الهی آمدم با دو دست تهی ...
چه بود اگر از فضل خود براین خسته دلم مرهم نهی؟
الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومـــی را به شراب انس متان کردی قومی را بدریای دهشت غرق کردی ...
الهی تو آنی که نور تجلی بر دل های دوستان تابان کردی چشمه های مهـــر در سر ایشان روان کردی و آن دلها را آیینــه خود محل صفا کردی
تو در آن پیدا و به پیدایـی خـــود در آن دو گیتی نا پیدا کردی ...
الهی هر چه نشان شمردم پرده بود و هــر چه می مایه دانستم بیهوده بود ...
الهی این پرده ی من از من بدار و عیب هستی من از من وا دار و مرا در دست کوشش بمن گذار
الهی کرد ما در میار و زیان ما از ما وا دار ای کردگار نیکو کار آنچه بی ما ساختی بی ما راست دار و آنچـــه تو برتادی بما مسپار ...
الهی همه دوستان میان دو تن باشد ـ سه دیگر نگنجد درین دوستی همه تویی من در نگنجم
گر این کار سراز منست مرا بدین کار نا کاردر سزار تو است همه توئی من فضول را بدعوی چه کار؟
الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم
اگر بدو گیتی آن روز من یابم پر سودم در بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم ...
الهی ای داننــــده هر چیز و سازنده هر کار و دارنه هر کس نه کس را با تو بنازی و نه کس را از تو بی نیازی کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی نه بیداد است و نه بازی ...
الهی نه به چرائی کار تو بنده را علم و نه بر تو کس را حکم سزا ها تو ساختی و نوا ها تو ساختی و نه از کسی به تو نه از تو به کس همه از تو بتو همه توئی و بس ...
الهی ترا آنکس ببیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسندید ...
الهی بر هزاران عقبه بگذارنیدی و یکی ماند دل من خجل ماند از بس که ترا خواند ...
الهی به هزاران آب شبستی تا آشنا کردی با دوستی و یک ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود بر خیزم و تو مانی ...
الهی نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است ... این داستان عشق است ...
بیچاره آنکس که ازین درد فرد است حقا که هر که بدین درد ننازد نا جوانمرد است ...
الهی از ضعیف چه آید جز خطا و از جاهل چه آید جز جفا و تو خداوندی کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و بخشیدن عطا ...
بر من ببخشای گناهانم که همگی از نادانی و جهل من و بخشش از آن توست ...
الهی آمین ...