شليك تير خلاص
بعد از ظهر روز جمعه ششم فروردين حاج احمد طى جلسهاى من، حسين قجهاى و محسن وزوايى را براى توجيه مرحله سوم عمليات فرا خواند. او گفت: مأموريت شما نفوذ از دامنههاى جنوبى على گريذد و به سمت ارتفاعات ابوصليبى خات با هدف يورش به سايت 5 و ارتفاعات رادار از پشت مواضع دشمن هست. او گفت: برويد و تا ساعت هفت شب نيروهايتان را به پاى دامنههاى جنوبى ارتفاعات على گريذد رسانده، منتظر دستور آغاز پيشروى باقى بمانيد. سريع خودم را به گردان رساندم و نيروها را براى انجام مرحله سوم عمليات توجيه كردم. آفتاب مىرفت تا خودش را در پس كوههاى مغرب مخفى كند كه نيروهاى گردان ما از پاى ارتفاعات على گريذد حركت خودشان را آغاز كردند.××× 1 پيشروى} به طرف بيسيم {قرارگاه مركزى كربلا} رفتم. حالتى هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايى {اين طور} تشخيص داده بود؛ البته چيز غلطى بود كه مثلاً ما توى صحنه داشتيم. يعنى آدمى يك دفعه مىديد همه دارند يك چيز مىگويند و او نمىتوانست چيز ديگرى {خلاف نظر جمع} بگويد؛ چون خطر عدم اطاعت بود. پاهايم رغبت اين را نداشت؛ ولى رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. {دفعتاً} توى ذهنم چيزى آمد. {با خود }گفتم: با سه - چهار تا از بچههايى كه رويشان حساب مىكنم، خصوصى مشورت مىكنم، ببينم چه مىگويند و به نتيجه برسم. آنوقت ديگر تصميم گرفتن ساده است. برادر غلامعلى رشيد {مسؤول وقت واحد عمليات قرارگاه كربلا} را خصوصى خواستم. گفتم: وضع اين طورى است، ته قلبت چه مىبينى؟
گفت: والله اوضاع كه خيلى خراب است؛ ولى ته قلبم اميدوارم كه امشب بچهها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه نظريه آن طورى دادى؟
گفت: خوب چه بگويم؟ به چه دليلى بگويم؟
حسن باقرى {فرمانده وقت لشكر نصر سپاه} را خواستم. او هم همين را گفت.
تيمسار حسين حسنى سعدى {فرمانده وقت لشكر 21 حمزه} را خواستم. او هم افسر بسيار لايقى بود. با آن كه چهره تحصيل كرده. متخصص و البته متعهدى بود. گفت: اصلاً دلم رغبت نمىكند كه اينها برگردند.
ديدم كه در {زمان اظهار} نظريه فردى خودشان، با قلبهايشان صحبت مىكنند؛ ولى در هنگام اعلام نظريه جمعى، با زبان تخصص حرف مىزنند.
تصميم خود را گرفتم. گفتم چرا ابلاغ كنم كه برگردند؟ بگذار باشند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى در كتاب ناگفتههاى جنگ مىگويد:
«... يك ساعت پس از {آغاز} حركت بچهها، يكى از عناصر اطلاعاتى خبر داد: تعداد صد و پنجاه دستگاه تريلى تانك بر، از تنگه ابوقريب عبور كرده است.
دشمن اينها را از مسير فكه يا از حوالى «چم سرى» عبور داده و از طريق تنگه ابوقريب، به طرف تپههاى على گرهزد آورده بود؛ يعنى همان جايى كه ما قبلاً پيشبينى كرده بوديم كه مىخواهد با تانك حمله كند. ما اين مطلب را پيشبينى كرده بوديم؛ ولى فكر نمىكرديم دشمن با اين سرعت وارد عمل شود. معلوم بود كه اينها از اول صبح {جمعه ششم فرودين 61{ حمله مىكردند و {در اين صورت} كارمان ساخته بود. توى اتاق جنگ وحشت كرديم. {به كار بردن} كلمه وحشت {براى بيان وضع روحى حاكم در آن اتاق، كاملاً} بجاست.
همه شروع به تجزيه و تحليل روى نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است؛ آن هم چطور كارمان ساخته است؟! {به اين ترتيب كه ما} يك عده نيرو را فرستادهايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند؛ دشمن مىآيد و هر دو را داغان مىكند. ديگر براى ما نيرويى باقى نمىماند.
حدود {ساعت} ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر مىدهند: بهتر است بگوييم نيروها برگردند؛ چون حداقل نيرويى است كه در دست داريم و فردا پشت آن بريده نمىشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلى دفاع كنيم.
من با حالتى كه پاهايم نمىكشيد، براى ابلاغ اين دستور {به فرماندهان يگانهاى در حال گردان ما دوش به دوش گردان حبيب در حال دور زدن دامنههاى غربى ارتفاعات ابو صليبى خات بود. هر آن منتظر عكسالعمل دشمن بوديم، اما كوچكترين واكنشى از جانب آنها ديده نمىشد، گويى دشمن كور و گنگ شده بود.
ساعت 2:30 دقيقه صبح گردان سلمان درگيرى خودش را با دشمن شروع كرد اما سمت ما هنوز هيچ خبرى نبود. ساعت چهار صبح ساير گردانهاى تيپ هم درگيرى خودشان را شروع كرده بودند. گردان ما نبايد از گردانهاى ديگر عقب مىماند والا با روشن شدن هوا سرنوشت كل حمله به خطر مىافتاد. از اين رو دستور دادم نفرات ستون ما سر قدمهايشان را بلندتر بردارند. چارهاى جز شتاب نداشتيم. حركت كرديم به سمت هدف. بچهها نگران قضا شدن نمازشان بودند چون مجال نبود، گفتم: نمازشان را در حال بدو رو بخوانند. نماز را در حل بدورو خوانديم. يك وقت ديديم رسيدهايم به پاى ارتفاعات رادار، همانجا به ساعتم نگاه كردم عقربههاى ساعت، شش صبح را نشان مىداد. رادار سقوط كرده بود و نيروهاى دشمن به اين سو و آن سو مىدويدند، با پيش آمدن اين وضعيت فرماندهان واحدهاى لشگر يك مكانيزه عراق سراسيمه از قرارگاه ارتش عراق خواهان اعزام هر چه سريعتر واحدهاى تانك به منطقه يا دريافت فرمان عقبنشينى شدند اما فرماندهان عراقى به آنها اميدوارى مىدادند كه نيروهاى كمكى به زودى به سويشان خواهند شتافت. در همين حال شواهد امر اين طور نشان مىداد كه دشمن در حال تدارك پاتك زرهى سنگينى به ما بوده است. با مشاهده اين وضعيت، حاج احمد در جهت مقابله با حركت دشمن، گردان ابوذر را به سمت ارتفاعات تينه حركت داد تا اين گردان بتواند با مشغول كردن واحدهاى زرهى دشمن در قسمت امامزاده عباس مانع اعزام اين نيروها به سمت ارتفاعات رادار بشود. با اين تدبير حاج احمد، زرهى دشمن در همان قسمت دشت عباس زمينگير شد و نتوانست به كمك نيروهاى لشگر يك مكانيزه در ابو صليبى خات برود. پيروزىهاى بزرگ به دست آمده تا اين مرحله از عمليات فتح برايمان بسيار دلچسب بود. حاج احمد و حاج همت به تك تك سنگرهاى بچهها سركشى مىكردند و به آنها خسته نباشيد مىگفتند.
در يكى از اين سركشىها حاج همت خطاب به برادران بسيجى گفت: «حمله ديروز شما يكى از حماسىترين حملات در طول جنگ بود. دشمن با يك لشگر تانك مىخواست به (عين خوش) حمله كند كه شما با سدّ گوشتى و درياى خون، آرايش و سازماندهى رزمى و تهاجمى دشمن را بهم زديد.»
آخرين مرحله از عمليات فتحالمبين هم با موفقيت پشتسر گذاشته شد در اين مرحله تپههاى بر قازه كه محل استقرار قرارگاه تاكتيكى سپاه چهارم ارتش عراق و ديگر مواضع ستادى اين سپاه بود به دست نيروهاى ما افتاد. امرى كه بعيد به نظر مىرسيد اما تحقق پيدا كرده بود. شمار زيادى از نيروهاى عراقى اسير و كشته و مجروح شده و از گردونه رزم خارج شده بودند. آنهايى هم كه مانده بودند سراسيمه و وحشتزده به سمت مواضع خودشان درحال فرار بودند.××× 1 رسيديم به گردنه برقازه كه مشرف مىشود به دشتى كه به فكه مىخورد. ديديم كه تانكهاى دشمن مشخص هستند تا آمديم بجنبيم، يك گلوله تانك، طورى كنار ماشين خورد كه شيشه و همه چيز را داغان كرد. هيچكس زخمى نشد. همه براثر انفجار پرت شدند.
براى اينكه مطمئنتر شويم، ديدگاهى آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه كنيم... مطمئن شديم كه بچهها رسيدهاند به هدف... خط پيشروى عمليات فتحالمبين، از يك طرف، محور عين خوش، امامزاده عباس بود كه رسيده بود؛ از يك طرف، تنگه برقازه بود كه ديديم رسيدهاند؛ يك قسمت هم رقابيه بود تا اينها در يك خط قرار بگيرند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى از فرجام عمليات فتحالمبين مىگويد:
«... چهار - پنج روز بعد از شروع عمليات، {ديگر} طراحى عمليات مال ما نبود. پيشروى از آن رزمندگان بود و تأييدش با ما... مىگفتيم برويد «چنانه» را بگيريد، مىگفتند الان در چنانه هستيم. مىگفتيم ارتفاعات فلان را بگيريد، مىگفتند ما از آنجا رد شديم، داريم ارتفاعات برقازه را مىگيريم. در اينجا شك كرديم! چون ارتفاعات برقازه، آخرين نقطه هدف ما بود. گفتند ما رسيديم.
آنجا دو تا ارتفاع موازى هست. به آقاى رضايى گفتم:
- من باورم نمىشود كه اينها رسيده باشند. بين {ارتفاعات} «سيبور» و {ارتفاعات} بر قازه، دو - سه كيلومرى فاصله است. هر دو هم مثل هم است. فكر مىكنند كه رسيدهاند.
به ايشان گفتم:
- برويم سرى بزنيم.
هنوز به منطقه وارد {و آشنا} نشده بوديم كه بدانيم بچهها تا كجا رفتهاند و كجا دست ماست و كجا دست عراقىها. با هلىكوپتر رفتيم. به چنانه كه رسيديم، ترسيديم كه جلوتر برويم. گفتيم درگيرى است و ممكن است با دشمن قاطى بشويم. كنار يك تپه فرود آمديم. جلوى يكى از وانتها را گرفتيم و پشت آن سوار شديم. گفتيم برويم به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب كرده بود. نمىدانم از ارتش بود يا سپاه. وانت رفت جلو تا به {ارتفاعات} سيبور رسيديم. ديديم بچهها {آنجا مستقر} هستند پرسيدم: بچههاى ديگر كجا هستند؟ گفتند: جلو هستند.
به راننده گفتم: برو. رفتيم طرف برقازه. ما مانده بوديم با يك پيروزى شيرين و دلچسب. كل دشت چنانه و ارتفاعات اطراف آن را نيروهاى ايرانى پر كرده بودند.