0

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_17

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_17

 ناجى مى‏آيد

عقربه‏هاى ساعت به پنج صبح نزديك مى‏شد. دو گردان از نيروهاى تيپ هفت ولى‏عصر(عج) كه در سمت چپ تيپ 14 امام حسين‏عليه السلام و سمت راست تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بايد عمل مى‏كردند، در وسط راه گم شدند و تا آن موقع صبح نتوانسته بودند، خودشان را به منطقه برسانند. دشمن از همين خلأ نهايت استفاده را كرده نفوذش را در داخل نيروهاى ايرانى بيشتر كرد. كم كم اخبار نگران كننده‏اى از سوى بچه‏هاى مهندسى تيپ 27 به قرارگاه تاكتيكى ارسال شد: دشمن از سمت چپ محور عملياتى شروع كرده، دستگاه‏هاى مهندسى ما را مى‏زند. همين الان چند تا از دستگاه‏هاى ما را زده. اگر وضعيت همين‏طورى پيش برود، كل نيروهايى كه آن جلو هستند قيچى مى‏شوند.
همت به تكاپو مى‏افتد تا اين معضل را به اطلاع قرارگاه فتح برساند. فرمانده قرارگاه فتح با اعزام نيروى اطلاعاتى به منطقه به وخامت اوضاع پى مى‏برد.
لحظاتى بعد، پيامى از طرف قرارگاه به كليه يگان‏هاى مستقر در خط، ابلاغ مى‏شود. متن پيام اين بود:
-
از فرماندهى، به كليه يگان‏ها:
-
از فرماندهى، به كليه يگان‏ها:
-
هر چه سريع‏تر عابد - 8 (عقب‏نشينى) را با قدرت اجراء كنيد.
پس از دقايقى همه گردان‏هاى تيپ 27 خبر دريافت پيام را به فرماندهى اعلام كردند. به جز گردان حبيب.
بى‏سيم چى قرارگاه هر چه با بى‏سيم گردان حبيب را صدا زد. هيچ پاسخى نشنيد. مسعود نيك‏بخت مسؤول مخابرات تيپ 27 خودش دست به كار شد - فركانس بى‏سيم را مجدداً كنترل كرد. بعد از آن شروع كرد به صدا كردن:
حبيب، حبيب، همت
حبيب، حبيب، همت
حبيب جان اگر صداى مرا مى‏شنوى عابد - 8 را با قدرت اجرا كنيد.
هيچ جوابى از پشت بى‏سيم نيامد.××× 1 اما چرا بى‏سيم گردان حبيب به گوش نبود؟
قصه از اين قرار بود كه بى‏سيم چى گردان حبيب، وقتى گردان خط را مى‏گيرد و آنجا مستقر مى‏شود. پشت خاكريز بى‏سيم را از خودش جدا مى‏كند. همانجا دراز مى‏كشد. خستگى آن‏قدر به او فشار آورده بود، كه: دراز كشيدن همانا، به خواب عميق فرو رفتن هم همانا!
اين بود كه هر چه با بى‏سيم صدايش مى‏كردند. او نمى‏شنيده كه بخواهد پاسخ دهد. ×××
قهرمانى آمد جلو، رو به حاج همت گفت:
حاجى اينها اگر در منطقه بمانند. صبح نيروهاى عراقى همه آن‏ها را قتل عام مى‏كنند. اگر اجازه بدهيد، من مى‏روم، آنها را پيدا كنم، بياورم عقب.
همت با رفتن قهرمانى به جلو مخالفت مى‏كند و مى‏گويد:
خير، لازم نيست در اين شرايط تو بروى جلو. الان با بى‏سيم به آنها خبر مى‏دهم. گوشى بى‏سيم را از نيك‏بخت مى‏گيرد و خودش فرمانده گردان حبيب را صدا مى‏زند:
-
محمدى، محمدى، همت
-
محمدى، محمدى، همت
-
محمدى‏جان، اگر صداى مرا مى‏شنوى عابد - 8 را اجرا كن.
هيچ جوابى از پشت بى‏سيم شنيده نمى‏شود.
قهرمانى دوباره به همت اصرار مى‏كند:
حاجى! اين بچه‏ها اگر تا قبل از روشنى هوا نيايند عقب، فاجعه است. باور كن حاجى همه‏شان يكجا اسير يا شهيد مى‏شوند.
حاجى اگر اجازه بدهى مى‏روم پيدايشان مى‏كنم.
