کفشهایم بینهایت خستهاند
راه رفتن را به رویم بستهاند
من به فکر کوه و دشت و جنگلم
میکشد خمیازه کفش تنبلم
من به فکر رفتنم از راه راست
کفش میگوید: این راه خطاست
من به فکر رفتنم از این مکان
در مقابل کفش میگوید: بمان
کفشها را میکنم از پای خود
میشوم راحت من از همپای خود
رفت باید از میان سنگلاخ
بیکلام و صحبت و بیآخ و واخ!
کفش کهنه در بیابان نعمت است
کفش تنبل هم بلای حرکت است
فرهاد حسنزاده