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساختهبودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشت‏سازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانه‏اى داشت. بارها روح كودكانه‏اش با شنيدن آيات روح‏بخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مى‏رفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غم‏اش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچه‏هاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهل‏بيت‏عليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنه‏اى كه به چشمه‏اى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوش‏جان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفقمى‏نشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مى‏نوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زنده‏ياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راه‏اندازى هيئت‏هاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عده‏اى نيز جذب حوزه‏هاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مى‏باشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستاره‏وَشِ مهدى مى‏نگريست درمى‏يافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلم‏اش خواندن نماز را فرا گرفت و چونصداى كودكانه‏اش بسيار دلنشين مى‏نمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مى‏آموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سرنهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.
در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مى‏رفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مى‏ديد پدر زحمتكش‏اش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مى‏كوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافه‏اى بر دوش خانواده نباشد.
چرخ‏هاى ارابه زمان مى‏چرخيد و گردونه ايام، بى‏وقفه به پيش مى‏رفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مى‏گذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مى‏شدند و تجربيات اين تازه‏واردانِ صحنه زندگى، بيشتر مى‏شد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدى‏تر و نمايان‏تر بروز مى‏يافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشت‏ساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشت‏سر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مى‏خواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديك‏ترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمى‏داد كه خانه‏اى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نام‏نويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختى‏ها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.
پابه‏پاى رود:
زمستان سال 1356 رژيم در يك اقدام ناشيانه تبليغاتى، طى هر مقاله‏اى فرمايشى با عنوان ايران و ارتجاع سرخ و سياه، مندرج در روزنامه اطلاعات، به ساحت مقدس زعيم سياسى - مذهبى و مرادِ در تبعيد ملت ايران حضرت امام خمينى(ره) جسارت كرد و اين عمل زشت، مقدمه‏اى شد تا خروش امت قهرمان ايران در سرتاسر كشور بنيان پوسيده رژيم ستم‏شاهى را بلرزاند.
حركت‏هاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينه‏هاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مى‏كرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مى‏كرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايى‏ها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبه‏روز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مى‏كرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مى‏كرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانواده‏ها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمان‏هاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مى‏زد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«
يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مى‏خواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مى‏آيد اينجا و بچه‏ها را مى‏برد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمى‏خواند هيچ، نمى‏گذارد بچه‏هاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مى‏ترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درس‏خوان و با استعدادى است
خواهر مهدى مى‏گويد:
«
اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچه‏هاى همكلاسى‏ام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها دربارهجنايت‏هاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچه‏ها و معلم‏ها جمع شده بودند تا به حرف‏هايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرف‏ها چيست كه درباره اعليحضرت مى‏گويى؟ به محض آن كه يقه‏ام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچه‏ها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچين‏هاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مى‏كنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مى‏روند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مى‏گى نواره؟××× 1 تيمسار غلام‏رضا ازهارى، نخست‏وزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشت‏بام‏ها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشت‏بام‏ها مى‏گذارند و آدم خيال مى‏كند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهرات‏هاى روزانه‏شان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مى‏گى نواره؟» را سر مى‏دادند. ××× مى‏گويند و نزديك ظهر متفرق مى‏شوند

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

سه شنبه 23 اسفند 1390  2:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها