فرمانده عمليات ستاد غرب سپاه
از روز يكم دىماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلامعلى پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبههاى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنىصدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مىشد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحهدار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنىهاى بنىصدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماههاى آغازين جنگ، در اين مورد مىگويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيهطلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آنها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماههاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمندههاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچههاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آنها، كاملاً بسته بود.
خب، غلامعلى پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مىگفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مىگيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچهها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچهها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچههاى ما تواضع مؤمنانهاى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مىرفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچههاى سپاه همدان. در جمع بچهها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچههاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارتهايى كه بچههاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچههاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچهها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبتهايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرىهايى داريد؟ از مسؤولين چه مىخواهيد؟ من از تمام مشقّتهاى شما باخبرم. خوب مىدانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كردهام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از ردههاى بالا آن را به عنوان وظيفهاى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسألهاى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمترسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينهسازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچهها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماههاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمندههاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مىكرد. مىآمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچهها مىنشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاىشان استقبال مىكرد، پذيراى انتقادهاىشان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچهها را سريع جمعبندى مىكرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها مىرفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروانهاى حامل كمكهاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سختگيرىهاى بىموردى اعمال مىكردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمكهاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مىكردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاىشان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مىشود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مىباشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آنها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمكرسانى مردم استان همدان به بچههاىشان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مىشد.
نمونه ديگرى از مساعدتهاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلامعلى پيچك» نسبت به بچه رزمندههاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آنها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمانهاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مىرفتند و مشكل بىجا و مكانى بچهها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدمها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتحالمبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچههاى خودمان در آنجا شنيدم پيچك اكثر شبها به شهرك المهدى(عج) مىآمد، شب را پيش بچه رزمندههاى همدانى بيتوته مىكرد. خيلى با آنها گرم مىگرفت و مىگفت و مىخنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچهها صميمى شد. ديگر خوب مىدانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلامعلى كمتر به مرخصى مىآمد و بيشتر به كارها و مسؤوليتهاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مىآمد طورى مىآمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مىگويد:
«... وقتى مىآمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمىزد، سؤال هم اگر مىكردى مىگفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مىزنند» و بعد مىنشست با اين كشتىبگير و با آن كشتىبگير و با داداش كوچيكها و آبجىام، بازى مىكرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمىآورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مىخواست تا اجر اين تلاش و مجاهدتهاى او را بپردازد. خواهرش نقل مىكند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمىكنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مىشوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميتها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مىخواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مىشود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مىرفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقهاش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مىزد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مىكند:
به يقين مىتوانم بگويم هيچوقت نام امام را بدون وضو ادا نمىكرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مىداد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مىشد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشكهاى چشمانش را پاك مىكرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مىداد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مىكرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مىگويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اينكه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مىخورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچوقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مىآيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مىكنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مىكرد روحش را تزكيه كند.»