0

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_6

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_6

 فرمانده عمليات ستاد غرب سپاه

از روز يكم دى‏ماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلام‏على پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبهه‏اى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنى‏صدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مى‏شد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحه‏دار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنى‏هاى بنى‏صدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماه‏هاى آغازين جنگ، در اين مورد مى‏گويد:
...
از آنجا كه از بدو غائله تجزيه‏طلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آن‏ها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماه‏هاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمنده‏هاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچه‏هاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آن‏ها، كاملاً بسته بود.
خب، غلام‏على پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مى‏گفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مى‏گيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچه‏ها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچه‏ها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچه‏هاى ما تواضع مؤمنانه‏اى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مى‏رفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچه‏هاى سپاه همدان. در جمع بچه‏ها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچه‏هاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارت‏هايى كه بچه‏هاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچه‏هاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچه‏ها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبت‏هايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارت‏تان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرى‏هايى داريد؟ از مسؤولين چه مى‏خواهيد؟ من از تمام مشقّت‏هاى شما باخبرم. خوب مى‏دانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كرده‏ام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از رده‏هاى بالا آن را به عنوان وظيفه‏اى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسأله‏اى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمت‏رسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينه‏سازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچه‏ها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماه‏هاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمنده‏هاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مى‏كرد. مى‏آمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچه‏ها مى‏نشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاى‏شان استقبال مى‏كرد، پذيراى انتقادهاى‏شان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچه‏ها را سريع جمع‏بندى مى‏كرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آن‏ها مى‏رفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروان‏هاى حامل كمك‏هاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سخت‏گيرى‏هاى بى‏موردى اعمال مى‏كردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمك‏هاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مى‏كردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاى‏شان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مى‏شود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مى‏باشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آن‏ها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمك‏رسانى مردم استان همدان به بچه‏هاى‏شان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مى‏شد.
نمونه ديگرى از مساعدت‏هاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلام‏على پيچك» نسبت به بچه رزمنده‏هاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آن‏ها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمان‏هاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مى‏رفتند و مشكل بى‏جا و مكانى بچه‏ها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدم‏ها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتح‏المبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچه‏هاى خودمان در آن‏جا شنيدم پيچك اكثر شب‏ها به شهرك المهدى(عج) مى‏آمد، شب را پيش بچه رزمنده‏هاى همدانى بيتوته مى‏كرد. خيلى با آن‏ها گرم مى‏گرفت و مى‏گفت و مى‏خنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچه‏ها صميمى شد. ديگر خوب مى‏دانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلام‏على كمتر به مرخصى مى‏آمد و بيشتر به كارها و مسؤوليت‏هاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مى‏آمد طورى مى‏آمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مى‏گويد:
«...
وقتى مى‏آمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمى‏زد، سؤال هم اگر مى‏كردى مى‏گفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مى‏زنند» و بعد مى‏نشست با اين كشتى‏بگير و با آن كشتى‏بگير و با داداش كوچيك‏ها و آبجى‏ام، بازى مى‏كرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمى‏آورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مى‏خواست تا اجر اين تلاش و مجاهدت‏هاى او را بپردازد. خواهرش نقل مى‏كند:
«...
يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمى‏كنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مى‏شوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميت‏ها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مى‏خواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مى‏شود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مى‏رفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقه‏اش كردم
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مى‏زد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مى‏كند:
به يقين مى‏توانم بگويم هيچ‏وقت نام امام را بدون وضو ادا نمى‏كرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مى‏داد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مى‏شد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشك‏هاى چشمانش را پاك مى‏كرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مى‏داد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مى‏كرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مى‏گويد:
«
على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اين‏كه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مى‏خورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچ‏وقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مى‏آيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مى‏كنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مى‏كرد روحش را تزكيه كند

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 11 اسفند 1390  10:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها