به سوى خوزستان
عمليات كه تمام شد برگشتيم پاوه، هنوز خستگى عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از تنمان خارج نشده بود كه ديديم گروهى از فرماندهان سپاه آمدند بازديد محور عملياتى پاوه و مريوان. برادر محسن رضايى و محمد بروجردى از افراد شاخص اين گروه بودند. بعد از بازديد اين عزيزان، برادر همت ما را جمع كرد و مطالب مهمى را برايمان بازگو كرد. او گفت برادر رضايى از من و حاج احمد خواسته، برويم جنوب تيپ تشكيل بدهيم. بعد ادامه داد شماها خودتان را آماده كنيد كه بايد همراه ما به جنوب بياييد. شنيدن اين خبر هم برايم شيرين و دلچسب بود و هم آزار دهنده، شيرين از اين بابت كه در هر حال مىرفتيم تا در يك جبهه وسيعترى با دشمن بجنگيم و اين مىتوانست براى ما لذتبخش باشد. آزار دهنده از اين جهت كه بايد از پاوه هجرت مىكرديم.
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلىهايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنجشنبه بيست و چهارم دىماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچههاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچههاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همينطور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مىكرد.
شايد مىخواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهرههاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوهاى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچهها سوار بر مينىبوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينىبوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مىدادند و ما را بدرقه مىكردند. تا چند لحظه هيچكس چيزى نمىگفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمههايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمىشود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايههاى اين انقلاب به حساب مىآيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشينها، آهسته و با احتياط حركت مىكردند. در راه با بچههاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمبارانهاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولىها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بىامان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همانجا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مىكرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهجالبلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مىكرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچههاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخرههاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچهها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگانهاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.