0

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_6

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_6

شليك تير خلاص

بعد از ظهر روز جمعه ششم فروردين حاج احمد طى جلسه‏اى من، حسين قجه‏اى و محسن وزوايى را براى توجيه مرحله سوم عمليات فرا خواند. او گفت: مأموريت شما نفوذ از دامنه‏هاى جنوبى على گريذد و به سمت ارتفاعات ابوصليبى خات با هدف يورش به سايت 5 و ارتفاعات رادار از پشت مواضع دشمن هست. او گفت: برويد و تا ساعت هفت شب نيروهايتان را به پاى دامنه‏هاى جنوبى ارتفاعات على گريذد رسانده، منتظر دستور آغاز پيشروى باقى بمانيد. سريع خودم را به گردان رساندم و نيروها را براى انجام مرحله سوم عمليات توجيه كردم. آفتاب مى‏رفت تا خودش را در پس كوه‏هاى مغرب مخفى كند كه نيروهاى گردان ما از پاى ارتفاعات على گريذد حركت خودشان را آغاز كردند.××× 1 پيشروى} به طرف بيسيم {قرارگاه مركزى كربلا} رفتم. حالتى هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايى {اين طور} تشخيص داده بود؛ البته چيز غلطى بود كه مثلاً ما توى صحنه داشتيم. يعنى آدمى يك دفعه مى‏ديد همه دارند يك چيز مى‏گويند و او نمى‏توانست چيز ديگرى {خلاف نظر جمع} بگويد؛ چون خطر عدم اطاعت بود. پاهايم رغبت اين را نداشت؛ ولى رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. {دفعتاً} توى ذهنم چيزى آمد. {با خود }گفتم: با سه - چهار تا از بچه‏هايى كه رويشان حساب مى‏كنم، خصوصى مشورت مى‏كنم، ببينم چه مى‏گويند و به نتيجه برسم. آن‏وقت ديگر تصميم گرفتن ساده است. برادر غلامعلى رشيد {مسؤول وقت واحد عمليات قرارگاه كربلا} را خصوصى خواستم. گفتم: وضع اين طورى است، ته قلبت چه مى‏بينى؟
گفت: والله اوضاع كه خيلى خراب است؛ ولى ته قلبم اميدوارم كه امشب بچه‏ها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه نظريه آن طورى دادى؟
گفت: خوب چه بگويم؟ به چه دليلى بگويم؟
حسن باقرى {فرمانده وقت لشكر نصر سپاه} را خواستم. او هم همين را گفت.
تيمسار حسين حسنى سعدى {فرمانده وقت لشكر 21 حمزه} را خواستم. او هم افسر بسيار لايقى بود. با آن كه چهره تحصيل كرده. متخصص و البته متعهدى بود. گفت: اصلاً دلم رغبت نمى‏كند كه اينها برگردند.
ديدم كه در {زمان اظهار} نظريه فردى خودشان، با قلب‏هايشان صحبت مى‏كنند؛ ولى در هنگام اعلام نظريه جمعى، با زبان تخصص حرف مى‏زنند.
تصميم خود را گرفتم. گفتم چرا ابلاغ كنم كه برگردند؟ بگذار باشند.» ×××
-
سپهبد شهيد على صياد شيرازى در كتاب ناگفته‏هاى جنگ مى‏گويد:
«...
يك ساعت پس از {آغاز} حركت بچه‏ها، يكى از عناصر اطلاعاتى خبر داد: تعداد صد و پنجاه دستگاه تريلى تانك بر، از تنگه ابوقريب عبور كرده است.
دشمن اينها را از مسير فكه يا از حوالى «چم سرى» عبور داده و از طريق تنگه ابوقريب، به طرف تپه‏هاى على گره‏زد آورده بود؛ يعنى همان جايى كه ما قبلاً پيش‏بينى كرده بوديم كه مى‏خواهد با تانك حمله كند. ما اين مطلب را پيش‏بينى كرده بوديم؛ ولى فكر نمى‏كرديم دشمن با اين سرعت وارد عمل شود. معلوم بود كه اينها از اول صبح {جمعه ششم فرودين 61{ حمله مى‏كردند و {در اين صورت} كارمان ساخته بود. توى اتاق جنگ وحشت كرديم. {به كار بردن} كلمه وحشت {براى بيان وضع روحى حاكم در آن اتاق، كاملاً} بجاست.
همه شروع به تجزيه و تحليل روى نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است؛ آن هم چطور كارمان ساخته است؟! {به اين ترتيب كه ما} يك عده نيرو را فرستاده‏ايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند؛ دشمن مى‏آيد و هر دو را داغان مى‏كند. ديگر براى ما نيرويى باقى نمى‏ماند.
حدود {ساعت} ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر مى‏دهند: بهتر است بگوييم نيروها برگردند؛ چون حداقل نيرويى است كه در دست داريم و فردا پشت آن بريده نمى‏شود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلى دفاع كنيم.
من با حالتى كه پاهايم نمى‏كشيد، براى ابلاغ اين دستور {به فرماندهان يگان‏هاى در حال گردان ما دوش به دوش گردان حبيب در حال دور زدن دامنه‏هاى غربى ارتفاعات ابو صليبى خات بود. هر آن منتظر عكس‏العمل دشمن بوديم، اما كوچكترين واكنشى از جانب آنها ديده نمى‏شد، گويى دشمن كور و گنگ شده بود.
ساعت 2:30 دقيقه صبح گردان سلمان درگيرى خودش را با دشمن شروع كرد اما سمت ما هنوز هيچ خبرى نبود. ساعت چهار صبح ساير گردان‏هاى تيپ هم درگيرى خودشان را شروع كرده بودند. گردان ما نبايد از گردان‏هاى ديگر عقب مى‏ماند والا با روشن شدن هوا سرنوشت كل حمله به خطر مى‏افتاد. از اين رو دستور دادم نفرات ستون ما سر قدمهايشان را بلندتر بردارند. چاره‏اى جز شتاب نداشتيم. حركت كرديم به سمت هدف. بچه‏ها نگران قضا شدن نمازشان بودند چون مجال نبود، گفتم: نمازشان را در حال بدو رو بخوانند. نماز را در حل بدورو خوانديم. يك وقت ديديم رسيده‏ايم به پاى ارتفاعات رادار، همانجا به ساعتم نگاه كردم عقربه‏هاى ساعت، شش صبح را نشان مى‏داد. رادار سقوط كرده بود و نيروهاى دشمن به اين سو و آن سو مى‏دويدند، با پيش آمدن اين وضعيت فرماندهان واحدهاى لشگر يك مكانيزه عراق سراسيمه از قرارگاه ارتش عراق خواهان اعزام هر چه سريعتر واحدهاى تانك به منطقه يا دريافت فرمان عقب‏نشينى شدند اما فرماندهان عراقى به آنها اميدوارى مى‏دادند كه نيروهاى كمكى به زودى به سويشان خواهند شتافت. در همين حال شواهد امر اين طور نشان مى‏داد كه دشمن در حال تدارك پاتك زرهى سنگينى به ما بوده است. با مشاهده اين وضعيت، حاج احمد در جهت مقابله با حركت دشمن، گردان ابوذر را به سمت ارتفاعات تينه حركت داد تا اين گردان بتواند با مشغول كردن واحدهاى زرهى دشمن در قسمت امامزاده عباس مانع اعزام اين نيروها به سمت ارتفاعات رادار بشود. با اين تدبير حاج احمد، زرهى دشمن در همان قسمت دشت عباس زمين‏گير شد و نتوانست به كمك نيروهاى لشگر يك مكانيزه در ابو صليبى خات برود. پيروزى‏هاى بزرگ به دست آمده تا اين مرحله از عمليات فتح برايمان بسيار دلچسب بود. حاج احمد و حاج همت به تك تك سنگرهاى بچه‏ها سركشى مى‏كردند و به آنها خسته نباشيد مى‏گفتند.
