. دو نمونه از بزرگوارىهاى امام (ع)
محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در كتاب نظم دررالسمطین روایت كرده كه مردى نامهاى به دست امام حسن(ع) داد كه در آن حاجت خود را نوشته بود.
امام (ع) بدون آن كه نامه را بخواند به او فرمود:«حاجتك مقضیة.»؛ حاجتت رواست!
شخصى عرض كرد:اى فرزند رسول خدا خوب بود نامهاش را مىخواندى و مىدیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مىدادى؟
امام (ع) پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته.» (6) ؛ بیم آن را دارم كه خداى تعالى تا بدین مقدار كه من نامهاش را مىخوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.
على بن عیسى اربلى در كشف الغمة و غزالى در كتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابوالحسن مدائنى و دیگران روایت كردهاند (7) كه امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبدالله بن جعفر(8) شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حركت كردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در كنار خیمه گوسفندى است كه مىتوانید از شیر آن گوسفند استفاده كنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراكى خواستند.
زن گفت: جزهمین گوسفند مالك چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمىشود، یكى از شما آن را ذبح كنید تا من براى شما غذایى تهیه كنم؟
در این وقت یكى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح كرد و پوستش را كند و آماده طبخ نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه كرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى كه گرماى هوا شكسته شد، برخاسته و آماده رفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امة الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنكافئك على هذا الصنع الجمیل.»؛اى زن! ما افرادى از قریش هستیم كه اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناك شده و او را سرزنش كرده، گفت:« ویحك تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش»؟ ! ؛ واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمانى كه نمىشناسى سر مىبرى، آنگاه به من مىگویى: افرادى از قریش بودند؟ !
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه كشانید و چون سرمایه و كسب و كارى نداشتند به جمعآورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش كرده و زندگى خود را مىگذراندند.
در یكى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالى كه امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت. در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) به او فرمود: آیا مرا مىشناسى؟ گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى كردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرش حسین(ع) فرستاد.
امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار به تو داد؟
عرض كرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبدالله بن جعفر فرستاد، و عبدالله از آن پیرزن پرسید: حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبدالله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند!
و در كشف الغمه اربلى آمده كه گوید: این قصه در كتابها و داستانهاى ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگرى كه از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است كه مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبدالله بن جعفر رفت و عبدالله به او گفت: «ابدئى بسیدى الحسن و الحسین»؛ به آقایان من حسن و حسین آغاز كن!
و چون به نزد امام حسن(ع) رفت آن حضرت یك صد شتر به او داد و امام حسین(ع) نیز یك هزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبدالله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبدالله به او گفت: دو سرور من كار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خیال مرا از این بابت آسوده كردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت كردند...! در اینجا پیرزن به نزد آن مردى كه از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:«انا لا اجارى اولئك الاجواد فى مدى، ولا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، ولكن اعطیك شیئا من دقیق و زبیب...»؛ من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمىرسم و به یك دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و كشمش به تو مىدهم!
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت