0

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_8

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_8

 بوسه امام

براى فاتحان نبرد بازى دراز، چه هديه‏اى از ملاقات و دست بوسى امام عزيز مى‏توانست لذت‏بخش‏تر باشد؟ آنان با اشتياق براى گرفتن هديه خود، رهسپار تهران شدند. جماران در آن آخرين روزهاى ارديبهشت 1360، رنگ و بويى عاشورايى گرفته بود و پرچمداران بازى دراز، آمده بودند تا از انفاس قدسى امام جوانمردان، جانى تازه بگيرند. آنان هنگامى كه با امام رخ در رخ شدند، سر از پا نشناخته، فقط دست‏هاى عقيق آلاى امام را غرق بوسه كردند. و آنها را چون دُرّى گرانبها بر چشمان خود كشيدند و اشك ريختند.
محمد ابراهيم شفيعى از فرماندهان عمليات بازى دراز در خصوص حال و هواى آن ملاقات مى‏گويد:
«...
بعد از عمليات دوم بازى دراز توفيقى پيدا كرديم و اواخر ارديبهشت 1360 با جمعى از رزمندگان خدمت حضرت امام رسيديم. در آن جا برادرمان محسن وزوايى راجع به حضور معنوى آقا امام زمان(عج) در جبهه صحبت كرد. حضرت امام(ره) با شنيدن اين صحبت‏ها تبسم خاصى كردند.
در آن ملاقات خصوصى، صحبت‏هاى زيادى راجع به مسايل گوناگون جنگ و فرماندهى بنى‏صدر مطرح شد. بچه‏ها از بنى‏صدر و موضع‏گيرى‏هاى او گلايه كردند. حضرت امام بچه‏ها را مورد دلجويى قرار داد و آنان را بوسيد...»××× 1 كتاب وصال صفحه 74. ×××
بعد از عمليات افتخارآفرين «بازى دراز» تعداد زيادى از نيروهاى قديمى گردان نُه، جبهه غرب را ترك كردند و دور و بر پيچك تقريباً خلوت شد ولى او مصمم و استوار به كار خود ادامه داد. تا اينكه بچه‏هاى گردان هفت وارد منطقه شدند و پدافند آنجا را بر عهده گرفتند.
نيروهاى گردان نُه سپاه تهران پس از مدتى مجدداً به منطقه اعزام شدند و پيچك در تاريخ يازدهم شهريور سال 1360 مقدمات انجام عمليات ديگرى را فراهم نمود كه بعدها به «عمليات سوم بازى دراز» معروف شد. در اين عمليات نيروهاى اسلام توانستند ضربات مهلكى به دشمن وارد آورند.
 

استراتژى جنگ

براى تعيين استراتژى ادامه جنگ بحث‏هاى زيادى در محافل مسؤولين جبهه و پشت جبهه مطرح مى‏شد. يك دسته معتقد بودند كه بايد عمليات بزرگ و سرنوشت‏ساز در جنوب شكل بگيرد، زيرا اين منطقه داراى ذخائر عظيم نفت است و براى دشمن اهميت سياسى و اقتصادى فراوانى دارد.
دسته ديگر معتقد بودند با توجه به شرايط محيطى غرب، كه در آن ارتفاعات بلند و سوق‏الجيشى وجود دارد، ما مى‏توانيم با تداوم عمليات و جنگ چريكى و غير كلاسيك، ضمن تصرف ارتفاعات كليدى ضربات زيادى به عراق وارد كنيم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمينگير شده بود ولى هنوز پيشروى در جنوب را ممكن مى‏دانست و در فكر حملات جديد بود. به همين منظور نيروهاى خودى براى جلوگيرى از پيشروى ارتش بعث در جنوب متمركز شدند و سرمايه‏گذارى بيشترى روى جنوب صورت گرفت.
محمدابراهيم شفيعى جانشين غلام‏على پيچك، در جايگاه معاونت عمليات ستاد غرب سپاه در اين خصوص مى‏گويد:
«...
نظر من و گروهى ديگر از بچه‏ها تأكيد بيشتر روى مناطق غرب بود. ما معتقد بوديم كه حركت‏هاى سرنوشت‏ساز را از غرب انجام دهيم. پيچك در يكى از دفعاتى كه به حضور حضرت امام رسيد اين نقطه‏نظرات را مطرح كرد و امام از آن استقبال كرده بود. بر اين اساس عمليات يازده شهريور يا همان «بازى دراز - 3« طراحى شد.
نحوه عمليات به اين صورت بود كه در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهى جواهرى، كاظمى و «روح اللهى»××× 1 شفيعى مى‏گويد: آقاى روح اللهى اهل نجف‏آباد اصفهان بود. از جبهه سومار به ما پيوست و با توجه به تجربه خوب ايشان در غرب، كمك بسيارى برايمان بود. او در تاريخ 11 شهريور 1360 در عمليات سوم بازى دراز، روى قله 1150 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ×××، تحت امر محسن وزوايى از سه نقطه به ارتفاع 1150 بازى‏دراز حمله كنند. جواهرى از وسط به خط دشمن مى‏زد. گردان كاظمى از جناح چپ و گردان روح‏اللهى از سمت راست بايد به دشمن حمله مى‏بردند. وزوايى تا پاى ارتفاع با آن‏ها حركت مى‏كرد و از آن‏جا به اتفاق جواهرى حركت را ادامه مى‏داد.
شب عمليات، به جعفر جواهرى گفتم: «عمليات بزرگى در پيش داريم. بايد از مسير صخره‏اى و ميدان مين عبور كنى و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوى
جعفر وقتى صحبت‏هاى مرا شنيد، با تبسم مليحى گفت: «غسل شهادت كردم. هيچ سعادتى برايم بالاتر از اين نيست كه در راه خدا شهيد بشوم
براى آخرين بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش
لبخندى زد و گفت: «ما تا آخر ايستاده‏ايم؛ يا پيروزى يا شهادت
و بعد از من جدا شد و به سمت بچه‏ها رفت.
سرى به عباس كاظمى زدم تا آخرين صحبت‏ها را با او بكنم. به او گفتم: «يك مقدار احتياط كن، مواظب خودت باش
با چهره‏اى روحانى، گفت: «مگر جان ما چه قدر ارزش دارد، ان شاءالله خداوند شهادت را نصيب من كند، در اين دنيا مگر ما دنبال چه چيزى هستيم؟»
هماهنگى با تهران و فرماندهى سپاه انجام شد و همه‏چيز آماده بود. نيروها با آمادگى كامل، در ساعت تعيين شده، به سمت دشمن حركت كردند. نيمه شب به محل موردنظر رسيديم. مشكل خاصى وجود نداشت و همه براى عمليات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد يازدهم شهريور 1360 عمليات شروع شد و نيروها از محورهاى مختلف وارد عمل شدند. در محورهايى، كه مسؤوليت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن به راحتى شكسته شد و پيشروى ادامه پيدا كرد. جعفر جواهرى پس از تصرف خط دفاعى اوليه دشمن و عبور از آن، وقتى به تجمع نيروهاى دشمن نزديك مى‏شد، از نزديك مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و كمر او از وسط دو نيم شد. كاظمى، پس از عبور از ميدان وسيع مين و سيم‏هاى خاردار، سنگرهاى اوليه دشمن را فتح كرد و هنگام عبور از اين سنگرها، وقتى به سمت قله 1100 صخره‏اى بازى‏دراز مى‏رفت، مورد اصابت تير قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسيد. روح‏اللهى هم پس از كشتن نفرات دشمن در سنگرهاى اوليه، در بين ميادين مين، براثر انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب، فرماندهان گردان عمل‏كننده بر روى ارتفاع 1150 بازى‏دراز شهيد شدند.
بالاخره قله 1150 به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نيروها حركت كردم و به محض رسيدن به پاى ارتفاع متوجه شدم كه تنها معبر عبور ما به سمت قله، با چندين مسلسل به طور يكنواخت زير آتش قرار گرفته است. هركدام از بچه‏ها كه از اين معبر عبور مى‏كرد، مورد هدف قرار مى‏گرفت و مجروح مى‏شد. در لحظه عبور از معبر، وقتى با سرعت از آن مى‏گذشتم، دو تير به پايم خورد. با پاهاى تيرخورده، خودم را روى ارتفاع كشاندم و شروع به براندازى منطقه كردم. سمت شمال، جناح ميانى تاراستِ قله پاكسازى شده بود ولى در جناح چپ هنوز نيروهاى دشمن مقاومت مى‏كردند. وزوايى با تعدادى نيرو به سمت آن‏ها حركت كرد و بعد از يكى دو ساعت درگيرى آن‏جا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف كامل قله 1150، پيشروى به سمت ارتفاع 1100 صخره‏اى بازى‏دراز مطرح شد. در برنامه‏ريزى اوليه قرار شده بود محسن حاجى‏بابا آن را به تصرف درآورد كه در عمل موفق نشد و نيروها به خاطر مشكلاتى كه در سر راه با آن مواجه بودند، زمين‏گير شدند.
نزديك ظهر، تيمسار قاسم‏على ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروى زمينى و تيمسار ولى فلاحى، رئيس وقت ستاد مشترك ارتش، وارد منطقه شدند و از ديدگاه فرماندهى منطقه، از طريق بيسيم، پيام تشكرآميزى به ما ابلاغ كردند. در همان موقع پيچك خود را به روى ارتفاع رساند و تدارك حمله بر روى قله 1100 صخره‏اى را از سمت ما برنامه‏ريزى كرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادى از نيروها وارد عمل شوم، ولى به خاطر زخمى شدن و نداشتن تحرك لازم، مسؤوليت كار به محسن وزوايى واگذار شد. وقتى نيروها آماده حركت شدند، يكى از بچه‏ها آمد و گفت: «نيروهاى دشمن از جناح چپ حمله كرده‏اند و در حال پيشروى هستند
وزوايى به سرعت نيروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتك شد.
مجدداً نيرويى تدارك ديده شد تا به فرماندهى «امير چيذرى» به ارتفاع 1100 حمله كنند. موقع حركت، يك گردان از نيروهاى عراق از محور وسط قله 1150 پاتك كردند. اين نيرو هم براى دفع پاتك وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن كرد.
بعد از وخيم شدن اوضاع، با نيروهاى ارتش تماس گرفتم و از آن‏ها خواستم هوانيروز را وارد عمل كنند. با توجه به نامناسب بودن موقعيت هلى‏كوپترها، چند تا از سنگرهاى اجتماعى نزديك ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عمليات پروازى، هوانيروز اعلام كرد: «مكان مناسبى براى پناه‏گيرى هلى‏كوپترها و شليك موشك وجود ندارد
بعد از آن، گروه‏هاى موشك‏انداز تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش، كه از قبل پيش‏بينى شده بود، وارد ميدان شدند. به خاطر تدابير ضدآتشبار دشمن، اين نيروها نيز موفقيت چندانى نداشتند. دشمن ادوات زرهى خود را به گونه‏اى آرايش داده بود كه در برد موشك‏هاى ضد تانك قرار نگيرند. چون گروه‏هاى موشك‏انداز تجربه كافى نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانك‏ها را مورد هدف قرار دهند و آن‏ها را منهدم كنند.
عصر همان روز، محسن وزوايى در يكى از پاتك‏هاى سنگين ارتش بعث از سمت غرب ارتفاع، براثر اصابت تير مستقيم تانك، به شدّت زخمى شد. دست او از چند ناحيه مجروح شد و فكش شكست و بدن او در چند قسمت صدمه ديد.
وقتى خبر را به من دادند، براى ديدن وزوايى حركت كردم. در بين راه، ناگهان خود را در ميان ميدان مين ديدم.
با احتياط كامل و با قدم‏هاى شمرده شده، از ميدان مين خارج شدم. چند قدمى كه رفتم، متوجه شدم كه با برانكارد، وزوايى را به طرف همان ميدان مين مى‏برند. حدود سى متر با آن‏ها فاصله داشتم. فرياد زدم: «همان جا بايستيد، جلو نياييد
خودم را به بالاى سر محسن رساندم. نيمه بى‏هوش بود و چون فكش شكسته بود، نمى‏توانست صحبت كند. روى او را بوسيدم و كمى با او صحبت كردم. با چشم اشاره كرد و با دست سالمش روى تكه كاغذى اين جمله را نوشت: «ظاهراً توفيق شهادت حاصل شد. من اين بچه‏ها را به شما مى‏سپارم؛ خداحافظ
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت كاظمى، جواهرى، روح‏اللهى و جراحات وزوايى و زمينگير شدن من، كار ادامه نبرد بسيار دشوارتر شده بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلى با پيچك كردم. در پايان به او گفتم: «يا هر چه سريع‏تر براى ما نيروى كمكى بفرست يا ما قله را قبل از طلوع آفتاب تخليه مى‏كنيم
يك گردان از نيروهاى تازه‏نفس ارتش، با روحيه‏اى نسبتاً خوب، به كمك آمدند. در حال آماده‏سازى آن‏ها براى ادامه عمليات بوديم كه ناگهان دشمن پاتك سنگينى را شروع كرد. توان رزمى اين گردان هم براى دفع پاتك تحليل رفت و وضعيت منطقه نبرد با قبل تغيير چندانى نكرد.
پس از دفع پاتك، اوضاع آرام‏تر شد. برادر خاكبازان، مسؤول مخابرات و بيسيم‏چى خودم را براى كسب خبر از ارتفاع سمت راست(غرب) فرستادم. خاكبازان بعد از بررسى اوضاع برگشت و گفت: «تانك‏هاى دشمن سنگرهاى ما را با تير مستقيم مى‏زنند و بخش اعظم نيروها در آن جا شهيد و مجروح شده‏اند. در ضمن، نيروهاى كماندويى دشمن از آن مسير در حال پيشروى هستند
با چند نفر از بچه‏ها، با مسلسل‏هاى به غنيمت گرفته شده، مسير آن‏ها را زير آتش سنگين قرار داديم. حدود صد نفر از كماندوها كشته شدند و بقيه عقب‏نشينى كردند.
براى جلوگيرى از حمله احتمالى دشمن، تعدادى نيرو را در قسمت انتهايى قله مستقر كردم تا از آن جهت دور نخوريم.
در محورهاى مختلف عمليات، وضعيت گوناگونى پيش آمده بود. در محور ميانى جبهه سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراويز» كه برادر «محمود شهبازى» به همراه نيروهاى سپاه همدان عمل كرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست يابند. در محور راست جبهه سرپل ذهاب، يعنى پشت ارتفاعات شاه‏نشين هم، نيروها توانسته بودند بخشى از آن مناطق را تصرف كنند. در منطقه گيلان‏غرب و ارتفاعات سرتنان بخشى از اهداف به تصرف درآمد، ولى مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نيرويى كه قرار بود ارتفاع چم امام حسن‏عليه السلام را از دست دشمن خارج كند، بدون به دست آوردن دستاوردى، مجبور به عقب‏نشينى شد.
يكى دو روز بعد از عمليات، به يكباره همه‏چيز تغيير كرد. دشمن با توجه به تجربه‏اى كه از عمليات قبل پيدا كرده بود، نيروى عظيمى را وارد منطقه كرد و با پاتك‏هاى سنگين در محورهاى عمليات، تمام توان خود را صرف كرد تا مناطق از دست داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضى از محورها توانست بخش زيادى از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع بهترى نسبت به ديگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختيار ما بود. بيشترين مشكل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود كه باعث مى‏شد دشمن از پشت، روى ما ديد داشته باشد و با تنظيم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد مى‏كرد. البته اين وضع براى دشمن هم وجود داشت، زيرا از بالاى ارتفاع 1150 به راحتى روى آن‏ها ديد داشتيم و به آن‏ها خسارت وارد مى‏كرديم. حفظ و نگهدارى آن‏جا مقاومت جانانه‏اى را مى‏طلبيد تا يكى از دو طرف از ميدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت يك‏بار پاتك مى‏زد و هر بار نيروهاى تازه‏نفس وارد منطقه مى‏كرد. بچه‏ها سرسختانه مقاومت مى‏كردند و با شجاعت جلوى پاتك‏ها را مى‏گرفتند. لحظه به لحظه وضعيت سخت‏تر مى‏شد. نيروهاى پشتيبانى به محض ورود به منطقه با پاتك‏هاى ارتش بعث روبه‏رو مى‏شدند و توان آن‏ها گرفته مى‏شد.
نرسيدن آب و موادغذايى باعث شده بود كه لب بچه‏ها از بى‏آبى ترك بخورد. لحظه به لحظه، عطش و گرسنگى بيشتر مى‏شد. در آن شرايط، حاج آقا «برادران» - مسؤول پشتيبانى - چند گالن آب به بالاى ارتفاع رساند و با پنبه لب‏هاى خشك بچه‏ها را خيس مى‏كرد. آب را به هر كسى تعارف مى‏كردم، حاضر نبود تا ديگرى از آن استفاده نكرده، از آن بخورد. با همان حال سعى مى‏كردم حركت دشمن را زير نظر داشته باشم و نگذارم كنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسيدن شب، ارتش بعث پاتك سنگينى كرد و تعداد ديگرى از بچه‏ها شهيد و مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روى معبرى متمركز شده بود كه اگر به دست دشمن مى‏افتاد، منطقه وسيعى را از دست مى‏داديم. دشمن به خوبى روى اين معبر ديد داشت و با ثبتى‏هاى دقيقى كه از آن محدوده گرفته بود، يكسره آن جا را زير آتش داشت. اين مسأله باعث شده بود كه هر روز تعدادى از بچه‏ها شهيد و مجروح شوند. براى حفظ اين معبر، هر روز تعدادى از نيروهاى داوطلب شهادت خود را معرفى مى‏كردند و با شهادت آنان تعدادى ديگر جايگزين مى‏شدند.
بمباران منطقه توسط هواپيماها و هلى‏كوپترهاى توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت و هيچ جا پيدا نمى‏شد كه از تير و تركش در امان باشد.
طى روزها و شب‏ها تلاش مى‏كردم تا نيرويى را براى ادامه عمليات آماده كنم. سرفرماندهى ارتش بعث، وقتى مقاومت ما را روى ارتفاع ديد، از لشكر 3 زرهى سپاه سوم خود كه مأموريت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت، خواست تا خود را به غرب بكشاند. سرعت عمل دشمن در شرايط اضطرارى باعث تعجب ما شده بود. بخشى از اين لشكر زرهى، با تمام قدرت به ما حمله كرد ولى در اثر مقاومت مردانه بچه‏ها، دچار شكست شد و عقب‏نشينى كرد.
هشت روز از استقامت بچه‏ها براى حفظ معبر گذشته بود. در اين مدت، تعداد زيادى از بچه‏ها شهيد و مجروح شده بودند. طى اين روزها، مرتب مى‏آمدم و نيروهاى زبده و آموزش ديده گردان را به طور داوطلب براى حفاظت معبر، در مسير گذرگاه قرار مى‏دادم.
در نوزدهم شهريور 1360، مقارن با روز هشتم عمليات، ديگر آن توان روحى را نداشتم تا مجدداً به پيش بچه‏هاى گردان نُه بروم. در حالتى كه بغض گلويم را گرفته بود، در پشت تخته سنگ بزرگى نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست كمك از خدا كردم. در حالى كه زير لب نجوا مى‏كردم، گفتم: خدايا، خودت مى‏دانى كه بچه‏ها به عشق زيارت تو، به عشق احياء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دين و به عشق ديدار امام زمان‏عليه السلام اين طور از خود گذشته‏اند، خدايا خودت كمك كن.
زمزمه‏هايم ادامه داشت. «كلامى»××× 1 از فرماندهان گردان 9 سپاه بود كه بر روى ارتفاع 1150 به شهادت رسيد. ××× كه صحبت‏هاى مرا شنيده بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چه اتفاقى افتاده؟ چرا اين قدر ناراحت هستى؟ موضوع چيه؟
گفتم: اتفاق خاصى نيفتاده. نشسته بودم تا نفسى تازه كنم و كمى فكر كنم.
قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهره‏ات تشخيص مى‏دهم كه شما به دنبال چيز ديگرى هستى.
پرسيدم: به نظر تو دنبال چه چيزى هستم.
او كه با اوضاع آن جا آشنا بود، گفت: من مى‏دانم شما به دنبال نيروى داوطلب شهادت مى‏گرديد.
پرسيدم: شما از كجا مى‏دانيد؟
در همين لحظه، بغض گلويم تركيد و با همان حالت گفتم: ديگر شرم دارم از اين كه پيش بچه‏ها بروم و از آن‏ها درخواست كمك كنم.
دو دستى به پشتم زد و گفت: برادر من، شما فكر مى‏كنى بچه‏هايى كه به جبهه آمده‏اند، به اميد زنده ماندن آمده‏اند؟ تمام اين بچه‏ها عاشق شهادت هستند، شما نگران هيچ‏چيز نباش.
به اصرار او عازم غارى شديم كه بچه‏ها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به غار تمامى نگاه‏ها متوجه ما شد. كلامى گفت: بچه‏ها، مى‏دانيد آقاى شفيعى به چه منظورى به اين جا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نيروى داوطلب شهادت، آمده!
با شنيدن اين جمله، آرامش بيشترى پيدا كردم و گفتم: همه مى‏دانيد كه ما با چه وضعيتى روبه رو هستيم. اعتقاد من اين است كه ما مى‏توانيم اين ارتفاع را حفظ كنيم و با اين عمل، كارى بزرگ را انجام داده‏ايم. كسى داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غيرممكن است. اخلاص و ايمان بچه‏ها انسان را مات و مبهوت مى‏كرد. همه به خوبى مى‏دانستند كه داوطلب شدن با شهادت يكى است. درك و معرفت بالاى بچه‏ها به حدى بود كه براى داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچه‏هايى كه در آن غار بودند، حدود دويست نفر مى‏شدند همه آن‏ها اعلام كردند كه براى دفاع از معبر آماده‏اند. كار به جايى كشيد كه براى انتخاب افراد قرعه‏كشى كرديم و نُه نفر انتخاب شدند. بقيه از اين كه انتخاب نشده‏اند، ناراحت بودند. با آن‏هايى كه انتخاب شدند از غار خارج شدم و آن‏ها را در معبر مستقر كردم.
دشمن به خوبى آگاه بود كه در صورت حفظ ارتفاعات از سوى ما، بايد تا پشت قصر شيرين عقب‏نشينى كند. در جايى كه دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پيروزى‏هاى خود مى‏كرد، اين مسأله براى آن‏ها بزرگترين سرافكندگى محسوب مى‏شد.
مجموع پاتك‏هاى دشمن تا آن موقع بيشتر از بيست و هشت تا شده بود. گردان‏هاى سپاهى از شهرهاى مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلى به جمع ما پيوسته بودند ولى در اثر پاتك‏هاى مكرر دشمن نيروهاى‏شان شهيد و مجروح شده و به عقب برگشته بودند.
نُه شب از شروع عمليات گذشته بود و در اين مدت مجروحين زيادى داشتيم كه در سنگرها جا مانده بودند و به هيچ طريقى امكان تخليه آن‏ها به پشت جبهه وجود نداشت. به خاطر كمبود امكانات بهداشتى، مشكلات زيادى براى بچه‏ها درست شده بود. پاى زخمى من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاك بود و خون به آرامى از زخم‏ها بيرون مى‏زد. حتى تكه‏اى باند وجود نداشت تا پاهايم را با آن ببندم.
با فشار بيش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحين و شهدا، كم‏كم اين فكر به ذهن بچه‏ها خطور كرد كه در صورت امكان ارتفاع را رها كنيم و به عقب برويم. تعدادى از بچه‏ها به سراغ برادر غفارى××× 1 سردار شهيد حجت‏الاسلام محمدعلى قره گوزلو معروف به حاج آقا غفارى، ديده‏بان زبده جبهه غرب در همين نبرد به شهادت رسيد. ××× رفته و از او خواسته بودند راجع به عقب‏نشينى با من صحبت كند. آن شب، بعد از اين كه تعدادى از نيروهاى تازه نفس را در جاى خودشان مستقر كردم، فرصتى پيش آمد تا به سنگر بروم و ساعتى استراحت كنم.
هنگامى كه وارد سنگر شدم، برادر غفارى راجع به جنگ‏هاى صدر اسلام و عقب‏نشينى سپاه اسلام پس از شكست در جبهه موته صحبت كرد. از مجموع صحبت‏هايش فهميدم كه مى‏خواهد مطلبى را به طور غيرمستقيم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمينه را براى بحث عقب‏نشينى آماده كند و در صورت رضايت من، مشكل ديگرى وجود نداشت. بحث داغى در گرفت و صحبت‏هاى زيادى رد و بدل شد. مخالفت شديد من به دو علت بود: نكته اول انگيزه الهى بچه‏ها بود كه به خواست خود و بدون هيچ‏گونه زور و اجبارى به جبهه آمده بودند و نكته دوم وجود سنگرهاى طبيعى محكم بر روى ارتفاع بود كه ما را قادر مى‏ساخت در مقابل پيشروى دشمن مقاومت كنيم.
غفارى تصور مى‏كرد پافشارى من صرفاً نشأت گرفته از يك تعصب بى‏پايه و بدون منطق است. او فكر مى‏كرد مقاومت به خاطر اين صورت مى‏گيرد كه اگر ما آن‏جا را ترك كنيم، بعدها خواهند گفت كه اين‏ها نتوانستند ارتفاعات را حفظ كنند. براى اين كه خيال او را مطمئن كنم، گفتم: بيا از نزديك سنگرها و نقاط مستحكم را به شما نشان بدهم
با هم بيرون رفتيم و از نزديك نقاط محكم و پناهگاه‏هاى مطمئن را كه مى‏توانست تعداد زيادى نيرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم: به عنوان يك فرد روحانى و مورد اطمينان بچه‏ها، از شما مى‏خواهم با نفوذى كه در دل نيروها داريد همه آن‏ها را جهت مقاومت و پايدارى بيشتر آماده كنيد.
او با صحبت‏هاى من متقاعد شد و گريه زيادى كرد و از اين كه براى اولين بار چنين تصميمى گرفته است، بسيار ناراحت بود.
بعد از اين صحبت، پيش بچه‏ها رفت و همه را دعوت به مقاومت كرد و عقب‏نشينى را كار بى‏فايده‏اى خواند. و بعد طبق عادت هميشگى‏اش مشغول خواندن نماز شب شد. من هم چون خسته بودم، در گوشه‏اى به استراحت پرداختم.
نيم ساعت گذشته بود كه «امير چيذرى» فرمانده يكى از گردان‏هاى عمل‏كننده، مرا از خواب بيدار كرد و گفت: برادر شفيعى بلندشو، دشمن حمله بزرگى كرده
چهره او حكايت از نگرانى مى‏كرد. با خونسردى گفتم: نگران نباشيد. نيروى تازه نفس و آماده را مستقر كردم.
باز اصرار كرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقيقى به اطراف انداختم. نيروهاى دشمن با بچه‏ها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پيچيده‏اى بود.
سپاه دوم ارتش بعث كه در اين چند روز شناسايى دقيقى روى مواضع ما انجام داده بود، با استفاده از نيروهاى زبده كماندويى‏اش در بين بچه‏هاى ما نفوذ كرد. لحظه به لحظه آتش دشمن سنگين‏تر مى‏شد. سنگرها مورد اصابت گلوله‏هاى آر.پى.جى قرار مى‏گرفت. آن‏ها با استفاده از دوربين‏هاى ديد در شب، بچه‏ها را يكى يكى مورد هدف قرار مى‏دادند.
گروهى از نيروهاى دشمن آن‏قدر نزديك شده بودند كه نارنجك دستى به طرف سنگرهاى‏مان پرتاب مى‏كردند. در تاريكى شب هيچ چيز قابل تشخيص نبود. هر لحظه عرصه بر بچه‏ها تنگ‏تر مى‏شد.
فضاى منطقه را تير و تركش فرا گرفته بود. در آن شرايط، تكان خوردن مساوى با خوردن چند گلوله و تركش بود.
به محض خروج از سنگر، براى رسيدن به سنگر بعدى، حدود سى متر را پشت‏سر گذاشتم. در اين بين، چهار تركش خوردم. براى پى بردن به وضعيت بچه‏ها، بايد به تمام سنگرها سركشى مى‏كردم. ضعف جسمانى تمام وجودم را گرفته بود. وقتى براى تجديد قوا در گوشه‏اى نشستم، از هوش رفتم و ديگر هيچ‏چيز متوجه نشدم. در زمانى كه بى‏هوش در كنارى افتاده بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود كه مدت‏ها بعد از عمليات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تير و تركش خورده بودم و سستى تمام بدنم را گرفته بود.
همان موقع كه بيهوش بودم، خط وضعيت آشفته‏اى پيدا كرده بود. از شدت فشار، يكى از بچه‏ها دست به سوى آسمان بلند مى‏كند و از خداوند طلب كمك مى‏كند. بلند مى‏گويد: «خدايا، نگذار نيروهاى دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدايا، اين صداميان بى‏دين را نابود كن و نگذار آن‏ها شاهد ضعف و ناراحتى رزمندگانت باشند
بچه‏ها يكسره «يامهدى، يامهدى» گفته و امام زمان‏عليه السلام را طلب كرده بودند. در آن تاريكى شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه و كنار، مجروحان ناله‏شان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج مى‏گرفت و عراقى‏ها بيشتر نفوذ مى‏كردند.
در ميان ناله بچه‏ها، دعا و نيايش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشق‏تر از اين بچه‏ها وجود دارد؟ چرا به فرياد بندگان خودت نمى‏رسى؟ اين‏ها به عشق تو زندگى و فرزندان خود را رها كرده‏اند و به اين كوهستان‏ها آمده‏اند...» بچه‏ها شروع به گفتن تكبير كردند. در اين لحظات، تقريباً به هوش آمده بودم. وضعيت كاملاً تغيير پيدا كرد. الله اكبر بچه‏ها آن‏قدر شدت گرفته بود كه انگار كوه‏ها به لرزه درآمده بودند.
با سر دادن تكبير بچه‏ها، ناگهان تاريكى و ظلمت شب مبدل به روشنايى شد، به حدى كه فكر مى‏كردى ده‏ها منور بالاى سرمان روشن كرده‏اند. عراقى‏ها كه تا آن لحظه با استفاده از تاريكى شب و دوربين‏هاى ديد در شب و وارد كردن تعداد زيادى نيروى نظامى توانسته بودند بچه‏ها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همه‏چيز به نفع ما تغيير كرد. بعثى‏ها در ميدان ديد بچه‏ها قرار گرفتند. نيروهاى خودى تكبير گويان به سمت دشمن يورش مى‏بردند و بعثى‏ها با وحشت پا به فرار گذاشتند.
شيون و ناله كماندوهاى بعثى در منطقه بلند بود. به هر گوشه و كنارى كه نگاه مى‏كردى، از جنازه‏هاى دشمن پر شده بود. تقاضاى كمك از هر گوشه‏اى شنيده مى‏شد. گريه و زارى فضاى ارتفاع را گرفته بود.
بچه‏ها تا آن جا كه امكان داشت، حتى لابه‏لاى شيارها و دره‏ها، نيروهاى دشمن را دنبال كردند و بسيارى از آن‏ها را كشتند.
وقتى كه سپيدى صبح بر سياهى شب غالب مى‏شد، بلند شدم و نظرى به اطراف انداختم. در پايين ارتفاع متوجه يك گروه از كماندوهاى دشمن شدم. گويا در انتظار سقوط قله بودند و قصد داشتند خود را به بالاى ارتفاع برسانند.
مهمات ما در درگيرى شب گذشته تقريباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحه‏اى پيدا كنم. تنها يك كلاش خالى پيدا كردم.
حركت روى ارتفاع، به خاطر حجم گسترده آتش دشمن، بسيار مشكل بود. سپاه دوم دشمن با استفاده از ضدهوايى و ديگر سلاح‏ها به شدت روى ارتفاع را مى‏كوبيد. در همين هنگام كه در فكر تهيه سلاح و مهمات بودم، «على خزايى» جوان هفده ساله‏اى كه اهل خرمشهر بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چيزى نياز دارى؟
گفتم: به هر ترتيبى كه شده مقدارى نارنجك دستى تهيه كن.
لحظات حساسى بود. كوچكترين غفلت باعث مى‏شد كه ارتفاع را از دست بدهيم. وضعيتم به گونه‏اى بود كه قادر به حركت نبودم. خزايى به همراه يك نفر ديگر حركت كردند تا از قسمت ديگرى نارنجك‏ها را بياورند. زير آتش دشمن به صورت سينه‏خيز حركت كردند و در حالى كه هر كدام چند تا تير و تركش خوردند، دو كوله‏پشتى پر از نارنجك با خود آوردند. خواستم كوله‏پشتى را بلند كنم، ولى ضعف و سستى مانع از اين شد كه بتوانم روى پا بايستم.
خودم را طورى بالاى ارتفاع قرار دادم تا روى كماندوهاى دشمن احاطه داشته باشم. وقتى آن‏ها در تيررس قرار گرفتند، يكى يكى نارنجك‏ها را به ميان آن‏ها انداختم. ناله و فرياد آن‏ها بلند شد. آخرين نارنجك را كه پرتاب كردم، ديگر سر و صدا و مقاومتى وجود نداشت. تعدادى از آن‏ها كشته و مجروح شدند و بقيه هم پا به فرار گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجى‏ام چندان تعريفى نداشت. سه تركش به كمرم و هر دو پايم نيز تير خورده بود. تعدادى تركش به پا و يك تركش هم به زير قلبم اصابت كرده بود. قسمتى از سرم جراحت داشت و در جاى جاى بدنم اين تركش‏ها كه اكثريت آن‏ها با ساچمه و تركش‏هاى آر.پى.جى هفت و نارنجك بود، احساس مى‏كردم. لحظاتى به هوش مى‏آمدم و مجدداً از هوش مى‏رفتم. مدتى بعد از اين كه با دلاور مردى على خزايى و دوستش توانستيم نيروها را فرارى دهيم، ناصر شيرازى پيش من آمد و گفت: برادر شفيعى، حدود يك گردان نيرو از داخل شيار در حركت هستند.
كشان كشان خودم را به آن نقطه كشاندم تا آن‏ها را خوب ببينم. يك گردان كماندوى تازه‏نفس، همراه با كليه تجهيزات، با حالت عادى از داخل دره به سمت ما در حركت بودند. آن‏ها به خيال اين كه ارتفاع سقوط كرده است و ما هم عقب‏نشينى كرده‏ايم، بى‏خيال در حركت بودند. به شيرازى گفتم: هيچ عكس‏العملى از خودت نشان نده، بگذار تا امكان داره نزديك بشن.
يك قبضه تفنگ دوربين‏دار سيمينوف در اختيار شيرازى گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع كن و يكى يكى آن‏ها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول داده‏ام بيشتر از سه عراقى نكشم!
گفتم: اين جا جبهه جنگ است. اگر تو آن‏ها را نكشى آن‏ها تو را خواهند كشت!
با اصرار من، اسلحه‏اش را برداشت و از انتهاى ستون شروع به زدن عراقى‏ها كرد. حدود سى نفر از آن‏ها را زد و مجدداً گفت: برادر شفيعى، من بيشتر از سى نفر از آن‏ها را كشتم، ديگر كافى نيست!؟
بحث بين‏مان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بيست تا و سى تا نداره، تا جايى كه نياز است بايد اين كار صورت بگيره.
اسلحه را پر كردم و به او دادم. كار آن قدر ادامه پيدا كرد تا اين كه كماندوها فهميدند از انتهاى ستون يكى يكى از تعدادشان كم مى‏شود. وحشت در بين آن‏ها افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار كنند.
به اين ترتيب، حدود سيصد نفر از كماندوهاى بعثى مورد اصابت تير قرار گرفتند. ناله آن‏ها از ميان دره بلند شده بود. آن‏قدر در ميان دره ناله كردند، تا جان دادند. بعد از فرار آنان، در گوشه‏اى روى ارتفاع نشسته بودم كه ناگهان گلوله‏اى در جلوى پايم منفجر شد. براى يك آن احساس كردم قلبم از سينه خارج شد. تركش به سينه‏ام خورده و از طرف ديگر خارج شده بود. حباب‏هاى هوا از سطح سينه‏ام خارج مى‏شد. با قدرت و توانى كه برايم باقى مانده بود، خودم را به سختى به جلوى يك سنگر كشاندم كه حاج آقا غفارى در آن قرار داشت. روى تخته سنگى دراز كشيدم و تقريباً از هوش رفتم.
بعدها برايم تعريف كردند، همان موقعى كه روى تخته سنگ افتاده بودم، گلوله ديگرى در كنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شيارى پرتاب كرده بود. همين باعث شد گلوله و تركش‏هايى كه از هر سو مى‏باريد، ديگر به من اصابت نكند. در بيست و يكم شهريور 1360، يعنى يك روز بعد از اين ماجرا، غلام‏على پيچك به همراه دكتر به بالاى ارتفاع آمدند. آن‏ها مرا داخل شيار پيدا كردند. گويا به پيچك الهام شده بود كه مرا پيدا مى‏كنند. به دكتر گفته بود: هر چه سريع‏تر وضعيت او را بررسى كن، ببين حال او چگونه است.
دكتر وقتى گوشى را روى قلب من گذاشته بود، قلب من فعاليتى نشان نداده بود. دكتر به پيچك مى‏گويد: قلب او كار نمى‏كند، در ضمن بدن او كاملاً سرد شده و ريه مقدارى باز شده است.
وقتى پيچك و دكتر روى زنده يا مرده بودن من بحث مى‏كردند و پيچك تأكيد مى‏كرده كه نمى‏توان به گوشى اعتماد كرد و بايد كارى انجام داد، من پلك زده بودم. پيچك، با تعجب و خوشحالى به دكتر مى‏گويد: به تو نگفتم او زنده است، همين حالا يك پلك زد.
دكتر مجدداً بالاى سر من مى‏آيد و در كمال تعجب مشاهده مى‏كند كه چشمان من در حال باز شدن است. صحبت‏هاى آن‏ها را تا حدى مى‏شنيدم و به بحث‏هاى آن‏ها گوش مى‏دادم. دكتر به پيچك گفت: چرا همه‏چيز اين جا، با جاهاى ديگر فرق دارد؟ حتى گوشى هم درست كار نمى‏كند!
دكتر مشغول مداوا شد. سرم به من وصل كرد و زخم‏هايم را پانسمان كرد. با تزريق سرم احساس قوت بيشترى مى‏كردم. چون در حالت خوابيده نفسم مى‏گرفت، بلند شدم و به حالت نشسته به تخته سنگ تكيه دادم، آرام آرام حالم بهتر مى‏شد. با مداواى اوليه دكتر، پس از ساعتى، كيسه سرم را به دست گرفتم و به آرامى به طرف عقب حركت كردم. اوضاع تقريباً آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن كاسته شده بود.
با دوندگى پيچك، مرا به بيمارستان رساندند و بسترى شدم. در آن جا دستگاهى را داخل شش‏هايم قرار دادند تا مواد زايد و اجرام اضافى از آن خارج شود. جراحات و زخم‏هاى بدنم را پانسمان كردند و براى مدتى در آن جا ماندگار شدم.
شهداى عزيز و بزرگوارى در اين عمليات به خدا پيوستند. حجت‏الاسلام محمدعلى غفارى از جمله آنان بود. او مكرر از حضور آقا امام زمان(عج) در جبهه‏ها صحبت مى‏كرد. عشق و علاقه بى‏حد او به رزم باعث شده بود تا آموزش ديده‏بانى توپخانه ببيند و علاوه بر كار موعظه و ارشاد، ديده‏بانى توپخانه را انجام دهد. در لباس روحانى و رزم، با عشق و علاقه كلاه آهنى بر سر مى‏گذاشت. غفارى هميشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت. بعضى از شب‏ها، وقتى فرصت پيدا مى‏كردم، راجع به مسايل نبوت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت مى‏كردم.
هر چه از آشنايى ما مى‏گذشت، بيشتر متوجه اخلاص و معنويت او مى‏شدم. حالات و رفتار او توجه مرا به خود جلب كرده بود. مناجات طولانى، نماز شب مداوم، اعتقاد عميق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائمه‏عليهما السلام از خصوصيات بارز او بود.
در شناسايى و گشت‏هاى شبانه كه با هم مى‏رفتيم گاهى تا يك شبانه روز وضوى خود را حفظ مى‏كرد. از او مى‏پرسيدم: چرا شما اين‏قدر اصرار داريد تا وضوى خود را حفظ كنيد؟
مى‏گفت: ما در جايى قدم مى‏گذاريم كه بسيار مقدس و مورد عنايت خداوند است. اين مناطق محل گذر و عبور آقا امام زمان‏عليه السلام است. اين جا محل عشق به خداست، پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنين نقاطى بايد پاك و مطهر باشد.
صفاى روح و معنويت او باعث شده بود كه محبوبيت زيادى بين بچه‏ها پيدا كند. بچه‏ها با عشق و علاقه پاى صحبت او مى‏نشستند و او به خوبى روحيات معنوى خود را به ديگران انتقال مى‏داد. حجت‏الاسلام غفارى يك مُبلّغ واقعى اسلام و رزمنده‏اى جنگجو بود. در يكى از پاتك‏هاى سنگين دشمن در ارتفاع 1150 بازى دراز، زمانى كه من به سنگرهاى جلويى رفته بودم و يك‏بار كه براى گرفتن پيام جديد به عقب آمدم، او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب ديدم. چيذرى پاى بيسيم نشسته و مشغول كار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زير آتش داشت. از بيرون سنگر به چيذرى گفتم: نماز خواندن برادر غفارى خيلى طولانى شده.
چيذرى بلافاصله پيش او رفت و ديد كه سجده‏گاه او را خون گرفته و در حالى كه سر به مهر گذاشته، به شهادت رسيده است.
او در آخرين نماز شب، در يكى از قنوت‏هاى طولانى خود از خداوند طلب شهادت كرده بود. وقتى اولين سجده را به جاى مى‏آورد و بلند مى‏شود تا به سجده دوم برود، خمپاره‏اى بيرون سنگر منفجر مى‏شود و تركش به سر او اصابت مى‏كند. او در سجده‏گاه خونين به آرزوى خود رسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد؛»××× 1 نقل از كتاب وصال، خاطرات محمدابراهيم شفيعى، فصل سوم؛ عمليات سوم بازى‏دراز. ×××
بعد از فرماندهى عمليات يازده شهريور 1360، پيچك كه حدود هشت ماه از عقدش مى‏گذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهى تهران شد.
همسرش مى‏گويد:
«
قرار ازدواج‏مان روز بيست و ششم مهرماه 1360 بود. ابتدا قرار بود كه روز بيستم مهر براى انجام يك سرى كارهاى مقدماتى به تهران بيايد، اما تلفن زد و گفت دو روز بعد مى‏آيم، دو روز بعد هم نيامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد مى‏آيم.
عاقبت در ساعت 5 صبح روز بيست و ششم مهر، كه عصر آن روز مى‏خواست ازدواج كند، از جبهه به تهران آمد. وقتى كه آمد، متوجه شديم روز بيست و چهارم كه قصد داشت به تهران بيايد، اتومبيل‏شان در جاده چپ مى‏كند و دنده‏هايش مى‏شكند. با وجود اين جراحت، هيچكس در آن روز آثار درد و ناراحتى در صورت ايشان نديد. از نظر اخلاقى در يك جمله به طور خلاصه مى‏توانم بگويم، غلام‏على داراى تمام خوبيها بود
عصر روز 26 مهرماه 1360 طى مراسم ساده‏اى كه به صرف شيرينى و شربت بود مراسم ازدواج غلام‏على و همسر صبورش برگزار شد. وصلتى آسمانى با دريايى از خاطره و آرزو، اما نه آرزوهاى مادى و زودگذر بلكه... .
  

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 11 اسفند 1390  10:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها