0

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_3

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام شهيد غلام‏على پيچك_3

 سنندج در آستانه سقوط

در چنين شرايطى غلام‏على با گروه كوچكى از همرزمان سپاهيش آمدند تا سنندج را از لوث وجود عناصر وابسته به رژيم صدام حسين پاكسازى كنند، آنها با جنگى بى‏امان توانستند محاصره باشگاه افسران لشكر 28 ارتش را بشكنند و مهاجمان را از آنجا فرارى دهند. يكى از فرماندهان سپاه كه در آن مأموريت همراه پيچك بوده از آن ماجرا چنين ياد مى‏كند:
«...
بعد از كلى معطلى بدون دليل، ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره از مقابل پادگان سنندج راه افتاديم، اما من به خوبى دريافته بودم كه چه ضربه‏اى خورديم، چرا كه بعد از آن همه توقف بى‏مورد ما در جلوى در خروجى پادگان و احتمالاً با همكارى ستون پنجم داخل پادگان، ضدانقلاب توانسته بود به راحتى تعداد نفرات و سلاح‏ها و تعداد خودروها و مسير حركت ما را فهميده و در مسير موردنظر با فرصت كافى سنگربندى كنند. من اين عقيده‏ام را به برادر «غلام‏على پيچك»، فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه معطل كردن ما تعمدى بوده و وى كاملاً به اوضاع مشكوك است. در هر صورت با بچه‏ها صحبت كردم و گفتم با جمع‏بندى شرايط موجود احتمال درگير شدن 100 درصد است و خود را كاملاً آماده كنيد. بچه‏ها همه آماده بودند و مرتباً با شوخى و خنده و با روحيه‏اى شاد آمادگى خود را نشان مى‏دادند.
خودروها با صداى بلند صلوات و تكبير برادران به راه افتادند و من كه در جلوى ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بى‏اختيار اشك از چشمانم جارى شده بود، زيرا به خوبى مى‏دانستم كه تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر ممكن است روح‏هاى پاك و صادق و چهره‏هاى نورانى بچه‏هاى هم گروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب از شيشه پشتى به عقب ماشين نگاه مى‏كردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت برانداز مى‏نمودم. اما چه مى‏شد كرد؟ صورتم را پاك كردم و اسلحه‏ام را از پشت پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاى كنار خيابان را از نظر گذراندم. در همين حين دو حركت مشكوك اتفاق افتاد كه در برنامه كارى ما تأثير داشت.
اول اينكه بچه‏ها از عقب ماشين خبر دادند كه ارتباط بى‏سيم با نفربر در حال حركت در جلوى ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوى ما رد شد و به پشت نفربر رفت. در مورد اول به فرمانده گروه يعنى برادر «پيچك» دسترسى نداشتيم (وى در ماشين آخر ستون بود) وضعيت بسيار خطرناك و حاد بود. پيشنهاد بچه‏ها اين بود كه يا توقف كنيم و فركانس بى‏سيم‏ها را تنظيم كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم، ما نمى‏توانستيم از امكانات يكديگر هيچگونه استفاده‏اى داشته باشيم. در اين مورد كاملاً غافلگير شده بوديم و در مقابل سؤال بچه‏ها كه مى‏پرسيدند چكار كنيم؟ كاملاً درمانده بودم. تمام جوانب را در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان برگرديم دو خطر عمده وجود دارد:
اول آنكه - به علت برگشت بدون برنامه به پادگان در ضمن اين كار نظم و آرايش خود را از دست مى‏داديم بنابراين به شدت از قسمت عقب آسيب‏پذير مى‏شديم.
دوم آنكه - با توقف يا بازگشت ما، راهى نداريم تا تصميم جديدمان را به نفربر برسانيم. و نفربر به اميد پشتيبانى ما به راهش ادامه مى‏دهد و بطور حتم وقتى كه تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودى خواهد بود.
بعد از تجزيه و تحليل موضوع تصميم گرفتيم به راهمان ادامه دهيم.
تقريباً ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در حين عبور از مقابل استاندارى بود كه ديديم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادى آهن مسدود كرده‏اند. بلافاصله شصتم خبردار شد كه مسدود كردن خيابان يعنى طعمه قرار دادن ما براى موشك‏هاى آر.پى.جى7 و تك تيراندازان مسلح به تفنگ‏هاى دوربين‏دار سيمونف. هنوز اين قضيه را داشتم در ذهنم مرور مى‏كردم كه ديدم بله حدس‏م درست بوده، از همه طرف مورد هجوم قرار گرفتيم، اما بحمدالله هيچ‏كدام از موشك‏ها به نفربر نخورد. نفربر تلاش فراوان مى‏كرد تا راهى براى فرار از آن مخمصه پيدا كند كه در اين امر موفق هم شد. نفربر پس از باز كردن راه مورد اصابت موشك قرار گرفت كه در جلوى چشمان حيرت‏زده ما تيربارچى آن از كمر به دو نيم شد و قسمت بالاى بدنش متلاشى و تكه تكه شد و فقط دو پاى باقيمانده از آن عزيز در نفربر افتاد. با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود. با عقب‏نشينى نفربر، آمبولانسى كه در پشت سرش بود بين او و درخت‏هاى كنار خيابان پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادى از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت، من خواستم با يارى گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادى شروع به سوختن كرد. به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروى ما زدند كه از مقابل شيشه جلوى ماشين رد شد و خورد به خانه‏هاى آن طرف خيابان، اما فاصله دور شدنش از جلوى ما به قدرى اندك بود كه دودش كاملاً شيشه جلوى ماشين را تيره كرد. با اين حال راننده ما كه جوانى اهل كرمانشاه و خيلى با ايمان بود، دنده را عوض كرد و با سرعت از كنار موانع گذشت و شروع كرد به پيشروى. با وجود تيراندازى مداوم ضدانقلابيون فرصت نداشتيم تا از حال بچه‏هاى عقب ماشين خبرى بگيريم. در اين بين بچه‏ها كه در عقب بودند هر چند لحظه يكبار سرشان را بالا مى‏آوردند و رگبارى به سمت هدف شليك مى‏كردند، البته موقعيت‏شان طورى نبود كه بيشتر از اين كارى بكنند، چون ما درست در وسط سه‏راهى «مردوخ» واقع شده بوديم و از چهار طرف زير آتش شديدى قرار داشتيم.
اين مكان (يعنى سه راهى مردوخ) يكى از مهم‏ترين محل‏هايى بود كه ضدانقلاب به آن دل بسته بود و تقريباً بيشتر ستون‏هاى ارتش يا با تلفات زيادى از اين محل گذشته بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذرند. ضد انقلاب در اين محل از چهار نقطه مهم نسبت به خيابان تسلط داشت آر.پى.جى‏زن‏هايشان از شهردارى و كوچه پايين‏تر از بانك صادرات و تك تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب مخابرات، شليك مى‏كردند. در آن موقعيت تنها فكرى كه به نظرم رسيد جلوگيرى از شليك موشك‏هايشان بود زيرا در مقابل تيراندازيهاى مكرر و بدون دقتشان آسيب‏پذيرى چندانى نداشتيم، ولى اگر يك آر.پى.جى به ماشين مى‏خورد، كار همگى تمام بود. براى همين با نشانه‏روى دقيق به سوى پنجره‏هاى ساختمان شهردارى كه دود از آنها بيرون مى‏آمد (حاكى از وجود آر.پى.جى‏زن بود) را به شدت زير آتش گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد.
در اثر تيراندازيهاى مداوم، اسلحه‏ام بشدت داغ شده بود و دستم را مى‏سوزاند و حتى دود غليظى نيز از لوله‏اش خارج مى‏شد. منتها نمى‏توانستم تيراندازى را قطع كنم، به راه خودمان ادامه داديم و از جلوى شهردارى و مخابرات گذشتيم. به جلوى مسجد جامع سنندج رسيديم. در جلوى ما سه راه «فرح» قرار داشت كه اگر ضدانقلاب روى سه راه «مردوخ» بعنوان يك خط دفاعى حساب مى‏كرد سه راه «فرح» در حقيقت برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف: از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ساختمان ستاد لشكر و... مى‏توانست هر جنبده‏اى را در خيابان به گلوله ببندد. من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد توسط ماشين مسير اين مأموريت را طى كنند از ابتدا شديداً مخالف بودم ولى به خاطر اين كه مقام تصميم‏گيرنده در اين باره، فرمانده پادگان لشكر 28 بود و اين تصميم را هم ايشان اتخاذ كرده بود، برادر «پيچك» و ما از سر اضطرار به آن تن داديم. البته همه ما مى‏دانستيم كه صحيح‏ترين شيوه حركت در جنگ‏هاى «چريك شهرى» و خيابانى، پياده رفتن است نه حركت با ماشين، در مورد عبور از سه راه فرح هم معتقد بوديم كه بايد پياده از اين محل گذشت، اما به علت اين‏كه توقف ناممكن بود و بچه‏ها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهى و تيم‏بندى نبودند و متفرق مى‏شدند و مشكلات تازه‏اى هم مى‏آفريدند، ناچار بوديم به همان طريق راه‏مان را ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت گلوله‏هاى فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين همچنان مصمم به ادامه مأموريت بود. به او گفتم كه بايد از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشكر به سمت راست بپيچد و پس از طى 20 متر سربالايى با پيچيدن به سمت چپ وارد «باشگاه افسران» شود. با اين تصميم، وى به سرعتش افزود و ما سرنشينان خودرو با تيراندازى‏هاى مكرر توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران برسيم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاى ضدانقلاب هم در اطراف باشگاه مستقر بودند. گذشتن از اين قسمت مسير هم داراى مشكلات فراوانى بود. اين مشكلات وقتى بغرنج‏تر شد كه در سربالايى مسير منتهى به باشگاه، ماشين خاموش شد و شروع كرد به عقب‏عقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آر.پى.جى و چندين نارنجك تفنگى و باران وسيع گلوله به سر و رويمان مى‏ريخت كه به لطف خدا هيچكدام به خودرو اصابت نكرد. خلاصه با بدبختى بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و وارد باشگاه شد. با ورود ما صداى تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداى عده‏اى ديگر كه از خوشحالى كف مى‏زدند همچون ندايى بهشتى گوش‏هايمان را نوازش و دلهايمان را آرامش داد. درون باشگاه افسران نيز زير تير ضدانقلاب قرار داشت و ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينه‏خيز خودمان را به داخل ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشى در حالى كه گريه مى‏كردند ما را در آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسى كردند. من دنبال فرمانده گروه خودمان، برادر پيچك رفتم تا به كمك وى ترتيب استقرار برادران را بدهيم، اما از فرمانده و گروه همراهش خبرى نبود. از يكى از برادران سرباز پرسيدم: چند ماشين داخل باشگاه شده‏اند؟ وى جواب داد: «فقط يكى» تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از برادرانى كه در پشت ماشين بودند سؤال كنم، آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين آنها در جلوى مخابرات به علت تيرخوردن راننده‏اش به جوى كنار خيابان افتاد و بچه‏ها پياده شدند و سنگربندى كردند و برادر پيچك هم فرياد زد: شما برويد ما خودمان مى‏آييم. از اين همه ايثار فرمانده‏امان گريه‏ام گرفت ولى جلوى خودم را گرفتم و در عين حال مى‏دانستم محلى كه آنها توقف كرده‏اند كوچك‏ترين امكان خلاصى ندارد، زيرا درست روبروى‏شان تك تيراندازان شهردارى قرار دارند و پشت سرشان هم تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش. اگر قصد بازگشت هم داشتند بايد از سه‏راه مردوخ مى‏گذشتند. به سرعت به بچه‏ها گفتم پانزده نفر داوطلب مى‏خواهم تا به كمك برادرانى كه جا مانده‏اند برويم. اين موضوع با مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد. وى گفت: من با پادگان لشكر 28 تماس مى‏گيرم تا از آنجا به كمك‏شان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روى دلسوزى بود توجهى نكردم و به بچه‏ها گفتم آماده بشوند. مى‏خواستيم حركت كنيم كه سروان فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت: بيا برويم. به دنبالش به اتاق بى‏سيم رفتيم او گوشى را به من داد به وسيله بى‏سيم از برادرى كه صدايش مى‏آمد، از وضع حال پيچك و ساير برادرانى كه جا مانده بودند پرسيدم. وى در جواب گفت: «همگى سالم هستند و به استاندارى برگشته‏اند.» با اينكه مى‏دانستم عقب‏نشينى بچه‏ها بسيار مشكل است ولى به خاطر نزديكى استاندارى به آن محل اين امر هم قابل قبول بود. بچه‏ها از خوشحالى در پوست خود نمى‏گنجيدند.»××× 1 رجوع شود به كتاب: لحظه‏هاى يك پاسدار. ×××
اين تنها بيان گوشه‏اى از حقايق ناگفته جنگ‏هاى كردستان و مقاومت مظلومانه عزيزان رزمنده بالاخص فرمانده دلاورشان غلام‏على پيچك است. چرا كه اين گروه بعد از رسيدن به باشگاه افسران با مقاومتى دليرانه و جنگى عاشورايى حماسه‏اى بزرگ بوجود آوردند.
  

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 11 اسفند 1390  10:23 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها