وقتی شنوای سرنوشتت شدم
...
شاهد غصه هایت
...
چقدر برایم سخت بود شنیدن حرفها و غصه هایت
...
به خود نهیب میزدم چرا از شنیدن حرفهایش اینگونه بی قرار شدی؟
چرا دستانت میلرزد ؟ این اشکها را برای چه میریزی؟
مگر در قلبت چه میگذرد که تو را اینگونه خراب کرده است؟
ولی هر چه فکر کردم پاسخی برای این سوالها نداشتم
با زبانم عشق را انکار میکردم ولی چشمانم بنای رسوایی دلم
را گذاشته بود لرزش تنم که از سرمای اتاق نبود
از دلواپسی اطلسی های عشقم بود همه و همه تکرار
یک چیز بود و
مفهوم عمیق دوست داشتن را برایم تکرار میکرد
و حالا شدم عاشقی دیوانه که هر لحظه بی تاب تر میشود
ودر اقیانوس دلدادگی گم گشته است
تو دلیل همه نفس هایم
...
سرآغاز همه غزلهایم
...
حرف از پاییز بزنی من تمام وجودم خزان میشود
با زمستانت من یخ میزنم در بهارت شکوفا میشوم
و تابستانت را عاشقانه میپرستم
...
میخواهم بدانی چه قدر وجود مهربانت را دوست دارم
...
چه قدر از بودنت به خود میبالم
...
از عشقت و از پاکی احساست
...
باور کن عزیزم عاشق شدنم تقصیر من نبود تقصیر چشمان تو بود
من آسمان را با آن همه عظمت و بزرگی نمیخواهم
دل دریایی ات برایم کافی است
...
برای زنده بودنم هوا نمی خواهم در حوالی خیات باشم زنده ام
!!!
واین بار این منم که باید بگویم
:
نازنین من
گل همیشه بهارم
دوستت دارم
...
عشق تو مثل این و آن نبود
عشق تو عشق کوچه و بازار نبود
پس
:
یا دم نرود روزای با تو بودنم را
یا دم باشد یگانه عشقم را
اما
:
یا دمم باشد بی وفایت را
یا دم نرود جفا یت را