قهرمانى با تمام وجودش به همت التماس مى‏كرد. طورى كه بدنش هنگام صحبت با همت مى‏لرزيد. همت چاره‏اى جز تسليم شدن نديد، رو به قهرمانى گفت: برادر قهرمانى، برو خدا به همراهت، مواظب خودت باش. تماست را با ما قطع نكن. اسماعيل سريع پريد پشت موتور تريل. گازش را گرفت و مثل برق رفت.
محسن كاظمينى كه مسؤوليت احداث خاكريز را بر عهده داشت مى‏گويد:
«...
فشار عراقى‏ها زياد شده بود. گردان‏هايى كه تا آن جلو رفته بودند، حالا يك گام برگشته بودند عقب‏تر.
خاكريزهاى سمت چپ را تكميل كرده بوديم كه فرمان عقب‏نشينى به ما هم رسيد. ما داشتيم مجروح‏ها و شهيدها را مى‏گذاشتيم داخل پاكت بيل و آنها را به عقب انتقال مى‏داديم. دمدماى سحر بود. ديدم يك موتور سوار به ما نزديك مى‏شود. دست تكان دادم، ايستاد. ديدم اسماعيل قهرمانيه. گفتم:
برادر قهرمانى كجا به اين عجله؟ بچه‏ها همه آمدند عقب، آن جلو دست عراقى‏هاست. گفت: گردان حبيب پيام عقب‏نشينى را دريافت نكرده، هرچى داريم پشت بى‏سيم برايشان پيام مى‏فرستيم جواب نمى‏دهند. فكر مى‏كنم، يا بى‏سيم آنها آسيب ديده و يا در برد بى‏سيم ما نيستند. من مى‏روم آنها را خبر كنم.
گفتم: الان وضعيت طورى نيست كه شما بتوانيد برويد آنجا، گفت: جان پانصد نفر نيرو مطرح است. اگر نتوانيم خبرشان كنيم. قطعاً همه‏شان شهيد يا اسير خواهند شد.
من مى‏دانستم اينجايى كه با اسماعيل ايستاده بوديم، عمق پنج كيلومترى از مسير ده كيلومترى است كه بچه‏هاى گردان حبيب مى‏بايست آنجا بوده باشند.
گفتم: برادر قهرمانى چرا خود شما مى‏خواهيد برويد؟ ما اينجا پيك داريم، آنها را مى‏فرستيم بروند، اين مأموريت را انجام دهند.
گفت: نه، اعتبارى نيست. تا خودم نروم اينها را خبر نكنم، دلم آرام نمى‏گيرد.
با قهرمانى روبوسى كردم و گفتم: پس مواظب خودت باش.
گاز موتورش را گرفت و رفت. مثل يك تند باد...»
در اين طرف، همت حالا هم نگران وضعيت گردان حبيب است و هم نگران اسماعيل قهرمانى. نيك‏بخت با بى‏سيم كماكان با سه گردان انصار، حمزه و عمار ارتباط دارد و گزارش لحظه به لحظه از آنها مى‏گيرد. اما بى‏سيم گردان حبيب همچنان در سكوت مطلق راديويى است.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى، در مورد حال و هواى آن لحظات نفس‏گير مى‏گويد:
«...
شرايط پيش آمده، اعصاب همه را به هم ريخته بود. همت لحظه‏اى آرام و قرار نداشت، تند، تند به نيك‏بخت مى‏گفت: چى شد؟ پس چرا تماس نمى‏گيرى؟
او هم مى‏گفت: حاجى من دارم تلاشم را مى‏كنم. بعد حاجى به نيك‏بخت گفت: تو با يك بى‏سيم برو بيرون، روى بلندى بايست، اصلاً برو داخل محور، برو توى منطقه شايد از آنجا بتوانى با آنها تماس بگيرى.
نيك‏بخت از قرارگاه رفت بيرون.
ما داخل قرارگاه مانده بوديم. چشم و گوشمان به بى‏سيم بود. بى‏سيمى كه صداى همه از پشت آن به گوش مى‏رسيد، غير از گردان حبيب. در آن لحظات نفس‏گير، ناگهان صدايى از پشت بى‏سيم در فضاى قرارگاه پيچيد، با شنيدن آن صدا همه ما ميخكوب شديم. صدا، اين بود:
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى
نيك‏بخت جان قهرمانى هستم. اگر صداى مرا مى‏شنوى جواب بده.
همت سريع گوشى را برداشت و گفت: قهرمانى جان! همت هستم. بگو وضعيت چطوره؟
اما قهرمانى، هم‏چنان نيك‏بخت را صدا مى‏كرد:
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى.
نيك‏بخت جان به حاجى بگو، من حبيب را پيدا كردم، آنها كاملاً توجيه شدند. الان هم دارند مى‏آيند موقعيت شما.
نيك‏بخت اگر صداى مرا مى‏شنوى جواب بده.
همت دوباره گوشى بى‏سيم را گرفت دستش. صدا كرد:
اسماعيل جان. مفهوم شد. زودتر خودت بيا عقب.
صداى اسماعيل قهرمانى هم‏چنان پشت بى‏سيم مى‏آمد كه نيك‏بخت را صدا مى‏كرد. با وضعيتى كه پيش آمده بود، فهميديم كه در آن شرايط سخت، نيك‏بخت صداى قهرمانى را دريافت نمى‏كرد. قهرمانى هم صداى همت را نمى‏شنيد. اما خيال حاجى راحت شده بود كه قهرمانى مأموريتش را به نحو احسن انجام داد...»
اسماعيل قهرمانى بعد از توجيه مسؤولين گردان حبيب آن‏ها را به سمت خاكريز خودى هدايت كرد، تعدادى از مجروح‏ها را با موتور به عقب انتقال داد. بعد وقتى مطمئن شد كه همه نيروها از موضوع عقب‏نشينى خبردار شدند. از آنها خداحافظى كرد. قهرمانى بعد از تعيين تكليف گردان حبيب، مى‏خواست يك سرى هم به گردان انصار بزند. گاز موتور را گرفت و رفت سمت بچه‏هاى گردان انصار. بچه‏هايى كه تعلق خاطر خاصى نسبت به آنها در خودش احساس مى‏كرد.
ساعت هشت، هشت و نيم صبح روز سى و يكم تيرماه 1361. همان ساعاتى كه مسلمين جهان بعد از يك‏ماه روزه‏دارى نماز عيدفطر را برپا مى‏كردند. در گوشه‏اى از اين كره خاكى، در پشت خاكريزهاى پاسگاه زيد، نگرانى عظيمى بر اردوى ياران قهرمانى حاكم شده بود. تقريباً تمامى نيروها به عقب آمده بودند. اما از اسماعيل قهرمانى خبرى نبود كه نبود. همت يك نفر از بچه‏هاى اطلاعات را با موتور فرستاد تا بلكه خبرى از قهرمانى بياورد. اما توپ مستقيم تانك دشمن، موتور را همراه سرنشين آن به هوا فرستاد. در پشت آخرين خاكريزهاى متصل به خط دشمن، همت به همراه تعدادى از فرمانده گردان‏هاى تيپ 27 منطقه را متر به متر دوربين مى‏كشيد. تا نشانى از قهرمانى بيابد، اما از ناجى بچه‏هاى گردان حبيب هيچ خبرى نبود.
يكى از نيروهايى كه در آخرين لحظات قهرمانى را ديده بود مى‏گويد: «... آن روز برادر قهرمانى خيلى زحمت كشيد. در آن لحظات نفس‏گير، وقتى او را كنار خودمان مى‏ديديم، احساس آرامش مى‏كرديم. او هم با آن موتور تريل، عينك و لباس‏هاى خاك گرفته و چفيه دور سرش لحظه‏اى آرام و قرار نداشت.
همين‏طور كه داشت مجروح‏ها را با موتور مى‏برد عقب. به بقيه هم نهيب مى‏زد كه زود خودشان را برسانند به خاكريز خودى.
آفتاب آخرين روز تيرماه كم‏كم داشت بالا مى‏آمد. هوا بدجورى دم كرده بود. ماها كه تحرك چندانى نداشتيم، نفسمان از گرما بريده بود. حيران مانده بوديم كه برادر قهرمانى چطور در آن شرايط اين همه جنب و جوش دارد.
آن روز من جزو نفرات آخر ستون گردان بودم. همين كه داشتم مى‏آمدم عقب ديدم برادر قهرمانى سوار بر موتور تريل مثل برق از كنار ما گذشت. يك آن احساس كردم، هاله‏اى از نور دور او را احاطه كرده است. آن‏قدر نگاهش كردم تا در ميان گرد و غبار محو شد...»

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 18 اسفند 1390  12:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها