داستان های پیامبران / داستان حضرت هود(ع)
|
|
|
سالها پیش ،بین کشور یمن و عمان سرزمینی بود بنام (احقاف) که مردم قبیله ی عاد در آنجا زندگی می کردند.مردم آنجا زندگی بسیار خوبی داشتند،به قول معروف خدا نعمت را به آنها تمام کرده بود.از قنات و آب گوارا وطبیعت سرسبز گرفته تا سلامتی و برکت زندگی ،همه چیز در اختیار داشتند .اما مشکل اینجا بود که مردم آن سرزمین قدر نعمتها را نمی دانستند و بجای اینکه خدا را شکر کنند و از زندگیشان لذت ببرند،بتهای سنگی را می پرستیدند و به هم بدی می کردند.به زیردستان و مردم ضعیف زور می گفتند و کم کم ظلم و بدیهایشان زیاد و زیاد تر شد تا اینکه خدای مهربان برای هدایت مردم ظالم و کمک به افراد ستمدیده ، فردی را به عنوان پیامبر فرستاد.این فرد از بین افراد قبیله عاد انتخاب شده بود که با زبان و اخلاق و روحیه مرد آشنا باشد.نام این فرستاده ی خدا (حضرت هود) بود.
به فرمان خدا ،هود به هدایت مردم پرداخت و با آنها صحبت کرد و از خدای بزرگ برایشان گفت،از بیهوده پرستیدن بتها،از قوم هایی مثل قوم نوح که به فرمان خداتوجه نکردند و مورد عذاب خدا قرار گرفتند و ...
حضرت هود فرمود :((ای مردم عزیز،این مجسمه ها که با دستهای خودتان می تراشید چه قدرتی دارند که آنها را پرستش می کنید،این همه نعمت و فراوانی که خدای بزرگ برای شما قرار داده برای این است که از ان استفاده کنید و با هم مهربان باشید،قدر محبت خدا را بدانید واو را شکر کنید .خدایی که این همه نعمت و سلامتی به ما داده قابل پرستیدن است یا این مجسمه هایی که هیچ سود يا ضرری نمی توانند داشته باشند؟؟؟؟؟؟؟))
اما حرفهای هود در دل قوم عاد هیچ اثری نکرد،بلکه بیشتر عصبانیت و خشم آنها را برانگیخت.آنها اصلا انتظار شنیدن این حرفها را نداشتند،به هود اعتراض کردند و گفتند :((این حرفها چیست که تو می زنی،كدام خدا؟تو از ما انتظار داری خدایان خودمان را کنار بگذاریم و خدایی را بپرستیم که تا به حال او را ندیده ایم و قرار نیست اصلا دیده شود؟؟؟؟؟؟معلوم است که پاک عقلت را از دست داده ای هود.))
هود بارها با قوم عاد صحبت کرد و از خدای مهربان و بی همتا برای آنها گفت و به آنها مژده ی خوشبختی و سعادت داد،اما هیچ فایده ای نداشت .آنها به این سادگیها راضی نمی شدند دست از کارهایشان بردارند تا اینکه بالاخره به هود گفتند:((تو حق نداری که به خدایان ما که پدران و اجداد ما هم آنها را پرستش می کردند توهین کنی،اصلا تو که به ما فرقی نداري و مثل همه ی ما می خوری ،می خوابی،راه می روی و ...چگونه تو را بعنوان پیامبر فرستاده اند؟در حالي كه هيچ فرقي با ما نداري؟بس است دیگر هود،بیشتر از این دروغ تحویلمان نده،ما خودمان همه چیزی داریم و خیلی هم خوشبختیم!بهتر است تو به فکر خودت باشی...))
اما از آنجایی که هود از جانب خدا فرمان داشت،نا امید نشد و باز هم به راهنمایی مردم ادامه داد و حتی عذاب قوم هایی که هلاک و مجازات شده بودند را برای آنها تعریف کرد اما همچنان مرغ یک پا داشت.مردم گفتند :((بیخود و بی جهت ما را از عذاب نترسان،اصلا اگر راست می گویی بگو همان عذاب بیاید...))
هود وقتی از هدایت قومش نا امید شد از خدا خواست تا خودش قوم عاد را تنبیه کند تا اینکه یکروز دیدند که ابر سیاهی گوشه ای از آسمان را پوشانده است اول فکر کردند باران می بارد و کشتزار هایشان آبیاری می شود اما باد تندی به همراه داشت که با توجه به حرفهای هود،نشانی از عذاب خدا بود.
به شكلي باد تند شد که حتی حیواناتی که همراه آنها در صحرا بودند ،به این طرف و ان طرف پرتاب شدند.کم کم ترس و وحشت عجیبی به دل قوم عاد افتاد ،فورا به خانه های خود پناه بردند و درها را محکم بستند،اما بادچنان می وزید که ریگهای بیابان را به هوا می برد و به خواست خداوند طوفان بمدت هفت شب و هشت روز ادامه داشت تا همه ی افراد قوم عاد که سرپیچی کرده بودند هلاک شدند و هیچ اثری از آنها باقی نماند.
و اما بشنوید از عده کمی که به خدای هود ایمان آوردند،آنها به همراه حضرت هود به شهر دیگری بنام (حضرموت)رفتند و با یاد خدای مهربان، در کنار هم زندگی تازه ای را شروع کردند.(سوره هود _آیه 51 تا 60)
|
|
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20
دوشنبه 8 شهریور 1389 2:10 PM
تشکرات از این پست
leila0033