در يكى از اين سركشى‏ها حاج همت خطاب به برادران بسيجى گفت: «حمله ديروز شما يكى از حماسى‏ترين حملات در طول جنگ بود. دشمن با يك لشگر تانك مى‏خواست به (عين خوش) حمله كند كه شما با سدّ گوشتى و درياى خون، آرايش و سازماندهى رزمى و تهاجمى دشمن را بهم زديد
آخرين مرحله از عمليات فتح‏المبين هم با موفقيت پشت‏سر گذاشته شد در اين مرحله تپه‏هاى بر قازه كه محل استقرار قرارگاه تاكتيكى سپاه چهارم ارتش عراق و ديگر مواضع ستادى اين سپاه بود به دست نيروهاى ما افتاد. امرى كه بعيد به نظر مى‏رسيد اما تحقق پيدا كرده بود. شمار زيادى از نيروهاى عراقى اسير و كشته و مجروح شده و از گردونه رزم خارج شده بودند. آنهايى هم كه مانده بودند سراسيمه و وحشت‏زده به سمت مواضع خودشان درحال فرار بودند.××× 1 رسيديم به گردنه برقازه كه مشرف مى‏شود به دشتى كه به فكه مى‏خورد. ديديم كه تانك‏هاى دشمن مشخص هستند تا آمديم بجنبيم، يك گلوله تانك، طورى كنار ماشين خورد كه شيشه و همه چيز را داغان كرد. هيچ‏كس زخمى نشد. همه براثر انفجار پرت شدند.
براى اينكه مطمئن‏تر شويم، ديدگاهى آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه كنيم... مطمئن شديم كه بچه‏ها رسيده‏اند به هدف... خط پيشروى عمليات فتح‏المبين، از يك طرف، محور عين خوش، امام‏زاده عباس بود كه رسيده بود؛ از يك طرف، تنگه برقازه بود كه ديديم رسيده‏اند؛ يك قسمت هم رقابيه بود تا اينها در يك خط قرار بگيرند.» ×××
-
سپهبد شهيد على صياد شيرازى از فرجام عمليات فتح‏المبين مى‏گويد:
«...
چهار - پنج روز بعد از شروع عمليات، {ديگر} طراحى عمليات مال ما نبود. پيشروى از آن رزمندگان بود و تأييدش با ما... مى‏گفتيم برويد «چنانه» را بگيريد، مى‏گفتند الان در چنانه هستيم. مى‏گفتيم ارتفاعات فلان را بگيريد، مى‏گفتند ما از آنجا رد شديم، داريم ارتفاعات برقازه را مى‏گيريم. در اينجا شك كرديم! چون ارتفاعات برقازه، آخرين نقطه هدف ما بود. گفتند ما رسيديم.
آنجا دو تا ارتفاع موازى هست. به آقاى رضايى گفتم:
-
من باورم نمى‏شود كه اينها رسيده باشند. بين {ارتفاعات} «سيبور» و {ارتفاعات} بر قازه، دو - سه كيلومرى فاصله است. هر دو هم مثل هم است. فكر مى‏كنند كه رسيده‏اند.
به ايشان گفتم:
-
برويم سرى بزنيم.
هنوز به منطقه وارد {و آشنا} نشده بوديم كه بدانيم بچه‏ها تا كجا رفته‏اند و كجا دست ماست و كجا دست عراقى‏ها. با هلى‏كوپتر رفتيم. به چنانه كه رسيديم، ترسيديم كه جلوتر برويم. گفتيم درگيرى است و ممكن است با دشمن قاطى بشويم. كنار يك تپه فرود آمديم. جلوى يكى از وانت‏ها را گرفتيم و پشت آن سوار شديم. گفتيم برويم به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب كرده بود. نمى‏دانم از ارتش بود يا سپاه. وانت رفت جلو تا به {ارتفاعات} سيبور رسيديم. ديديم بچه‏ها {آنجا مستقر} هستند پرسيدم: بچه‏هاى ديگر كجا هستند؟ گفتند: جلو هستند.
به راننده گفتم: برو. رفتيم طرف برقازه. ما مانده بوديم با يك پيروزى شيرين و دلچسب. كل دشت چنانه و ارتفاعات اطراف آن را نيروهاى ايرانى پر كرده بودند.
  

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 18 اسفند 1390  11:55 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها