ناجى مىآيد
عقربههاى ساعت به پنج صبح نزديك مىشد. دو گردان از نيروهاى تيپ هفت ولىعصر(عج) كه در سمت چپ تيپ 14 امام حسينعليه السلام و سمت راست تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بايد عمل مىكردند، در وسط راه گم شدند و تا آن موقع صبح نتوانسته بودند، خودشان را به منطقه برسانند. دشمن از همين خلأ نهايت استفاده را كرده نفوذش را در داخل نيروهاى ايرانى بيشتر كرد. كم كم اخبار نگران كنندهاى از سوى بچههاى مهندسى تيپ 27 به قرارگاه تاكتيكى ارسال شد: دشمن از سمت چپ محور عملياتى شروع كرده، دستگاههاى مهندسى ما را مىزند. همين الان چند تا از دستگاههاى ما را زده. اگر وضعيت همينطورى پيش برود، كل نيروهايى كه آن جلو هستند قيچى مىشوند.
همت به تكاپو مىافتد تا اين معضل را به اطلاع قرارگاه فتح برساند. فرمانده قرارگاه فتح با اعزام نيروى اطلاعاتى به منطقه به وخامت اوضاع پى مىبرد.
لحظاتى بعد، پيامى از طرف قرارگاه به كليه يگانهاى مستقر در خط، ابلاغ مىشود. متن پيام اين بود:
- از فرماندهى، به كليه يگانها:
- از فرماندهى، به كليه يگانها:
- هر چه سريعتر عابد - 8 (عقبنشينى) را با قدرت اجراء كنيد.
پس از دقايقى همه گردانهاى تيپ 27 خبر دريافت پيام را به فرماندهى اعلام كردند. به جز گردان حبيب.
بىسيم چى قرارگاه هر چه با بىسيم گردان حبيب را صدا زد. هيچ پاسخى نشنيد. مسعود نيكبخت مسؤول مخابرات تيپ 27 خودش دست به كار شد - فركانس بىسيم را مجدداً كنترل كرد. بعد از آن شروع كرد به صدا كردن:
حبيب، حبيب، همت
حبيب، حبيب، همت
حبيب جان اگر صداى مرا مىشنوى عابد - 8 را با قدرت اجرا كنيد.
هيچ جوابى از پشت بىسيم نيامد.××× 1 اما چرا بىسيم گردان حبيب به گوش نبود؟
قصه از اين قرار بود كه بىسيم چى گردان حبيب، وقتى گردان خط را مىگيرد و آنجا مستقر مىشود. پشت خاكريز بىسيم را از خودش جدا مىكند. همانجا دراز مىكشد. خستگى آنقدر به او فشار آورده بود، كه: دراز كشيدن همانا، به خواب عميق فرو رفتن هم همانا!
اين بود كه هر چه با بىسيم صدايش مىكردند. او نمىشنيده كه بخواهد پاسخ دهد. ×××
قهرمانى آمد جلو، رو به حاج همت گفت:
حاجى اينها اگر در منطقه بمانند. صبح نيروهاى عراقى همه آنها را قتل عام مىكنند. اگر اجازه بدهيد، من مىروم، آنها را پيدا كنم، بياورم عقب.
همت با رفتن قهرمانى به جلو مخالفت مىكند و مىگويد:
خير، لازم نيست در اين شرايط تو بروى جلو. الان با بىسيم به آنها خبر مىدهم. گوشى بىسيم را از نيكبخت مىگيرد و خودش فرمانده گردان حبيب را صدا مىزند:
- محمدى، محمدى، همت
- محمدى، محمدى، همت
- محمدىجان، اگر صداى مرا مىشنوى عابد - 8 را اجرا كن.
هيچ جوابى از پشت بىسيم شنيده نمىشود.
قهرمانى دوباره به همت اصرار مىكند:
حاجى! اين بچهها اگر تا قبل از روشنى هوا نيايند عقب، فاجعه است. باور كن حاجى همهشان يكجا اسير يا شهيد مىشوند.
حاجى اگر اجازه بدهى مىروم پيدايشان مىكنم.
قهرمانى با تمام وجودش به همت التماس مىكرد. طورى كه بدنش هنگام صحبت با همت مىلرزيد. همت چارهاى جز تسليم شدن نديد، رو به قهرمانى گفت: برادر قهرمانى، برو خدا به همراهت، مواظب خودت باش. تماست را با ما قطع نكن. اسماعيل سريع پريد پشت موتور تريل. گازش را گرفت و مثل برق رفت.
محسن كاظمينى كه مسؤوليت احداث خاكريز را بر عهده داشت مىگويد:
«... فشار عراقىها زياد شده بود. گردانهايى كه تا آن جلو رفته بودند، حالا يك گام برگشته بودند عقبتر.
خاكريزهاى سمت چپ را تكميل كرده بوديم كه فرمان عقبنشينى به ما هم رسيد. ما داشتيم مجروحها و شهيدها را مىگذاشتيم داخل پاكت بيل و آنها را به عقب انتقال مىداديم. دمدماى سحر بود. ديدم يك موتور سوار به ما نزديك مىشود. دست تكان دادم، ايستاد. ديدم اسماعيل قهرمانيه. گفتم:
برادر قهرمانى كجا به اين عجله؟ بچهها همه آمدند عقب، آن جلو دست عراقىهاست. گفت: گردان حبيب پيام عقبنشينى را دريافت نكرده، هرچى داريم پشت بىسيم برايشان پيام مىفرستيم جواب نمىدهند. فكر مىكنم، يا بىسيم آنها آسيب ديده و يا در برد بىسيم ما نيستند. من مىروم آنها را خبر كنم.
گفتم: الان وضعيت طورى نيست كه شما بتوانيد برويد آنجا، گفت: جان پانصد نفر نيرو مطرح است. اگر نتوانيم خبرشان كنيم. قطعاً همهشان شهيد يا اسير خواهند شد.
من مىدانستم اينجايى كه با اسماعيل ايستاده بوديم، عمق پنج كيلومترى از مسير ده كيلومترى است كه بچههاى گردان حبيب مىبايست آنجا بوده باشند.
گفتم: برادر قهرمانى چرا خود شما مىخواهيد برويد؟ ما اينجا پيك داريم، آنها را مىفرستيم بروند، اين مأموريت را انجام دهند.
گفت: نه، اعتبارى نيست. تا خودم نروم اينها را خبر نكنم، دلم آرام نمىگيرد.
با قهرمانى روبوسى كردم و گفتم: پس مواظب خودت باش.
گاز موتورش را گرفت و رفت. مثل يك تند باد...»
در اين طرف، همت حالا هم نگران وضعيت گردان حبيب است و هم نگران اسماعيل قهرمانى. نيكبخت با بىسيم كماكان با سه گردان انصار، حمزه و عمار ارتباط دارد و گزارش لحظه به لحظه از آنها مىگيرد. اما بىسيم گردان حبيب همچنان در سكوت مطلق راديويى است.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى، در مورد حال و هواى آن لحظات نفسگير مىگويد:
«... شرايط پيش آمده، اعصاب همه را به هم ريخته بود. همت لحظهاى آرام و قرار نداشت، تند، تند به نيكبخت مىگفت: چى شد؟ پس چرا تماس نمىگيرى؟
او هم مىگفت: حاجى من دارم تلاشم را مىكنم. بعد حاجى به نيكبخت گفت: تو با يك بىسيم برو بيرون، روى بلندى بايست، اصلاً برو داخل محور، برو توى منطقه شايد از آنجا بتوانى با آنها تماس بگيرى.
نيكبخت از قرارگاه رفت بيرون.
ما داخل قرارگاه مانده بوديم. چشم و گوشمان به بىسيم بود. بىسيمى كه صداى همه از پشت آن به گوش مىرسيد، غير از گردان حبيب. در آن لحظات نفسگير، ناگهان صدايى از پشت بىسيم در فضاى قرارگاه پيچيد، با شنيدن آن صدا همه ما ميخكوب شديم. صدا، اين بود:
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى
نيكبخت جان قهرمانى هستم. اگر صداى مرا مىشنوى جواب بده.
همت سريع گوشى را برداشت و گفت: قهرمانى جان! همت هستم. بگو وضعيت چطوره؟
اما قهرمانى، همچنان نيكبخت را صدا مىكرد:
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى.
نيكبخت جان به حاجى بگو، من حبيب را پيدا كردم، آنها كاملاً توجيه شدند. الان هم دارند مىآيند موقعيت شما.
نيكبخت اگر صداى مرا مىشنوى جواب بده.
همت دوباره گوشى بىسيم را گرفت دستش. صدا كرد:
اسماعيل جان. مفهوم شد. زودتر خودت بيا عقب.
صداى اسماعيل قهرمانى همچنان پشت بىسيم مىآمد كه نيكبخت را صدا مىكرد. با وضعيتى كه پيش آمده بود، فهميديم كه در آن شرايط سخت، نيكبخت صداى قهرمانى را دريافت نمىكرد. قهرمانى هم صداى همت را نمىشنيد. اما خيال حاجى راحت شده بود كه قهرمانى مأموريتش را به نحو احسن انجام داد...»
اسماعيل قهرمانى بعد از توجيه مسؤولين گردان حبيب آنها را به سمت خاكريز خودى هدايت كرد، تعدادى از مجروحها را با موتور به عقب انتقال داد. بعد وقتى مطمئن شد كه همه نيروها از موضوع عقبنشينى خبردار شدند. از آنها خداحافظى كرد. قهرمانى بعد از تعيين تكليف گردان حبيب، مىخواست يك سرى هم به گردان انصار بزند. گاز موتور را گرفت و رفت سمت بچههاى گردان انصار. بچههايى كه تعلق خاطر خاصى نسبت به آنها در خودش احساس مىكرد.
ساعت هشت، هشت و نيم صبح روز سى و يكم تيرماه 1361. همان ساعاتى كه مسلمين جهان بعد از يكماه روزهدارى نماز عيدفطر را برپا مىكردند. در گوشهاى از اين كره خاكى، در پشت خاكريزهاى پاسگاه زيد، نگرانى عظيمى بر اردوى ياران قهرمانى حاكم شده بود. تقريباً تمامى نيروها به عقب آمده بودند. اما از اسماعيل قهرمانى خبرى نبود كه نبود. همت يك نفر از بچههاى اطلاعات را با موتور فرستاد تا بلكه خبرى از قهرمانى بياورد. اما توپ مستقيم تانك دشمن، موتور را همراه سرنشين آن به هوا فرستاد. در پشت آخرين خاكريزهاى متصل به خط دشمن، همت به همراه تعدادى از فرمانده گردانهاى تيپ 27 منطقه را متر به متر دوربين مىكشيد. تا نشانى از قهرمانى بيابد، اما از ناجى بچههاى گردان حبيب هيچ خبرى نبود.
يكى از نيروهايى كه در آخرين لحظات قهرمانى را ديده بود مىگويد: «... آن روز برادر قهرمانى خيلى زحمت كشيد. در آن لحظات نفسگير، وقتى او را كنار خودمان مىديديم، احساس آرامش مىكرديم. او هم با آن موتور تريل، عينك و لباسهاى خاك گرفته و چفيه دور سرش لحظهاى آرام و قرار نداشت.
همينطور كه داشت مجروحها را با موتور مىبرد عقب. به بقيه هم نهيب مىزد كه زود خودشان را برسانند به خاكريز خودى.
آفتاب آخرين روز تيرماه كمكم داشت بالا مىآمد. هوا بدجورى دم كرده بود. ماها كه تحرك چندانى نداشتيم، نفسمان از گرما بريده بود. حيران مانده بوديم كه برادر قهرمانى چطور در آن شرايط اين همه جنب و جوش دارد.
آن روز من جزو نفرات آخر ستون گردان بودم. همين كه داشتم مىآمدم عقب ديدم برادر قهرمانى سوار بر موتور تريل مثل برق از كنار ما گذشت. يك آن احساس كردم، هالهاى از نور دور او را احاطه كرده است. آنقدر نگاهش كردم تا در ميان گرد و غبار محو شد...»