0

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_3

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏اسماعيل قهرمانى_3

 به سوى خوزستان

عمليات كه تمام شد برگشتيم پاوه، هنوز خستگى عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم از تنمان خارج نشده بود كه ديديم گروهى از فرماندهان سپاه آمدند بازديد محور عملياتى پاوه و مريوان. برادر محسن رضايى و محمد بروجردى از افراد شاخص اين گروه بودند. بعد از بازديد اين عزيزان، برادر همت ما را جمع كرد و مطالب مهمى را برايمان بازگو كرد. او گفت برادر رضايى از من و حاج احمد خواسته، برويم جنوب تيپ تشكيل بدهيم. بعد ادامه داد شماها خودتان را آماده كنيد كه بايد همراه ما به جنوب بياييد. شنيدن اين خبر هم برايم شيرين و دلچسب بود و هم آزار دهنده، شيرين از اين بابت كه در هر حال مى‏رفتيم تا در يك جبهه وسيع‏ترى با دشمن بجنگيم و اين مى‏توانست براى ما لذت‏بخش باشد. آزار دهنده از اين جهت كه بايد از پاوه هجرت مى‏كرديم.
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلى‏هايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنج‏شنبه بيست و چهارم دى‏ماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچه‏هاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچه‏هاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همين‏طور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مى‏كرد.
شايد مى‏خواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهره‏هاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوه‏اى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچه‏ها سوار بر مينى‏بوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينى‏بوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مى‏دادند و ما را بدرقه مى‏كردند. تا چند لحظه هيچ‏كس چيزى نمى‏گفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمه‏هايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمى‏شود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايه‏هاى اين انقلاب به حساب مى‏آيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشين‏ها، آهسته و با احتياط حركت مى‏كردند. در راه با بچه‏هاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمباران‏هاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولى‏ها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بى‏امان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همان‏جا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مى‏كرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهج‏البلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مى‏كرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچه‏هاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخره‏هاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچه‏ها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگان‏هاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.
  

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 18 اسفند 1390  11:33 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها