مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مىداد فرو مىنشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمىكرد.
مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدىشان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پىبردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطرهاى را نقل مىكند و مىگويد:
«سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مىرفتم او را مىديدم و مىآمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مىبردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همينطور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اينقدر مرا اين طرف و آن طرف مىبرى و به خودت زحمت مىدهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدىجان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشمهاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچههاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحبالزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مىكنم مىبينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود.»
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مىكرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقصكنان بر زمين فرو مىريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلىها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نامنويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همهچيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تختهسياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچههاى قد و نيمقد روستايى با لباسهاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچهها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساختهبودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشتسازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانهاى داشت. بارها روح كودكانهاش با شنيدن آيات روحبخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مىرفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غماش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچههاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهلبيتعليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنهاى كه به چشمهاى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوشجان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفقمىنشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مىنوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زندهياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راهاندازى هيئتهاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عدهاى نيز جذب حوزههاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مىباشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستارهوَشِ مهدى مىنگريست درمىيافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلماش خواندن نماز را فرا گرفت و چونصداى كودكانهاش بسيار دلنشين مىنمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مىآموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سرنهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.
در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مىرفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مىديد پدر زحمتكشاش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مىكوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافهاى بر دوش خانواده نباشد.
چرخهاى ارابه زمان مىچرخيد و گردونه ايام، بىوقفه به پيش مىرفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مىگذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مىشدند و تجربيات اين تازهواردانِ صحنه زندگى، بيشتر مىشد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدىتر و نمايانتر بروز مىيافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشتساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشتسر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مىخواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديكترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمىداد كه خانهاى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نامنويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختىها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.
پابهپاى رود:
زمستان سال 1356 رژيم در يك اقدام ناشيانه تبليغاتى، طى هر مقالهاى فرمايشى با عنوان ايران و ارتجاع سرخ و سياه، مندرج در روزنامه اطلاعات، به ساحت مقدس زعيم سياسى - مذهبى و مرادِ در تبعيد ملت ايران حضرت امام خمينى(ره) جسارت كرد و اين عمل زشت، مقدمهاى شد تا خروش امت قهرمان ايران در سرتاسر كشور بنيان پوسيده رژيم ستمشاهى را بلرزاند.
حركتهاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينههاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مىكرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مىكرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايىها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبهروز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مىكرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مىكرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانوادهها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمانهاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مىزد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مىخواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مىآيد اينجا و بچهها را مىبرد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمىخواند هيچ، نمىگذارد بچههاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مىترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درسخوان و با استعدادى است.»
خواهر مهدى مىگويد:
«اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچههاى همكلاسىام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها دربارهجنايتهاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچهها و معلمها جمع شده بودند تا به حرفهايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرفها چيست كه درباره اعليحضرت مىگويى؟ به محض آن كه يقهام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچهها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچينهاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مىكنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مىروند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟××× 1 تيمسار غلامرضا ازهارى، نخستوزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشتبامها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشتبامها مىگذارند و آدم خيال مىكند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهراتهاى روزانهشان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟» را سر مىدادند. ××× مىگويند و نزديك ظهر متفرق مىشوند.»