بوسه امام
براى فاتحان نبرد بازى دراز، چه هديهاى از ملاقات و دست بوسى امام عزيز مىتوانست لذتبخشتر باشد؟ آنان با اشتياق براى گرفتن هديه خود، رهسپار تهران شدند. جماران در آن آخرين روزهاى ارديبهشت 1360، رنگ و بويى عاشورايى گرفته بود و پرچمداران بازى دراز، آمده بودند تا از انفاس قدسى امام جوانمردان، جانى تازه بگيرند. آنان هنگامى كه با امام رخ در رخ شدند، سر از پا نشناخته، فقط دستهاى عقيق آلاى امام را غرق بوسه كردند. و آنها را چون دُرّى گرانبها بر چشمان خود كشيدند و اشك ريختند.
محمد ابراهيم شفيعى از فرماندهان عمليات بازى دراز در خصوص حال و هواى آن ملاقات مىگويد:
«... بعد از عمليات دوم بازى دراز توفيقى پيدا كرديم و اواخر ارديبهشت 1360 با جمعى از رزمندگان خدمت حضرت امام رسيديم. در آن جا برادرمان محسن وزوايى راجع به حضور معنوى آقا امام زمان(عج) در جبهه صحبت كرد. حضرت امام(ره) با شنيدن اين صحبتها تبسم خاصى كردند.
در آن ملاقات خصوصى، صحبتهاى زيادى راجع به مسايل گوناگون جنگ و فرماندهى بنىصدر مطرح شد. بچهها از بنىصدر و موضعگيرىهاى او گلايه كردند. حضرت امام بچهها را مورد دلجويى قرار داد و آنان را بوسيد...»××× 1 كتاب وصال صفحه 74. ×××
بعد از عمليات افتخارآفرين «بازى دراز» تعداد زيادى از نيروهاى قديمى گردان نُه، جبهه غرب را ترك كردند و دور و بر پيچك تقريباً خلوت شد ولى او مصمم و استوار به كار خود ادامه داد. تا اينكه بچههاى گردان هفت وارد منطقه شدند و پدافند آنجا را بر عهده گرفتند.
نيروهاى گردان نُه سپاه تهران پس از مدتى مجدداً به منطقه اعزام شدند و پيچك در تاريخ يازدهم شهريور سال 1360 مقدمات انجام عمليات ديگرى را فراهم نمود كه بعدها به «عمليات سوم بازى دراز» معروف شد. در اين عمليات نيروهاى اسلام توانستند ضربات مهلكى به دشمن وارد آورند.
استراتژى جنگ
براى تعيين استراتژى ادامه جنگ بحثهاى زيادى در محافل مسؤولين جبهه و پشت جبهه مطرح مىشد. يك دسته معتقد بودند كه بايد عمليات بزرگ و سرنوشتساز در جنوب شكل بگيرد، زيرا اين منطقه داراى ذخائر عظيم نفت است و براى دشمن اهميت سياسى و اقتصادى فراوانى دارد.
دسته ديگر معتقد بودند با توجه به شرايط محيطى غرب، كه در آن ارتفاعات بلند و سوقالجيشى وجود دارد، ما مىتوانيم با تداوم عمليات و جنگ چريكى و غير كلاسيك، ضمن تصرف ارتفاعات كليدى ضربات زيادى به عراق وارد كنيم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمينگير شده بود ولى هنوز پيشروى در جنوب را ممكن مىدانست و در فكر حملات جديد بود. به همين منظور نيروهاى خودى براى جلوگيرى از پيشروى ارتش بعث در جنوب متمركز شدند و سرمايهگذارى بيشترى روى جنوب صورت گرفت.
محمدابراهيم شفيعى جانشين غلامعلى پيچك، در جايگاه معاونت عمليات ستاد غرب سپاه در اين خصوص مىگويد:
«... نظر من و گروهى ديگر از بچهها تأكيد بيشتر روى مناطق غرب بود. ما معتقد بوديم كه حركتهاى سرنوشتساز را از غرب انجام دهيم. پيچك در يكى از دفعاتى كه به حضور حضرت امام رسيد اين نقطهنظرات را مطرح كرد و امام از آن استقبال كرده بود. بر اين اساس عمليات يازده شهريور يا همان «بازى دراز - 3« طراحى شد.
نحوه عمليات به اين صورت بود كه در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهى جواهرى، كاظمى و «روح اللهى»××× 1 شفيعى مىگويد: آقاى روح اللهى اهل نجفآباد اصفهان بود. از جبهه سومار به ما پيوست و با توجه به تجربه خوب ايشان در غرب، كمك بسيارى برايمان بود. او در تاريخ 11 شهريور 1360 در عمليات سوم بازى دراز، روى قله 1150 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ×××، تحت امر محسن وزوايى از سه نقطه به ارتفاع 1150 بازىدراز حمله كنند. جواهرى از وسط به خط دشمن مىزد. گردان كاظمى از جناح چپ و گردان روحاللهى از سمت راست بايد به دشمن حمله مىبردند. وزوايى تا پاى ارتفاع با آنها حركت مىكرد و از آنجا به اتفاق جواهرى حركت را ادامه مىداد.
شب عمليات، به جعفر جواهرى گفتم: «عمليات بزرگى در پيش داريم. بايد از مسير صخرهاى و ميدان مين عبور كنى و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوى.»
جعفر وقتى صحبتهاى مرا شنيد، با تبسم مليحى گفت: «غسل شهادت كردم. هيچ سعادتى برايم بالاتر از اين نيست كه در راه خدا شهيد بشوم.»
براى آخرين بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش.»
لبخندى زد و گفت: «ما تا آخر ايستادهايم؛ يا پيروزى يا شهادت!»
و بعد از من جدا شد و به سمت بچهها رفت.
سرى به عباس كاظمى زدم تا آخرين صحبتها را با او بكنم. به او گفتم: «يك مقدار احتياط كن، مواظب خودت باش.»
با چهرهاى روحانى، گفت: «مگر جان ما چه قدر ارزش دارد، ان شاءالله خداوند شهادت را نصيب من كند، در اين دنيا مگر ما دنبال چه چيزى هستيم؟»
هماهنگى با تهران و فرماندهى سپاه انجام شد و همهچيز آماده بود. نيروها با آمادگى كامل، در ساعت تعيين شده، به سمت دشمن حركت كردند. نيمه شب به محل موردنظر رسيديم. مشكل خاصى وجود نداشت و همه براى عمليات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد يازدهم شهريور 1360 عمليات شروع شد و نيروها از محورهاى مختلف وارد عمل شدند. در محورهايى، كه مسؤوليت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن به راحتى شكسته شد و پيشروى ادامه پيدا كرد. جعفر جواهرى پس از تصرف خط دفاعى اوليه دشمن و عبور از آن، وقتى به تجمع نيروهاى دشمن نزديك مىشد، از نزديك مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و كمر او از وسط دو نيم شد. كاظمى، پس از عبور از ميدان وسيع مين و سيمهاى خاردار، سنگرهاى اوليه دشمن را فتح كرد و هنگام عبور از اين سنگرها، وقتى به سمت قله 1100 صخرهاى بازىدراز مىرفت، مورد اصابت تير قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسيد. روحاللهى هم پس از كشتن نفرات دشمن در سنگرهاى اوليه، در بين ميادين مين، براثر انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب، فرماندهان گردان عملكننده بر روى ارتفاع 1150 بازىدراز شهيد شدند.
بالاخره قله 1150 به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نيروها حركت كردم و به محض رسيدن به پاى ارتفاع متوجه شدم كه تنها معبر عبور ما به سمت قله، با چندين مسلسل به طور يكنواخت زير آتش قرار گرفته است. هركدام از بچهها كه از اين معبر عبور مىكرد، مورد هدف قرار مىگرفت و مجروح مىشد. در لحظه عبور از معبر، وقتى با سرعت از آن مىگذشتم، دو تير به پايم خورد. با پاهاى تيرخورده، خودم را روى ارتفاع كشاندم و شروع به براندازى منطقه كردم. سمت شمال، جناح ميانى تاراستِ قله پاكسازى شده بود ولى در جناح چپ هنوز نيروهاى دشمن مقاومت مىكردند. وزوايى با تعدادى نيرو به سمت آنها حركت كرد و بعد از يكى دو ساعت درگيرى آنجا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف كامل قله 1150، پيشروى به سمت ارتفاع 1100 صخرهاى بازىدراز مطرح شد. در برنامهريزى اوليه قرار شده بود محسن حاجىبابا آن را به تصرف درآورد كه در عمل موفق نشد و نيروها به خاطر مشكلاتى كه در سر راه با آن مواجه بودند، زمينگير شدند.
نزديك ظهر، تيمسار قاسمعلى ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروى زمينى و تيمسار ولى فلاحى، رئيس وقت ستاد مشترك ارتش، وارد منطقه شدند و از ديدگاه فرماندهى منطقه، از طريق بيسيم، پيام تشكرآميزى به ما ابلاغ كردند. در همان موقع پيچك خود را به روى ارتفاع رساند و تدارك حمله بر روى قله 1100 صخرهاى را از سمت ما برنامهريزى كرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادى از نيروها وارد عمل شوم، ولى به خاطر زخمى شدن و نداشتن تحرك لازم، مسؤوليت كار به محسن وزوايى واگذار شد. وقتى نيروها آماده حركت شدند، يكى از بچهها آمد و گفت: «نيروهاى دشمن از جناح چپ حمله كردهاند و در حال پيشروى هستند.»
وزوايى به سرعت نيروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتك شد.
مجدداً نيرويى تدارك ديده شد تا به فرماندهى «امير چيذرى» به ارتفاع 1100 حمله كنند. موقع حركت، يك گردان از نيروهاى عراق از محور وسط قله 1150 پاتك كردند. اين نيرو هم براى دفع پاتك وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن كرد.
بعد از وخيم شدن اوضاع، با نيروهاى ارتش تماس گرفتم و از آنها خواستم هوانيروز را وارد عمل كنند. با توجه به نامناسب بودن موقعيت هلىكوپترها، چند تا از سنگرهاى اجتماعى نزديك ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عمليات پروازى، هوانيروز اعلام كرد: «مكان مناسبى براى پناهگيرى هلىكوپترها و شليك موشك وجود ندارد.»
بعد از آن، گروههاى موشكانداز تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش، كه از قبل پيشبينى شده بود، وارد ميدان شدند. به خاطر تدابير ضدآتشبار دشمن، اين نيروها نيز موفقيت چندانى نداشتند. دشمن ادوات زرهى خود را به گونهاى آرايش داده بود كه در برد موشكهاى ضد تانك قرار نگيرند. چون گروههاى موشكانداز تجربه كافى نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانكها را مورد هدف قرار دهند و آنها را منهدم كنند.
عصر همان روز، محسن وزوايى در يكى از پاتكهاى سنگين ارتش بعث از سمت غرب ارتفاع، براثر اصابت تير مستقيم تانك، به شدّت زخمى شد. دست او از چند ناحيه مجروح شد و فكش شكست و بدن او در چند قسمت صدمه ديد.
وقتى خبر را به من دادند، براى ديدن وزوايى حركت كردم. در بين راه، ناگهان خود را در ميان ميدان مين ديدم.
با احتياط كامل و با قدمهاى شمرده شده، از ميدان مين خارج شدم. چند قدمى كه رفتم، متوجه شدم كه با برانكارد، وزوايى را به طرف همان ميدان مين مىبرند. حدود سى متر با آنها فاصله داشتم. فرياد زدم: «همان جا بايستيد، جلو نياييد.»
خودم را به بالاى سر محسن رساندم. نيمه بىهوش بود و چون فكش شكسته بود، نمىتوانست صحبت كند. روى او را بوسيدم و كمى با او صحبت كردم. با چشم اشاره كرد و با دست سالمش روى تكه كاغذى اين جمله را نوشت: «ظاهراً توفيق شهادت حاصل شد. من اين بچهها را به شما مىسپارم؛ خداحافظ.»
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت كاظمى، جواهرى، روحاللهى و جراحات وزوايى و زمينگير شدن من، كار ادامه نبرد بسيار دشوارتر شده بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلى با پيچك كردم. در پايان به او گفتم: «يا هر چه سريعتر براى ما نيروى كمكى بفرست يا ما قله را قبل از طلوع آفتاب تخليه مىكنيم.»
يك گردان از نيروهاى تازهنفس ارتش، با روحيهاى نسبتاً خوب، به كمك آمدند. در حال آمادهسازى آنها براى ادامه عمليات بوديم كه ناگهان دشمن پاتك سنگينى را شروع كرد. توان رزمى اين گردان هم براى دفع پاتك تحليل رفت و وضعيت منطقه نبرد با قبل تغيير چندانى نكرد.
پس از دفع پاتك، اوضاع آرامتر شد. برادر خاكبازان، مسؤول مخابرات و بيسيمچى خودم را براى كسب خبر از ارتفاع سمت راست(غرب) فرستادم. خاكبازان بعد از بررسى اوضاع برگشت و گفت: «تانكهاى دشمن سنگرهاى ما را با تير مستقيم مىزنند و بخش اعظم نيروها در آن جا شهيد و مجروح شدهاند. در ضمن، نيروهاى كماندويى دشمن از آن مسير در حال پيشروى هستند.»
با چند نفر از بچهها، با مسلسلهاى به غنيمت گرفته شده، مسير آنها را زير آتش سنگين قرار داديم. حدود صد نفر از كماندوها كشته شدند و بقيه عقبنشينى كردند.
براى جلوگيرى از حمله احتمالى دشمن، تعدادى نيرو را در قسمت انتهايى قله مستقر كردم تا از آن جهت دور نخوريم.
در محورهاى مختلف عمليات، وضعيت گوناگونى پيش آمده بود. در محور ميانى جبهه سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراويز» كه برادر «محمود شهبازى» به همراه نيروهاى سپاه همدان عمل كرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست يابند. در محور راست جبهه سرپل ذهاب، يعنى پشت ارتفاعات شاهنشين هم، نيروها توانسته بودند بخشى از آن مناطق را تصرف كنند. در منطقه گيلانغرب و ارتفاعات سرتنان بخشى از اهداف به تصرف درآمد، ولى مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نيرويى كه قرار بود ارتفاع چم امام حسنعليه السلام را از دست دشمن خارج كند، بدون به دست آوردن دستاوردى، مجبور به عقبنشينى شد.
يكى دو روز بعد از عمليات، به يكباره همهچيز تغيير كرد. دشمن با توجه به تجربهاى كه از عمليات قبل پيدا كرده بود، نيروى عظيمى را وارد منطقه كرد و با پاتكهاى سنگين در محورهاى عمليات، تمام توان خود را صرف كرد تا مناطق از دست داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضى از محورها توانست بخش زيادى از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع بهترى نسبت به ديگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختيار ما بود. بيشترين مشكل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود كه باعث مىشد دشمن از پشت، روى ما ديد داشته باشد و با تنظيم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد مىكرد. البته اين وضع براى دشمن هم وجود داشت، زيرا از بالاى ارتفاع 1150 به راحتى روى آنها ديد داشتيم و به آنها خسارت وارد مىكرديم. حفظ و نگهدارى آنجا مقاومت جانانهاى را مىطلبيد تا يكى از دو طرف از ميدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت يكبار پاتك مىزد و هر بار نيروهاى تازهنفس وارد منطقه مىكرد. بچهها سرسختانه مقاومت مىكردند و با شجاعت جلوى پاتكها را مىگرفتند. لحظه به لحظه وضعيت سختتر مىشد. نيروهاى پشتيبانى به محض ورود به منطقه با پاتكهاى ارتش بعث روبهرو مىشدند و توان آنها گرفته مىشد.
نرسيدن آب و موادغذايى باعث شده بود كه لب بچهها از بىآبى ترك بخورد. لحظه به لحظه، عطش و گرسنگى بيشتر مىشد. در آن شرايط، حاج آقا «برادران» - مسؤول پشتيبانى - چند گالن آب به بالاى ارتفاع رساند و با پنبه لبهاى خشك بچهها را خيس مىكرد. آب را به هر كسى تعارف مىكردم، حاضر نبود تا ديگرى از آن استفاده نكرده، از آن بخورد. با همان حال سعى مىكردم حركت دشمن را زير نظر داشته باشم و نگذارم كنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسيدن شب، ارتش بعث پاتك سنگينى كرد و تعداد ديگرى از بچهها شهيد و مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روى معبرى متمركز شده بود كه اگر به دست دشمن مىافتاد، منطقه وسيعى را از دست مىداديم. دشمن به خوبى روى اين معبر ديد داشت و با ثبتىهاى دقيقى كه از آن محدوده گرفته بود، يكسره آن جا را زير آتش داشت. اين مسأله باعث شده بود كه هر روز تعدادى از بچهها شهيد و مجروح شوند. براى حفظ اين معبر، هر روز تعدادى از نيروهاى داوطلب شهادت خود را معرفى مىكردند و با شهادت آنان تعدادى ديگر جايگزين مىشدند.
بمباران منطقه توسط هواپيماها و هلىكوپترهاى توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت و هيچ جا پيدا نمىشد كه از تير و تركش در امان باشد.
طى روزها و شبها تلاش مىكردم تا نيرويى را براى ادامه عمليات آماده كنم. سرفرماندهى ارتش بعث، وقتى مقاومت ما را روى ارتفاع ديد، از لشكر 3 زرهى سپاه سوم خود كه مأموريت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت، خواست تا خود را به غرب بكشاند. سرعت عمل دشمن در شرايط اضطرارى باعث تعجب ما شده بود. بخشى از اين لشكر زرهى، با تمام قدرت به ما حمله كرد ولى در اثر مقاومت مردانه بچهها، دچار شكست شد و عقبنشينى كرد.
هشت روز از استقامت بچهها براى حفظ معبر گذشته بود. در اين مدت، تعداد زيادى از بچهها شهيد و مجروح شده بودند. طى اين روزها، مرتب مىآمدم و نيروهاى زبده و آموزش ديده گردان را به طور داوطلب براى حفاظت معبر، در مسير گذرگاه قرار مىدادم.
در نوزدهم شهريور 1360، مقارن با روز هشتم عمليات، ديگر آن توان روحى را نداشتم تا مجدداً به پيش بچههاى گردان نُه بروم. در حالتى كه بغض گلويم را گرفته بود، در پشت تخته سنگ بزرگى نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست كمك از خدا كردم. در حالى كه زير لب نجوا مىكردم، گفتم: خدايا، خودت مىدانى كه بچهها به عشق زيارت تو، به عشق احياء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دين و به عشق ديدار امام زمانعليه السلام اين طور از خود گذشتهاند، خدايا خودت كمك كن.
زمزمههايم ادامه داشت. «كلامى»××× 1 از فرماندهان گردان 9 سپاه بود كه بر روى ارتفاع 1150 به شهادت رسيد. ××× كه صحبتهاى مرا شنيده بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چه اتفاقى افتاده؟ چرا اين قدر ناراحت هستى؟ موضوع چيه؟
گفتم: اتفاق خاصى نيفتاده. نشسته بودم تا نفسى تازه كنم و كمى فكر كنم.
قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهرهات تشخيص مىدهم كه شما به دنبال چيز ديگرى هستى.
پرسيدم: به نظر تو دنبال چه چيزى هستم.
او كه با اوضاع آن جا آشنا بود، گفت: من مىدانم شما به دنبال نيروى داوطلب شهادت مىگرديد.
پرسيدم: شما از كجا مىدانيد؟
در همين لحظه، بغض گلويم تركيد و با همان حالت گفتم: ديگر شرم دارم از اين كه پيش بچهها بروم و از آنها درخواست كمك كنم.
دو دستى به پشتم زد و گفت: برادر من، شما فكر مىكنى بچههايى كه به جبهه آمدهاند، به اميد زنده ماندن آمدهاند؟ تمام اين بچهها عاشق شهادت هستند، شما نگران هيچچيز نباش.
به اصرار او عازم غارى شديم كه بچهها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به غار تمامى نگاهها متوجه ما شد. كلامى گفت: بچهها، مىدانيد آقاى شفيعى به چه منظورى به اين جا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نيروى داوطلب شهادت، آمده!
با شنيدن اين جمله، آرامش بيشترى پيدا كردم و گفتم: همه مىدانيد كه ما با چه وضعيتى روبه رو هستيم. اعتقاد من اين است كه ما مىتوانيم اين ارتفاع را حفظ كنيم و با اين عمل، كارى بزرگ را انجام دادهايم. كسى داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غيرممكن است. اخلاص و ايمان بچهها انسان را مات و مبهوت مىكرد. همه به خوبى مىدانستند كه داوطلب شدن با شهادت يكى است. درك و معرفت بالاى بچهها به حدى بود كه براى داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچههايى كه در آن غار بودند، حدود دويست نفر مىشدند همه آنها اعلام كردند كه براى دفاع از معبر آمادهاند. كار به جايى كشيد كه براى انتخاب افراد قرعهكشى كرديم و نُه نفر انتخاب شدند. بقيه از اين كه انتخاب نشدهاند، ناراحت بودند. با آنهايى كه انتخاب شدند از غار خارج شدم و آنها را در معبر مستقر كردم.
دشمن به خوبى آگاه بود كه در صورت حفظ ارتفاعات از سوى ما، بايد تا پشت قصر شيرين عقبنشينى كند. در جايى كه دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پيروزىهاى خود مىكرد، اين مسأله براى آنها بزرگترين سرافكندگى محسوب مىشد.
مجموع پاتكهاى دشمن تا آن موقع بيشتر از بيست و هشت تا شده بود. گردانهاى سپاهى از شهرهاى مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلى به جمع ما پيوسته بودند ولى در اثر پاتكهاى مكرر دشمن نيروهاىشان شهيد و مجروح شده و به عقب برگشته بودند.
نُه شب از شروع عمليات گذشته بود و در اين مدت مجروحين زيادى داشتيم كه در سنگرها جا مانده بودند و به هيچ طريقى امكان تخليه آنها به پشت جبهه وجود نداشت. به خاطر كمبود امكانات بهداشتى، مشكلات زيادى براى بچهها درست شده بود. پاى زخمى من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاك بود و خون به آرامى از زخمها بيرون مىزد. حتى تكهاى باند وجود نداشت تا پاهايم را با آن ببندم.
با فشار بيش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحين و شهدا، كمكم اين فكر به ذهن بچهها خطور كرد كه در صورت امكان ارتفاع را رها كنيم و به عقب برويم. تعدادى از بچهها به سراغ برادر غفارى××× 1 سردار شهيد حجتالاسلام محمدعلى قره گوزلو معروف به حاج آقا غفارى، ديدهبان زبده جبهه غرب در همين نبرد به شهادت رسيد. ××× رفته و از او خواسته بودند راجع به عقبنشينى با من صحبت كند. آن شب، بعد از اين كه تعدادى از نيروهاى تازه نفس را در جاى خودشان مستقر كردم، فرصتى پيش آمد تا به سنگر بروم و ساعتى استراحت كنم.
هنگامى كه وارد سنگر شدم، برادر غفارى راجع به جنگهاى صدر اسلام و عقبنشينى سپاه اسلام پس از شكست در جبهه موته صحبت كرد. از مجموع صحبتهايش فهميدم كه مىخواهد مطلبى را به طور غيرمستقيم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمينه را براى بحث عقبنشينى آماده كند و در صورت رضايت من، مشكل ديگرى وجود نداشت. بحث داغى در گرفت و صحبتهاى زيادى رد و بدل شد. مخالفت شديد من به دو علت بود: نكته اول انگيزه الهى بچهها بود كه به خواست خود و بدون هيچگونه زور و اجبارى به جبهه آمده بودند و نكته دوم وجود سنگرهاى طبيعى محكم بر روى ارتفاع بود كه ما را قادر مىساخت در مقابل پيشروى دشمن مقاومت كنيم.
غفارى تصور مىكرد پافشارى من صرفاً نشأت گرفته از يك تعصب بىپايه و بدون منطق است. او فكر مىكرد مقاومت به خاطر اين صورت مىگيرد كه اگر ما آنجا را ترك كنيم، بعدها خواهند گفت كه اينها نتوانستند ارتفاعات را حفظ كنند. براى اين كه خيال او را مطمئن كنم، گفتم: بيا از نزديك سنگرها و نقاط مستحكم را به شما نشان بدهم.»
با هم بيرون رفتيم و از نزديك نقاط محكم و پناهگاههاى مطمئن را كه مىتوانست تعداد زيادى نيرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم: به عنوان يك فرد روحانى و مورد اطمينان بچهها، از شما مىخواهم با نفوذى كه در دل نيروها داريد همه آنها را جهت مقاومت و پايدارى بيشتر آماده كنيد.
او با صحبتهاى من متقاعد شد و گريه زيادى كرد و از اين كه براى اولين بار چنين تصميمى گرفته است، بسيار ناراحت بود.
بعد از اين صحبت، پيش بچهها رفت و همه را دعوت به مقاومت كرد و عقبنشينى را كار بىفايدهاى خواند. و بعد طبق عادت هميشگىاش مشغول خواندن نماز شب شد. من هم چون خسته بودم، در گوشهاى به استراحت پرداختم.
نيم ساعت گذشته بود كه «امير چيذرى» فرمانده يكى از گردانهاى عملكننده، مرا از خواب بيدار كرد و گفت: برادر شفيعى بلندشو، دشمن حمله بزرگى كرده.»
چهره او حكايت از نگرانى مىكرد. با خونسردى گفتم: نگران نباشيد. نيروى تازه نفس و آماده را مستقر كردم.
باز اصرار كرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقيقى به اطراف انداختم. نيروهاى دشمن با بچهها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پيچيدهاى بود.
سپاه دوم ارتش بعث كه در اين چند روز شناسايى دقيقى روى مواضع ما انجام داده بود، با استفاده از نيروهاى زبده كماندويىاش در بين بچههاى ما نفوذ كرد. لحظه به لحظه آتش دشمن سنگينتر مىشد. سنگرها مورد اصابت گلولههاى آر.پى.جى قرار مىگرفت. آنها با استفاده از دوربينهاى ديد در شب، بچهها را يكى يكى مورد هدف قرار مىدادند.
گروهى از نيروهاى دشمن آنقدر نزديك شده بودند كه نارنجك دستى به طرف سنگرهاىمان پرتاب مىكردند. در تاريكى شب هيچ چيز قابل تشخيص نبود. هر لحظه عرصه بر بچهها تنگتر مىشد.
فضاى منطقه را تير و تركش فرا گرفته بود. در آن شرايط، تكان خوردن مساوى با خوردن چند گلوله و تركش بود.
به محض خروج از سنگر، براى رسيدن به سنگر بعدى، حدود سى متر را پشتسر گذاشتم. در اين بين، چهار تركش خوردم. براى پى بردن به وضعيت بچهها، بايد به تمام سنگرها سركشى مىكردم. ضعف جسمانى تمام وجودم را گرفته بود. وقتى براى تجديد قوا در گوشهاى نشستم، از هوش رفتم و ديگر هيچچيز متوجه نشدم. در زمانى كه بىهوش در كنارى افتاده بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود كه مدتها بعد از عمليات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تير و تركش خورده بودم و سستى تمام بدنم را گرفته بود.
همان موقع كه بيهوش بودم، خط وضعيت آشفتهاى پيدا كرده بود. از شدت فشار، يكى از بچهها دست به سوى آسمان بلند مىكند و از خداوند طلب كمك مىكند. بلند مىگويد: «خدايا، نگذار نيروهاى دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدايا، اين صداميان بىدين را نابود كن و نگذار آنها شاهد ضعف و ناراحتى رزمندگانت باشند.»
بچهها يكسره «يامهدى، يامهدى» گفته و امام زمانعليه السلام را طلب كرده بودند. در آن تاريكى شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه و كنار، مجروحان نالهشان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج مىگرفت و عراقىها بيشتر نفوذ مىكردند.
در ميان ناله بچهها، دعا و نيايش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشقتر از اين بچهها وجود دارد؟ چرا به فرياد بندگان خودت نمىرسى؟ اينها به عشق تو زندگى و فرزندان خود را رها كردهاند و به اين كوهستانها آمدهاند...» بچهها شروع به گفتن تكبير كردند. در اين لحظات، تقريباً به هوش آمده بودم. وضعيت كاملاً تغيير پيدا كرد. الله اكبر بچهها آنقدر شدت گرفته بود كه انگار كوهها به لرزه درآمده بودند.
با سر دادن تكبير بچهها، ناگهان تاريكى و ظلمت شب مبدل به روشنايى شد، به حدى كه فكر مىكردى دهها منور بالاى سرمان روشن كردهاند. عراقىها كه تا آن لحظه با استفاده از تاريكى شب و دوربينهاى ديد در شب و وارد كردن تعداد زيادى نيروى نظامى توانسته بودند بچهها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همهچيز به نفع ما تغيير كرد. بعثىها در ميدان ديد بچهها قرار گرفتند. نيروهاى خودى تكبير گويان به سمت دشمن يورش مىبردند و بعثىها با وحشت پا به فرار گذاشتند.
شيون و ناله كماندوهاى بعثى در منطقه بلند بود. به هر گوشه و كنارى كه نگاه مىكردى، از جنازههاى دشمن پر شده بود. تقاضاى كمك از هر گوشهاى شنيده مىشد. گريه و زارى فضاى ارتفاع را گرفته بود.
بچهها تا آن جا كه امكان داشت، حتى لابهلاى شيارها و درهها، نيروهاى دشمن را دنبال كردند و بسيارى از آنها را كشتند.
وقتى كه سپيدى صبح بر سياهى شب غالب مىشد، بلند شدم و نظرى به اطراف انداختم. در پايين ارتفاع متوجه يك گروه از كماندوهاى دشمن شدم. گويا در انتظار سقوط قله بودند و قصد داشتند خود را به بالاى ارتفاع برسانند.
مهمات ما در درگيرى شب گذشته تقريباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحهاى پيدا كنم. تنها يك كلاش خالى پيدا كردم.
حركت روى ارتفاع، به خاطر حجم گسترده آتش دشمن، بسيار مشكل بود. سپاه دوم دشمن با استفاده از ضدهوايى و ديگر سلاحها به شدت روى ارتفاع را مىكوبيد. در همين هنگام كه در فكر تهيه سلاح و مهمات بودم، «على خزايى» جوان هفده سالهاى كه اهل خرمشهر بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چيزى نياز دارى؟
گفتم: به هر ترتيبى كه شده مقدارى نارنجك دستى تهيه كن.
لحظات حساسى بود. كوچكترين غفلت باعث مىشد كه ارتفاع را از دست بدهيم. وضعيتم به گونهاى بود كه قادر به حركت نبودم. خزايى به همراه يك نفر ديگر حركت كردند تا از قسمت ديگرى نارنجكها را بياورند. زير آتش دشمن به صورت سينهخيز حركت كردند و در حالى كه هر كدام چند تا تير و تركش خوردند، دو كولهپشتى پر از نارنجك با خود آوردند. خواستم كولهپشتى را بلند كنم، ولى ضعف و سستى مانع از اين شد كه بتوانم روى پا بايستم.
خودم را طورى بالاى ارتفاع قرار دادم تا روى كماندوهاى دشمن احاطه داشته باشم. وقتى آنها در تيررس قرار گرفتند، يكى يكى نارنجكها را به ميان آنها انداختم. ناله و فرياد آنها بلند شد. آخرين نارنجك را كه پرتاب كردم، ديگر سر و صدا و مقاومتى وجود نداشت. تعدادى از آنها كشته و مجروح شدند و بقيه هم پا به فرار گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجىام چندان تعريفى نداشت. سه تركش به كمرم و هر دو پايم نيز تير خورده بود. تعدادى تركش به پا و يك تركش هم به زير قلبم اصابت كرده بود. قسمتى از سرم جراحت داشت و در جاى جاى بدنم اين تركشها كه اكثريت آنها با ساچمه و تركشهاى آر.پى.جى هفت و نارنجك بود، احساس مىكردم. لحظاتى به هوش مىآمدم و مجدداً از هوش مىرفتم. مدتى بعد از اين كه با دلاور مردى على خزايى و دوستش توانستيم نيروها را فرارى دهيم، ناصر شيرازى پيش من آمد و گفت: برادر شفيعى، حدود يك گردان نيرو از داخل شيار در حركت هستند.
كشان كشان خودم را به آن نقطه كشاندم تا آنها را خوب ببينم. يك گردان كماندوى تازهنفس، همراه با كليه تجهيزات، با حالت عادى از داخل دره به سمت ما در حركت بودند. آنها به خيال اين كه ارتفاع سقوط كرده است و ما هم عقبنشينى كردهايم، بىخيال در حركت بودند. به شيرازى گفتم: هيچ عكسالعملى از خودت نشان نده، بگذار تا امكان داره نزديك بشن.
يك قبضه تفنگ دوربيندار سيمينوف در اختيار شيرازى گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع كن و يكى يكى آنها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول دادهام بيشتر از سه عراقى نكشم!
گفتم: اين جا جبهه جنگ است. اگر تو آنها را نكشى آنها تو را خواهند كشت!
با اصرار من، اسلحهاش را برداشت و از انتهاى ستون شروع به زدن عراقىها كرد. حدود سى نفر از آنها را زد و مجدداً گفت: برادر شفيعى، من بيشتر از سى نفر از آنها را كشتم، ديگر كافى نيست!؟
بحث بينمان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بيست تا و سى تا نداره، تا جايى كه نياز است بايد اين كار صورت بگيره.
اسلحه را پر كردم و به او دادم. كار آن قدر ادامه پيدا كرد تا اين كه كماندوها فهميدند از انتهاى ستون يكى يكى از تعدادشان كم مىشود. وحشت در بين آنها افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار كنند.
به اين ترتيب، حدود سيصد نفر از كماندوهاى بعثى مورد اصابت تير قرار گرفتند. ناله آنها از ميان دره بلند شده بود. آنقدر در ميان دره ناله كردند، تا جان دادند. بعد از فرار آنان، در گوشهاى روى ارتفاع نشسته بودم كه ناگهان گلولهاى در جلوى پايم منفجر شد. براى يك آن احساس كردم قلبم از سينه خارج شد. تركش به سينهام خورده و از طرف ديگر خارج شده بود. حبابهاى هوا از سطح سينهام خارج مىشد. با قدرت و توانى كه برايم باقى مانده بود، خودم را به سختى به جلوى يك سنگر كشاندم كه حاج آقا غفارى در آن قرار داشت. روى تخته سنگى دراز كشيدم و تقريباً از هوش رفتم.
بعدها برايم تعريف كردند، همان موقعى كه روى تخته سنگ افتاده بودم، گلوله ديگرى در كنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شيارى پرتاب كرده بود. همين باعث شد گلوله و تركشهايى كه از هر سو مىباريد، ديگر به من اصابت نكند. در بيست و يكم شهريور 1360، يعنى يك روز بعد از اين ماجرا، غلامعلى پيچك به همراه دكتر به بالاى ارتفاع آمدند. آنها مرا داخل شيار پيدا كردند. گويا به پيچك الهام شده بود كه مرا پيدا مىكنند. به دكتر گفته بود: هر چه سريعتر وضعيت او را بررسى كن، ببين حال او چگونه است.
دكتر وقتى گوشى را روى قلب من گذاشته بود، قلب من فعاليتى نشان نداده بود. دكتر به پيچك مىگويد: قلب او كار نمىكند، در ضمن بدن او كاملاً سرد شده و ريه مقدارى باز شده است.
وقتى پيچك و دكتر روى زنده يا مرده بودن من بحث مىكردند و پيچك تأكيد مىكرده كه نمىتوان به گوشى اعتماد كرد و بايد كارى انجام داد، من پلك زده بودم. پيچك، با تعجب و خوشحالى به دكتر مىگويد: به تو نگفتم او زنده است، همين حالا يك پلك زد.
دكتر مجدداً بالاى سر من مىآيد و در كمال تعجب مشاهده مىكند كه چشمان من در حال باز شدن است. صحبتهاى آنها را تا حدى مىشنيدم و به بحثهاى آنها گوش مىدادم. دكتر به پيچك گفت: چرا همهچيز اين جا، با جاهاى ديگر فرق دارد؟ حتى گوشى هم درست كار نمىكند!
دكتر مشغول مداوا شد. سرم به من وصل كرد و زخمهايم را پانسمان كرد. با تزريق سرم احساس قوت بيشترى مىكردم. چون در حالت خوابيده نفسم مىگرفت، بلند شدم و به حالت نشسته به تخته سنگ تكيه دادم، آرام آرام حالم بهتر مىشد. با مداواى اوليه دكتر، پس از ساعتى، كيسه سرم را به دست گرفتم و به آرامى به طرف عقب حركت كردم. اوضاع تقريباً آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن كاسته شده بود.
با دوندگى پيچك، مرا به بيمارستان رساندند و بسترى شدم. در آن جا دستگاهى را داخل ششهايم قرار دادند تا مواد زايد و اجرام اضافى از آن خارج شود. جراحات و زخمهاى بدنم را پانسمان كردند و براى مدتى در آن جا ماندگار شدم.
شهداى عزيز و بزرگوارى در اين عمليات به خدا پيوستند. حجتالاسلام محمدعلى غفارى از جمله آنان بود. او مكرر از حضور آقا امام زمان(عج) در جبههها صحبت مىكرد. عشق و علاقه بىحد او به رزم باعث شده بود تا آموزش ديدهبانى توپخانه ببيند و علاوه بر كار موعظه و ارشاد، ديدهبانى توپخانه را انجام دهد. در لباس روحانى و رزم، با عشق و علاقه كلاه آهنى بر سر مىگذاشت. غفارى هميشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت. بعضى از شبها، وقتى فرصت پيدا مىكردم، راجع به مسايل نبوت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت مىكردم.
هر چه از آشنايى ما مىگذشت، بيشتر متوجه اخلاص و معنويت او مىشدم. حالات و رفتار او توجه مرا به خود جلب كرده بود. مناجات طولانى، نماز شب مداوم، اعتقاد عميق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائمهعليهما السلام از خصوصيات بارز او بود.
در شناسايى و گشتهاى شبانه كه با هم مىرفتيم گاهى تا يك شبانه روز وضوى خود را حفظ مىكرد. از او مىپرسيدم: چرا شما اينقدر اصرار داريد تا وضوى خود را حفظ كنيد؟
مىگفت: ما در جايى قدم مىگذاريم كه بسيار مقدس و مورد عنايت خداوند است. اين مناطق محل گذر و عبور آقا امام زمانعليه السلام است. اين جا محل عشق به خداست، پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنين نقاطى بايد پاك و مطهر باشد.
صفاى روح و معنويت او باعث شده بود كه محبوبيت زيادى بين بچهها پيدا كند. بچهها با عشق و علاقه پاى صحبت او مىنشستند و او به خوبى روحيات معنوى خود را به ديگران انتقال مىداد. حجتالاسلام غفارى يك مُبلّغ واقعى اسلام و رزمندهاى جنگجو بود. در يكى از پاتكهاى سنگين دشمن در ارتفاع 1150 بازى دراز، زمانى كه من به سنگرهاى جلويى رفته بودم و يكبار كه براى گرفتن پيام جديد به عقب آمدم، او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب ديدم. چيذرى پاى بيسيم نشسته و مشغول كار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زير آتش داشت. از بيرون سنگر به چيذرى گفتم: نماز خواندن برادر غفارى خيلى طولانى شده.
چيذرى بلافاصله پيش او رفت و ديد كه سجدهگاه او را خون گرفته و در حالى كه سر به مهر گذاشته، به شهادت رسيده است.
او در آخرين نماز شب، در يكى از قنوتهاى طولانى خود از خداوند طلب شهادت كرده بود. وقتى اولين سجده را به جاى مىآورد و بلند مىشود تا به سجده دوم برود، خمپارهاى بيرون سنگر منفجر مىشود و تركش به سر او اصابت مىكند. او در سجدهگاه خونين به آرزوى خود رسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد؛»××× 1 نقل از كتاب وصال، خاطرات محمدابراهيم شفيعى، فصل سوم؛ عمليات سوم بازىدراز. ×××
بعد از فرماندهى عمليات يازده شهريور 1360، پيچك كه حدود هشت ماه از عقدش مىگذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهى تهران شد.
همسرش مىگويد:
«قرار ازدواجمان روز بيست و ششم مهرماه 1360 بود. ابتدا قرار بود كه روز بيستم مهر براى انجام يك سرى كارهاى مقدماتى به تهران بيايد، اما تلفن زد و گفت دو روز بعد مىآيم، دو روز بعد هم نيامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد مىآيم.
عاقبت در ساعت 5 صبح روز بيست و ششم مهر، كه عصر آن روز مىخواست ازدواج كند، از جبهه به تهران آمد. وقتى كه آمد، متوجه شديم روز بيست و چهارم كه قصد داشت به تهران بيايد، اتومبيلشان در جاده چپ مىكند و دندههايش مىشكند. با وجود اين جراحت، هيچكس در آن روز آثار درد و ناراحتى در صورت ايشان نديد. از نظر اخلاقى در يك جمله به طور خلاصه مىتوانم بگويم، غلامعلى داراى تمام خوبيها بود.»
عصر روز 26 مهرماه 1360 طى مراسم سادهاى كه به صرف شيرينى و شربت بود مراسم ازدواج غلامعلى و همسر صبورش برگزار شد. وصلتى آسمانى با دريايى از خاطره و آرزو، اما نه آرزوهاى مادى و زودگذر بلكه... .