سنندج در آستانه سقوط
در چنين شرايطى غلامعلى با گروه كوچكى از همرزمان سپاهيش آمدند تا سنندج را از لوث وجود عناصر وابسته به رژيم صدام حسين پاكسازى كنند، آنها با جنگى بىامان توانستند محاصره باشگاه افسران لشكر 28 ارتش را بشكنند و مهاجمان را از آنجا فرارى دهند. يكى از فرماندهان سپاه كه در آن مأموريت همراه پيچك بوده از آن ماجرا چنين ياد مىكند:
«... بعد از كلى معطلى بدون دليل، ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره از مقابل پادگان سنندج راه افتاديم، اما من به خوبى دريافته بودم كه چه ضربهاى خورديم، چرا كه بعد از آن همه توقف بىمورد ما در جلوى در خروجى پادگان و احتمالاً با همكارى ستون پنجم داخل پادگان، ضدانقلاب توانسته بود به راحتى تعداد نفرات و سلاحها و تعداد خودروها و مسير حركت ما را فهميده و در مسير موردنظر با فرصت كافى سنگربندى كنند. من اين عقيدهام را به برادر «غلامعلى پيچك»، فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه معطل كردن ما تعمدى بوده و وى كاملاً به اوضاع مشكوك است. در هر صورت با بچهها صحبت كردم و گفتم با جمعبندى شرايط موجود احتمال درگير شدن 100 درصد است و خود را كاملاً آماده كنيد. بچهها همه آماده بودند و مرتباً با شوخى و خنده و با روحيهاى شاد آمادگى خود را نشان مىدادند.
خودروها با صداى بلند صلوات و تكبير برادران به راه افتادند و من كه در جلوى ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بىاختيار اشك از چشمانم جارى شده بود، زيرا به خوبى مىدانستم كه تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر ممكن است روحهاى پاك و صادق و چهرههاى نورانى بچههاى هم گروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب از شيشه پشتى به عقب ماشين نگاه مىكردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت برانداز مىنمودم. اما چه مىشد كرد؟ صورتم را پاك كردم و اسلحهام را از پشت پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاى كنار خيابان را از نظر گذراندم. در همين حين دو حركت مشكوك اتفاق افتاد كه در برنامه كارى ما تأثير داشت.
اول اينكه بچهها از عقب ماشين خبر دادند كه ارتباط بىسيم با نفربر در حال حركت در جلوى ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوى ما رد شد و به پشت نفربر رفت. در مورد اول به فرمانده گروه يعنى برادر «پيچك» دسترسى نداشتيم (وى در ماشين آخر ستون بود) وضعيت بسيار خطرناك و حاد بود. پيشنهاد بچهها اين بود كه يا توقف كنيم و فركانس بىسيمها را تنظيم كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم، ما نمىتوانستيم از امكانات يكديگر هيچگونه استفادهاى داشته باشيم. در اين مورد كاملاً غافلگير شده بوديم و در مقابل سؤال بچهها كه مىپرسيدند چكار كنيم؟ كاملاً درمانده بودم. تمام جوانب را در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان برگرديم دو خطر عمده وجود دارد:
اول آنكه - به علت برگشت بدون برنامه به پادگان در ضمن اين كار نظم و آرايش خود را از دست مىداديم بنابراين به شدت از قسمت عقب آسيبپذير مىشديم.
دوم آنكه - با توقف يا بازگشت ما، راهى نداريم تا تصميم جديدمان را به نفربر برسانيم. و نفربر به اميد پشتيبانى ما به راهش ادامه مىدهد و بطور حتم وقتى كه تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودى خواهد بود.
بعد از تجزيه و تحليل موضوع تصميم گرفتيم به راهمان ادامه دهيم.
تقريباً ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در حين عبور از مقابل استاندارى بود كه ديديم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادى آهن مسدود كردهاند. بلافاصله شصتم خبردار شد كه مسدود كردن خيابان يعنى طعمه قرار دادن ما براى موشكهاى آر.پى.جى7 و تك تيراندازان مسلح به تفنگهاى دوربيندار سيمونف. هنوز اين قضيه را داشتم در ذهنم مرور مىكردم كه ديدم بله حدسم درست بوده، از همه طرف مورد هجوم قرار گرفتيم، اما بحمدالله هيچكدام از موشكها به نفربر نخورد. نفربر تلاش فراوان مىكرد تا راهى براى فرار از آن مخمصه پيدا كند كه در اين امر موفق هم شد. نفربر پس از باز كردن راه مورد اصابت موشك قرار گرفت كه در جلوى چشمان حيرتزده ما تيربارچى آن از كمر به دو نيم شد و قسمت بالاى بدنش متلاشى و تكه تكه شد و فقط دو پاى باقيمانده از آن عزيز در نفربر افتاد. با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود. با عقبنشينى نفربر، آمبولانسى كه در پشت سرش بود بين او و درختهاى كنار خيابان پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادى از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت، من خواستم با يارى گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادى شروع به سوختن كرد. به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروى ما زدند كه از مقابل شيشه جلوى ماشين رد شد و خورد به خانههاى آن طرف خيابان، اما فاصله دور شدنش از جلوى ما به قدرى اندك بود كه دودش كاملاً شيشه جلوى ماشين را تيره كرد. با اين حال راننده ما كه جوانى اهل كرمانشاه و خيلى با ايمان بود، دنده را عوض كرد و با سرعت از كنار موانع گذشت و شروع كرد به پيشروى. با وجود تيراندازى مداوم ضدانقلابيون فرصت نداشتيم تا از حال بچههاى عقب ماشين خبرى بگيريم. در اين بين بچهها كه در عقب بودند هر چند لحظه يكبار سرشان را بالا مىآوردند و رگبارى به سمت هدف شليك مىكردند، البته موقعيتشان طورى نبود كه بيشتر از اين كارى بكنند، چون ما درست در وسط سهراهى «مردوخ» واقع شده بوديم و از چهار طرف زير آتش شديدى قرار داشتيم.
اين مكان (يعنى سه راهى مردوخ) يكى از مهمترين محلهايى بود كه ضدانقلاب به آن دل بسته بود و تقريباً بيشتر ستونهاى ارتش يا با تلفات زيادى از اين محل گذشته بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذرند. ضد انقلاب در اين محل از چهار نقطه مهم نسبت به خيابان تسلط داشت آر.پى.جىزنهايشان از شهردارى و كوچه پايينتر از بانك صادرات و تك تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب مخابرات، شليك مىكردند. در آن موقعيت تنها فكرى كه به نظرم رسيد جلوگيرى از شليك موشكهايشان بود زيرا در مقابل تيراندازيهاى مكرر و بدون دقتشان آسيبپذيرى چندانى نداشتيم، ولى اگر يك آر.پى.جى به ماشين مىخورد، كار همگى تمام بود. براى همين با نشانهروى دقيق به سوى پنجرههاى ساختمان شهردارى كه دود از آنها بيرون مىآمد (حاكى از وجود آر.پى.جىزن بود) را به شدت زير آتش گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد.
در اثر تيراندازيهاى مداوم، اسلحهام بشدت داغ شده بود و دستم را مىسوزاند و حتى دود غليظى نيز از لولهاش خارج مىشد. منتها نمىتوانستم تيراندازى را قطع كنم، به راه خودمان ادامه داديم و از جلوى شهردارى و مخابرات گذشتيم. به جلوى مسجد جامع سنندج رسيديم. در جلوى ما سه راه «فرح» قرار داشت كه اگر ضدانقلاب روى سه راه «مردوخ» بعنوان يك خط دفاعى حساب مىكرد سه راه «فرح» در حقيقت برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف: از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ساختمان ستاد لشكر و... مىتوانست هر جنبدهاى را در خيابان به گلوله ببندد. من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد توسط ماشين مسير اين مأموريت را طى كنند از ابتدا شديداً مخالف بودم ولى به خاطر اين كه مقام تصميمگيرنده در اين باره، فرمانده پادگان لشكر 28 بود و اين تصميم را هم ايشان اتخاذ كرده بود، برادر «پيچك» و ما از سر اضطرار به آن تن داديم. البته همه ما مىدانستيم كه صحيحترين شيوه حركت در جنگهاى «چريك شهرى» و خيابانى، پياده رفتن است نه حركت با ماشين، در مورد عبور از سه راه فرح هم معتقد بوديم كه بايد پياده از اين محل گذشت، اما به علت اينكه توقف ناممكن بود و بچهها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهى و تيمبندى نبودند و متفرق مىشدند و مشكلات تازهاى هم مىآفريدند، ناچار بوديم به همان طريق راهمان را ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت گلولههاى فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين همچنان مصمم به ادامه مأموريت بود. به او گفتم كه بايد از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشكر به سمت راست بپيچد و پس از طى 20 متر سربالايى با پيچيدن به سمت چپ وارد «باشگاه افسران» شود. با اين تصميم، وى به سرعتش افزود و ما سرنشينان خودرو با تيراندازىهاى مكرر توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران برسيم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاى ضدانقلاب هم در اطراف باشگاه مستقر بودند. گذشتن از اين قسمت مسير هم داراى مشكلات فراوانى بود. اين مشكلات وقتى بغرنجتر شد كه در سربالايى مسير منتهى به باشگاه، ماشين خاموش شد و شروع كرد به عقبعقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آر.پى.جى و چندين نارنجك تفنگى و باران وسيع گلوله به سر و رويمان مىريخت كه به لطف خدا هيچكدام به خودرو اصابت نكرد. خلاصه با بدبختى بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و وارد باشگاه شد. با ورود ما صداى تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداى عدهاى ديگر كه از خوشحالى كف مىزدند همچون ندايى بهشتى گوشهايمان را نوازش و دلهايمان را آرامش داد. درون باشگاه افسران نيز زير تير ضدانقلاب قرار داشت و ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينهخيز خودمان را به داخل ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشى در حالى كه گريه مىكردند ما را در آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسى كردند. من دنبال فرمانده گروه خودمان، برادر پيچك رفتم تا به كمك وى ترتيب استقرار برادران را بدهيم، اما از فرمانده و گروه همراهش خبرى نبود. از يكى از برادران سرباز پرسيدم: چند ماشين داخل باشگاه شدهاند؟ وى جواب داد: «فقط يكى» تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از برادرانى كه در پشت ماشين بودند سؤال كنم، آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين آنها در جلوى مخابرات به علت تيرخوردن رانندهاش به جوى كنار خيابان افتاد و بچهها پياده شدند و سنگربندى كردند و برادر پيچك هم فرياد زد: شما برويد ما خودمان مىآييم. از اين همه ايثار فرماندهامان گريهام گرفت ولى جلوى خودم را گرفتم و در عين حال مىدانستم محلى كه آنها توقف كردهاند كوچكترين امكان خلاصى ندارد، زيرا درست روبروىشان تك تيراندازان شهردارى قرار دارند و پشت سرشان هم تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش. اگر قصد بازگشت هم داشتند بايد از سهراه مردوخ مىگذشتند. به سرعت به بچهها گفتم پانزده نفر داوطلب مىخواهم تا به كمك برادرانى كه جا ماندهاند برويم. اين موضوع با مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد. وى گفت: من با پادگان لشكر 28 تماس مىگيرم تا از آنجا به كمكشان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روى دلسوزى بود توجهى نكردم و به بچهها گفتم آماده بشوند. مىخواستيم حركت كنيم كه سروان فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت: بيا برويم. به دنبالش به اتاق بىسيم رفتيم او گوشى را به من داد به وسيله بىسيم از برادرى كه صدايش مىآمد، از وضع حال پيچك و ساير برادرانى كه جا مانده بودند پرسيدم. وى در جواب گفت: «همگى سالم هستند و به استاندارى برگشتهاند.» با اينكه مىدانستم عقبنشينى بچهها بسيار مشكل است ولى به خاطر نزديكى استاندارى به آن محل اين امر هم قابل قبول بود. بچهها از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيدند.»××× 1 رجوع شود به كتاب: لحظههاى يك پاسدار. ×××
اين تنها بيان گوشهاى از حقايق ناگفته جنگهاى كردستان و مقاومت مظلومانه عزيزان رزمنده بالاخص فرمانده دلاورشان غلامعلى پيچك است. چرا كه اين گروه بعد از رسيدن به باشگاه افسران با مقاومتى دليرانه و جنگى عاشورايى حماسهاى بزرگ بوجود آوردند.