0

اعتقاد به حضور خدا در تمام ابعاد زندگی 3

 
mohsenh
mohsenh
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 1156
محل سکونت : قم

اعتقاد به حضور خدا در تمام ابعاد زندگی 3

خداوند در این زمینه هدفی دارد . این گذر عمر است که مدتی برایش تعیین شده است و لقاء خداوند مبنا و هدف است متاسفانه اکثریت مردم به لقاء پروردگارشان سرپوش می گذارند یعنی قرآن طبیعت را نمی خوانند و به آن توجه نمی کنند و نشانه های خدا را یکی پس از دیگری کتمان می کنند و ندید می گیرند آیا پس در روی زمین سیر نکردی که به عاقبت گذشتگان خود بیندیشی و چگونگی آن را بنگری؟ گذشتگان شما از شما ثروتمندتر و نیرومندتر بودند! آثار عمارت ها و تمدن آنان را که بیشتر از شما هم قدرت داشتند نمی بینید؟ برای ایشان فرستادگانی با دلایل روشن و تبین گری فرستادیم، چرا که خداوند نمی خواهد به کسی ظلم کند، متاسفانه خودشان به شخصیت خودشان ظلم کردند و ستم روا داشتند(نتیجه این شد که) آنان که نشانه های ما را تکذیب کردند، همان کسانی بودند که بدی به بدی میافزودند و همه چیز را به مسخره گرفتند (و نتوانستند فهم و درک خدایی را داشته باشند که) خداییست که ابداع می کند و از هیچ همه چیز پدید می آورد و سپس آن را به سوی خود می خواند سپس آن را به سوی خود می خواند سپس به سوی او بر میگردند! (۱۱) و او کسی است که آفرینش را ابداع می کند و سپس آن را فرا می خواند (و این دور تسلسل) برایش آسان است و مثال های بالاتر و برتر در آسمان ها و زمین، برای اوست و به عزت و حکمت او مربوط می شود (و ما توانایی درک چنین مسائلی را هنوز پیدا نکرده اییم) (۲۷)
خداوند همان کسی است که در عین ضعیفی، می آفریند، سپس بعد از ضعف، شما را به قوت و استحکام می رساند (بدانید که) بعد از قوت شما را به ضعف و پیری خواهد رساند، (خداوند انسان را از ضعیف ترین موجود آفریده و سپس به او قدرت بخشیده است، همان جنینی که درون رحم مادر فقط از خون او تغذیه کرده و با وجود داشتن تمام اعضای بدن قدرت و توانایی هیچ کاری را از خود ندارد با چشم و گوش سالم ولی بسته، در ظلمت رحم مادر تنها دارای احساسی است که با آن در برابر عوامل بیرونی از خود واکنشی نشان می دهد و با به دنیا آمدنش خود را وارد محیطی می کند که بایستی با توانایی هایی که خداوند در اختیارش گذاشته دنیای وجودی خویش را به صورتی که خالقش می خواهد، در دنیای ظلمت دوم بسازد و همانطور که شکم مادر قبر اول انسان می باشد، دنیای خارج از وجود مادر یعنی زمین را مادر دوم خود دانسته و با اختیاراتی که خداوند در سرشت او نهاده است، بایستی خود را آماده کند برای تولدی دوباره، منتها این بار با جسمی از کار افتاده و فرسوده و روحی در حال رشد و نمو و در جهت خدا در دنیای دیگری متولد شود . که همان ظلمت سوم است و کسی با روحی پاک و بی آلایش مانند همان جسمی که از مادر متولد می شود، از مادر زمین متولد شود! نزد خداوند مورد پرورش متعالی تر قرار می گیرد، و این جا پایان کار ظلمات ثلاث می باشد . او هر چه و هر طور بخواهد می آفریند .)
نیایش
با تنفس در آغوش خداوند
شاید ندانید که اصولا نیایشی نیز به وسیله تنفس وجود دارد . نام این نیایش یوگای تنفسی یا پرانایاما است . پرانایاما یکی از شاخه های اصلی درخت یوگاست . قبل از تشریح پرانایاما سوالی را مطرح می کنیم و آن این که هنگامی که می خواهیم حداکثر شدت علاقه خود را به کسی نشان دهیم او را در آغوش می گیریم آیا می توان خداوند را که عزیزترین وجود عالم هستی است را در آغوش بگیریم؟ یعنی خدایی که جسم نیست و لطیف تر از هر لطیفی است را در آغوش بگیریم ؟
مسلما نه! ولی جواب این سوال از دیدگاه پرانایاما مثبت است . ما به هنگام تنفس خدا را در آغوش می کشیم آن هم به بهترین وجه ممکن! در این هنگام خدا در سینه ماست! همانگونه که دوستم پاتانجلی استاد بزرگ یوگا در دو هزار و ششصد سال پیش گفته است هدف یوگا خداوند است هدف پرانایاما نیز اتحاد با نود ساختاری جهان هستی یعنی خالق زیبایی ها خداوند است . پرانایاما یک طریقت عرفانی تمام عیار است . در این روش ما به مرور راه تنفس را در پیش می گیریم تا در نهایت به منشا تنفس که خداوند باشد برسیم .
درست مانند این که امتداد جویباری را بگیریم تا به سرچشمه زلال آن در یک کوه پر از برف برسیم . خداوند مانند یک کوه عظیم است که راه های بسیاری برای رسیدن به آن وجود دارد . رسیدن به خداوند کار ساده ای نیست . در این میان پرانایاما یکی از سالم ترین و سریع ترین روش های عرفانی محسوب می گردد و می تواند کمک بسیار موثری برای کلیه سالکان و عارفان باشد . ترکیب پرانایاما با زیبا بینی و عبادت معجونی فوق العاده می سازد . پرانایاما روشی منحصر به فرد است .
کوه ها چون ذره ها سر مست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو
قدمت انجام پرانایاما به چند هزار سال پیش بر می گردد و تصاویر و حکاکی های زیادی از کسانی که در حال انجام پرانایاما هستند در معابد هند و تبت به چشم می خورد . پرانایاما حاصل نبوغ یوگیان بزرگ هند است و این مردان بزرگ با دانش شگرف خود خدمت بزرگی را به بشریت کرده اند .
آنان عنوان می دارند که جهان از ماده و ماده از پرانا(نور) و پرانا از آگاهی و آگاهی از عشق تشکیل شده است . بنابراین کل عالم وجود از عشق(خدا) تشکیل یافته است . با انجام عمل تنفس ما علاوه بر اکسیژن مقدار زیادی نور و انرژی و عشق را توسط هفت بدن روحانی خود جذب می کنیم .
در فرهنگ و ادب فارسی نیز اشارات فراوانی به نقش تنفس شده است . آه درویش و دم گرم و نفس نافذ از این جمله است . سعدی در ابتدای گلستان می فرماید : هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون باز آید مفرح ذات . پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب . این نشان می دهد که سعدی عنایت ویژه ای به تنفس داشته است .
موضوع پرانایاما تنفس است . تنفس یکی از مهمترین نعمت های خداوند و در عین حال فراموش شده ترین آن هاست! زندگی ماشینی کاری کرده است که انسان حتی نفس کشیدن را هم از یاد برده است . او با انجام تمرینات در می یابد که چقدر از اصلی ترین عمل زندگی دور افتاده است و به جای آن ذهنیات کاذب مغزش را پر کرده است . هم اکنون بینی خود را بگیرید و دیگر نفس نکشید خواهید دید چگونه ظرف چند ثانیه کاخ آرزوهای شما فرو خواهد ریخت و با اصلی ترین واقعیت زندگی که همانا مرگ باشد آشنا خواهید شد! شما با تمام گوشت و پوستتان در خواهید یافت که این دنیای خاکی چقدر گذرا و موقتی است . یاد مرگ یعنی یاد واقعیت . یاد مرگ انسان را پاک و نورانی می سازد . پرانایاما از همین نکته استفاده می کند و شما را پاک و پاکیزه می نماید گویی هم اکنون از شکم مادر متولد شده اید . پرانایاما فشار دادن دکمه مرگ و زندگی است . یعنی با فشار بر این نقطه عجیب تمام افکار و روان ما انسجام و وحدت می یابد و وجود انسان متعالی می گردد . تنفس اصلی ترین نقطه تماس ما با منشا حیات هستی است . در این عمل شما وجود را با تمام وجود احساس می کنید !
فواید پرانایاما
پرانایاما موثرترین وسیله برای حفظ آرامش است . در حقیقت افکار ما ماهیت پرانایی داشته و ذهن با تنفس رابطه ای تنگاتنگ دارد . ذهن ناآرام تنفس را مختل می کند و بر عکس کنترل تنفس ذهن را آرامش می بخشد و افکار را متعادل می سازد . اگر افکار انسان را به رشته های درهم ریخته چند زنجیر که انتهای آن ها به هم گره خورده است تشبیه کنیم (مانندزنجیرهای مراسم سینه زنی) پرانایاما کشیدن انتهای زنجیرها و آویزان و مرتب کردن آن ها است . همانگونه که بدن ما احتیاج به حمام دارد پرانایاما درون ما را به حمام می برد و آن را پاک و پاکیزه می نماید .
نور
به عقیده برخی از فلاسفه «تأثیرات فلاسفه هند و مصر(پیرو عقاید رمزی اسرار آمیز تصوف) که اولین بانیان حکمت شناخته شده اند تا عهد یونان در برخی از آثار حکیمان اسلامی دیده می شود که به تاریخ حکمت اهمیت خاص قایل اند و نظریات حکمای قبل از سقراط مانند : پرمانیدوس و پروتاگوروس و ذیمقراط و هر قلیطوس را نمی پذیرند، زیرا عقاید آن ها متوجه امور مادی است.
«فلاسفه و حکیمان اسلامی دامنه الهیات را از حد تعقل یونانی گذرانده اند» برخی از دانشمندان اندیشه های عارفانه ی فلاسفه شرق و غرب، قدیم و جدید را در تشابه و باهمی تا حدود زیاد هم سنخ می دانند و به مکتب های فلسفی مختلف تقسیم بندی کرده اند که مهمترین آن عبارتند از :
حکمت اشراقی(تصوف) .(۱)
حکمت وحدت وجود و یگانه جویان .(۲)
حکمت سوفسطایی و شکاکان .(۳)
حکمت مثانی و معتقدان به براهین لمی ذاتی .(۴)
حکمت عینی و معرفت مادی و طبیعی .(۵)
حکمت التقاطی .(۶)
جوهر عقاید اصحاب هر کدام را اندیشیده بیان می کند .(۷)
« به گمان مانی دوعالم از هم جدا و در هر یک ازین عالم دو خداوند فرمانرواست . یکی عالم ظلمانی ... این خلقت به این صورتی که می بینیم شیطانی و ظلمانی است، و باید آن را بر انداخت تا روح آسمانی به وطن اصلی خود که عالم نور است پرواز کند .» (۸)
« پلوتینوس بر این باور بود که مراد حقیقی"روح" دریافت روشنائی و نظاره زیبایی حقیقت است که با نور خویشتن روشن شده و نور اوست که سبب دیدار می شود . اما چگونه می توان به دیدار زیبایی خدا رسید؟ - به وسیله قطع علاقه از همه چیز.» (۹)
« تفکرات و مفاهیم فلسفی راجع می شوند به "تصور معنی وجود و عدم" اعم از این که در ماده اعتبار شوند مانند نور، حرارت، برودت، حرکت، سکون، وحدت، کثرت، حسن، قبح،جذب و دفع یا خارج از ماده تصور گردد یعنی در نشأ ذهن مانند کلی، جزی، اثبات، حدوث، قدوم، علم، جهل، جوهر، عرض، علت، معلول، کمال و نقص»(۱۰)
فلسفه عرفانی از جهان مادی به جهان معنوی می رسد، سقراط گفته است هرگاه خودت را شناختی خدایت را شناخته یی، « خداشناسی طبیعی استدلال خدا شناسی درونی نیز است » و به عقیده کانت، « در آسمان پرستاره بالای سر و قانون اخلاقی در دل هستی خدا را ثابت می کند .» (۱۱)
اصول علمی حکمت به ما حکم می کند که غرض فهمیدن بیشتر مسایل باید به وجود و عدم بفهمیم .
« وجود» منبع کل شرافات و کمالات است و «عدم» منشأ کل نقایص تمام کمالات به وجود می رسد مانند: علم، وحدت، قدرت، حیات، حیات، حرکت، حرارت و شعاع . و تمام نقایص به «اعدام» بر می گردد .
مانند : جهل، سکون، ظلمت، عرضیت، حدوث، و غیره، تمام ممکنات مرکب اند از «جهات وجودیه» و «جهات عدمیه» .
« وجود مطلق و عدم مطلق را به کنه تصور نمودن
محال است و تصور بالوجه هر یک عین تصدیق به دیگری است و همه مشاهدات ما وجود مخلوط به عدم است ونور آمیخته با تاریکی چنانکه از مرگ زندگی، و از صغر مطلق اعظم مطلق پدیدار می گردد .
وحدت مرادف وجود است و منشأ انتزاع هر دو یکی است . و همین حالت موجود است میان نور و ادراک، و کمال بقا و ثبوت و حیات و مانند آن ها .»(۱۲)
علاوه بر فلاسفه و متفکرین جهان «برخی از روانشناسان معروف جهان مانند: ویلیام جیمس امریکایی در اثر مشهور خود به نام «اشکال آزمایش دینی» محلی برای نیروی عرفانی و روحانی قائل شده .»
همچنان «لیوبا» در اثر به نام «روانشناسی عرفانی دینی» مسائل عرفانی را زیر بحث قرار داده است و عرفان را تعامل و تداعی متفکره و واهمه خوانده است .(۱۳)
غزل های شاعران دوره سامانی نوع از اشعار غنایی دل انگیز است که در وصف زیبایی های معشوق مجازی و یا هم توصیف مناظر و رنگینی طبیعت سروده اند .
شاعران این دوره در باره ی دیدار یار و رنج هجران دوست، شراب و کباب غزل سروده اند و بعداً برخی از شاعران در هر دو سبک، سبک عراقی و سبک خراسانی غزل های عرفانی سروده اند و به غزلهای عشق مجازی رنگ و سوز، تصوف داده اند
(کلمه عرفان MYSTIFICATION از معرفت و شناسایی گرفته شده یعنی شناختن آن چه که مرموز است و «پی بردن به رموزات فوق علوم اکتسابی و به واسطه ی ریاضت و امساک جسمانی و روحی رسیدن به مرحله ای که ذهن انسانی به مقام کشف معنوی ارتقا می جوید و از علم کسبی به علم شهودی یا حضوری می رسد»
و آن چه که در تلاش آن است او را در می یابد و راز آفرینش بر او مشهود می گردد، در همه کائنات به جز معنی چیزی نمی یابد و هر چه است اوست، او ای که منبع الهام اوست، چنانچه فیلسوف عالم بزرگ کشور ما بوعلی سینا در کتاب (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابو سعید ابی الخیر ۴۵۷-۴۴۰ ه.ق) (۱۴)
درباره ابوسعید ابی الخیر گفته :
« آن چه من می دانم او می بینید » همچنان ابو سعید درباره علی سینا گوید: (آن چه او می داند من میبینم )، دانستن عالم و دیدن عارف را در عرفان، دانش و بینش گویند و به قول عطار :
عالم گرد جهان می گردد و عارف درون جان و بیرون از جهان :
چه گوهری تو که در عرصه دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو بیرون ز جهانی »
و یا :
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میـان جـان شـیرین مـن اوسـت
« افکار طالیس و فیساغورث که از پیشروان فلسفه اند صرف کتاب خلقت بود، سپس نظر هوشمندان به ماهیت و ذات خود افتاد و عالم وجود را در نفس خویش مرتسم یافت .» (۱۵)
در بین عارفان شرقی و غربی مخصوصاً عارف قرن هفدهم انگلستان نیز اشتراک های ذهنی یافته می توانیم .
گروهی در سمبولیزم تصوف می بیند و اثر از عرفان پیشین شرق و غرب میابد) (۱۶)
در بین سمبولیزم صوفیانه شرق و غرب و سورئالیسم شاعران شرق و سورئالیسم شاعران غرب شباهتی نزدیک وجود دارد و گاهی یکسان اند، نقطه مشترک عرفان شرق و غرب همانا کشف حقیقت و باور داشتن به وحدت وجود است و قدرت مافوق طبیعت که خلق کننده و آفریننده تمام جهان هستی می باشد .
« عرفان شرقی از یک منشأ واحد ذهنی و فلسفی پیروی می کند و در وجوه افتراق دید عرفانی شرقیان در سرزمین های مختلف پیوند های اشتراکی و همفکری دیده و احساس می شود» و اگر از اختلافات جزئی در بین آن ها بگذریم در کل و حوزه عمومی طرز فکر عارف شرقی با اختلافات مذهبی اختلافات عمومی و کلی را در مسأله عرفان نپذیرفته اند و در جستجوی حقایق و کشف معنویت راز آفرینش در خود فرو می روند و آن چه عالم در جهان میبیند عارفان شرق آن را در جان می یابند و به واسطه ریاضت به آن وصل می گردند و گاهی بغرض دریافتن او که در درون عارف نهفته است تلاش دارند .
از قول کرشنا(۱۷)
خدایی که بس لطیف است به دانش و اندیشه در نگنجد، کسی که دورتر و نزدیکتر از نزدیک به موجودات است، با کسانی که او ار شناخته است نزدیک است و از کسانیکه او را نه شناخته اند دور است .(۱۸)
در بین تصوفmysticism و عرفان تفاوت جزئی وجود دارد و از نظر مفهوم کلی با هم فرق ندارد، صوفی و عارف هر دو در جستجوی معشوق حقیقی اند و آن را در ذرات وجود حس می کنند و در خود می بینند و گاهی جمال مطلق را در صور مقیدات یابند و از عشق مجازی به عشق حقیقی می رسند .
در تصوف و عرفان نقطه عطف را واحد و راه های رسیدن به نقطه هدف را متعدد می دانند و گمراه بودن را نفی می کنند و هیچ یک حق و باطل به زبان نمی آورند، چنانچه شاعری گوید :
روی هفتاد و دو ملت جز به آن درگاه نیست
عالمی سرگشته اند و هیچکس گمراه نیست
این مطلب را در شعر خلیلی جامع تر و مقبول تر مییابیم که گوید :
این جهان لوح ز الواح خداست
مشق باطل در کتاب حق خطاست (۱۹)
و یا :
دیر و حرم دو مظهر انوار ایزدیست
از هر دو نور حق روشنگر آفتاب
و صائب این مطلب را با الفاظ روشن و کاملاً آشکار چنین بیان کرده است :
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است اما مختلف تعبیرها
اقبال لاهوری این مطلب را چنین آورده است :
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضلان صنم و برهمنی ساخته اند
یک چراغ است در این خانه و از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند(۲۰)
ضیاالدین نخشبی در «سلک السلوک» حالت روانی سالکان را از نظر تصوف گوناگون بیان نموده و به نام های ذیل یاد کرده اند :
بسط، قبض، سکر، صحو، حزن، طرب، رجا، تلوین، غیب، حضور، تکوین و غیره .
در حالت سکر و بیخودی گاهی سخنانی از زبان سالکان و صوفیان شنیده می شود که به نام طامه(طامات) یاد می گردد .
کلمه طامات به حالتی اطلاق می شود که معارف صوفی در سیر مراتب سلوک به حد اعلی خود برسد چنانچه حکیم سنایی غزنوی صوفی نامدار کشورمان گفته است :
چون دوست نموده راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید افات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا
خواجه عبدالله انصاری(ملقب به پیر هرات) صوفی بزرگ جهانی اسلام در «محبت نامه» رساله معروف خویش درباره«طامات» چنین نگاشته است :
« طامات سخنی باشد نامفهوم؛ یا کنایتی نامعلوم و عبارت از داشتی و یا نشان از پنداشتی است، که خلق از فهم آن عاجز باشند و عقل در آن معجز باشد، و فواد در آن متفکر گردد و تفکر در آن متحیر گردد. یا سخنی باشد از عیان، بی شرح و بیان، بشناسد آن که با راه باشد؛ یا از آن معنی آگاه باشد. و سخنی باشد که از وجد صادر شود و گوینده نه حاضر باشد. علم شریعت آیات است و علم طریقت با برکات است و علم حقیقت طامات، و شریعت و طریقت را درجات. یکی نفی و دیگر اثبات است . تا مرد در صورت حیات است، و در بند صفات، آن که در عین ممات است در وی چه بشارت است؟
و این اشارت است آن جا که صفات محققان است؛ هر چه غیرت است، حق آن است، گوینده حق است، چه جای طامات است .
ما قبله ی یار خویشتن بودستیم
از سجده آن بت، بر آسودستیم
از بهر نظاره یی خطا بینان را
خورشید به طامات براندودستیم (۲۱)
طامات در عرف عام سخن نامفهوم است اما د رتصوف نشانی از حقیقت مطلق است که هر کس آن را درک کرده و فهمیده نمی تواند .
در فلسفه تصوف، عارف و صوفی در هنگام الهام به حالت نشه و وجد در می آید و از خود بی خود می گردد و اغلب حالت خلسه و بی خبری (ECSTASY) به او دست می دهد که این حالت را کشف اسرار و پیوستن به حقیقت الحایق گویند، ضمیر معانی صوفی از کثرت به وحدت می رود که وحدت و یگانگی عالم و جوهر انسانیت از یک مبدا آغاز می یابد و به یک نقطه می انجامد و آن نقطه ی آغاز و انجام خدای واحد است، که یک است و دو نمی شود .(الواحد لا یصدرمنه الا واحد) .
که در ابیات کهن هندوها«تت توم اسهی» آمده است. یعنی آن چه هست تویی .
و به قول فردوسی :
سخن هیچ بهتر ز توحید نیست
بنا گفتن و گفتن ایزد یکیست
و یا گوید:
جهان را بلندی و پستی توای
ندانم چه ای هر چه هستی توای
محبت خدایی
شعر سهراب را می خوانم و می رسم به "و خدایی که در این نزدیکی است" کمی تامل می کنم و ادامه می دهم در فکر خود به فرموده حق تعالی هم می اندیشم که می فرماید" من از رگ گردن به شما نزدیکترم" به اطرافم مینگرم و یاد فرموده حضرت امام (ره) می افتم " عالم محضر خداست د رمحضر خدا معصیت نکنید ."
با این افکار رو به روی رایانه خود قرار می گیرم و می خواهم آن چه شما دوستان نوشته اید که در جایی می بینیم در وبلاگی که مطالب آن بیشتر به مسایل ماهواره و تغییرات کانال های مختلف فارسی و حتی ... اختصاص دارد جمله ای است از مناجات امام سجاد(ع) زین العابدین با این مضمون که خدایا من چیزی دارم که تو با این عظمت و جلالت نداری و آن خدایی است مهربان، بخشنده و بزرگ .
و بعد به یاد می آورم که من با داشتن این گنج بزرگ چگونه به آن پشت کرده و رو به آن کمتر می آورم . تاملی دگر می کنم و می بینم اگر خداوند متعال خدایی به این والایی ندارد چون خدا مهر و لطف هم اوست اگر خدایی بخشنده ندارد مظهر تمام بخشندگی و رحمانیت هم اوست اگر ... اما او مرا دارد که ناسپاسی می کنم، مرا که طاغی و عاصیم، مرا که غرق در گناهم و تباهی و عجب صبری خدا دارد .
خدایی که بین من عاصی با پرهیزکارانش در نعمات دنیوی تفاوتی قایل نیست و باران لطفش همه را در بر می گیرد .
آری در نزدیکی خود و در کنار خود خدایی داریم که می بیند و شنواست و ما در محضر اوییم خدایی که در آن سرا قاضی و شاهد هم اوست
الحمد لله رب العالمین و الصلاه و السلام علی رسول الله (صلی الله علیه و سلم) و علی جمیع الانبیا و المرسلین و علی آله و اصحابه و اتباعه الی یوم الدین
در سلسله بحث های لقاء الایمان از بیانات برادر ارجمند عمرو خالد حب خدا به بندگانش و عشق بندگان به پروردگار و نیز محبت انسان مسلمان به رهبر برگزیده اش خاتم الانبیاء(صلی الله علیه و سلم) به زیبایی بیان شده استحال به بخشی از بیانات او در این رابطه نظر خواهیم نمود .
بیایید چند لحظه ای او خود و محمد(صلی الله علیه و سلم) بگوییم او که مهبط وحی و اسرار خداوند بود . آیا تو پیامبر (صلی الله علیه و سلم) را دوست داری ؟ چه پرسش عمیقی است چون به دنبالش پرسش های دیگری نیز مطرح می شوند اگر بگویی بلی، آیا راست می گویی؟ آیا عزیزترین عزیزت اوست یا مالت، مقامت، فرزندانت و ... در روز چند بار از او یاد می کنی ؟ و ...
به من گوش بسپار تا برایت عزیزش کنم هر چند صحبت از این دریای خوبی ها در چند دقیقه کار مشکلی است . روزی پیامبر(صلی الله علیه و سلم) با فاروق که در آن هنگام جوان بود بر راهی گذر می کردند آن بزرگوار دست عمر را در دستش با مهربانی گرفته بود عمر در این حالت در اوج شادمانی بود لحظه ای با خود گفت : چقدر پیامبر(صلی الله علیه و سلم) را دوست می دارم، پس رو به چهره ی نورانی آن حضرت کرد و گفت : یا رسول الله به خدا سوگند که تو را بسیار دوست می دارم . محمد (صلی الله علیه و سلم) فرمود : که آیا از پولت بیشتر ؟ فرمود : بله، آیا از پسرت بیشتر؟ فرمود :بله، آیا از کس و کارت بیشتر؟ فرمود : بله، و با لحنی جدی تر فرمود : آیا از خودت بیشتر ای عمر ؟ عمر مردی نبود که از روی احساسات سخن بگوید در کمال صداقت گفت : خیر، حضرت فرمود : پس ایمانت هنوز کامل نشده است . امروزه اگر از کسی سئوال کنی که پیامبر(صلی الله علیه و سلم) را دوست داری می گوید : بله، اما آیا نماز می خواند؟ خیر، پس این چه محبتی است ؟ عبدالله بن عمر فرمود: پدرم کمی دورتر رفت به تفکر پرداخت سپس برگشت و گفت : جانم به فدایت ای رسول خدا(صلی الله علیه و سلم) اکنون تو را از جان خود بیشتر دوست می دارم، پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : ای عمر اکنون ایمانت کامل شد.
عبدالله ندانست پدرش چگونه به این نتیجه رسید، گفت که ای پدر با خود چه گفتی؟ عمر گفت : فکر کردم که آیا من به خودم بیشتر نیازمندم یا به رسول الله (صلی الله علیه و سلم) من در گمراهی و تاریکی سرگردان بودم او مرا به راه نجات رهنما شد، من به فردوس پای نخواهم نهاد مگر با پیامبر باشم پس به او نیازمندترم.
عزیزان ما در یوم الحساب در روزی که لاینفع مال و لا بنون است در آن هنگام آتش و تشنگی، گرسنگی و شرمندگی به رسول الله (صلی الله علیه و سلم) نیازمندیم، او می آید و در اوج دل سوزی می فرماید: امتی، امتی. او پیروانش را ندا می دهد و از حوض کوثر که هر کس از آن بخورد هیچ وقت تشنه نمی شود با دست مبارکش تشنگان را سیراب می کند، آن هنگام که امتش را صدا می زند یکی از آن ها می شتابد که خود را به محمد (صلی الله علیه و سلم) برساند اما ملائک مانع می شوند و نمی گذارند جلو بیاید، پیامبر می فرماید: او از امت من است رهایش کنید . جواب می دهند : ای محمد (صلی الله علیه و سلم) چه می دانی بعد تو چه کرد . ای دریغ و صد افسوس که چقدر غافلیم . رسول مهربانی (صلی الله علیه و سلم) در ظلمت به درگاه رب فرمود : چرا نگران و ناراحتی ؟ (لایزال به اشک و ناله دعا می کرد برای امتش به جبرئیل فرمودند : برای امتم . جبرئیل (ع) عرض کردند : خداوند هیچ وقت تو را به خاطر امتت ناراحت نخواهد کرد، آینده به تو آن گونه می دهد که راضی شوی . ای یاران محمد (صلی الله علیه و سلم) پیامبر راضی نیست حتی یک نفر از امتش گرفتار عذاب قیامت شود .تمام پیامبران در قیامت می فرمایند : سلامتی، سلامتی، سلامتی . به غیر از رسول الله (صلی الله علیه و سلم) که می فرماید : امتی، امتی، امتی . جانم به فدایت ای مهربان بی دریغ یا رسول الله (صلی الله علیه و سلم) .
در یکی از جنگ ها همسر، پسر و پدر زنی شرکت داشتند . این زن وقتی به میدان جنگ می رود سراسیمه و هراسان به کشته ها و زنده ها نظر می افکند به او خبر شهادت فرزندش را می دهند، می گوید(انا لله و انا الیه راجعون) و جویای سلامتی پیامبر (صلی الله علیه و سلم) می شود، می گویند سلامت است، باور نمی کند و به راهش ادامه می دهد خبر شهادت همسرش را می شنود و باز انا لله می گوید خبر شهادت پدرش را می دهند همان گونه برخورد می کند تا پیامبر (صلی الله علیه و سلم) را می بیند اشک شوق در چشمانش حلقه می زند و عرض می کند یا رسول الله (صلی الله علیه و سلم) مادام تو سلامتی تمام رنج ها برایم سهل و آسان است . سبحان الله از این عشق آیا ما هم این گونه عاشق پیامبران هستیم.
در جنگ بدر از هر طرف تیر بر پیامبر پرتاب می شد . ابودجانه برای این که آسیبی به او نرسد پیامبر را در آغوش کشید جسم خود را سپری کرد برای محبوبش، وقتی به پشت ابودجانه نگاه کردند سوراخ سوراخ شده بود، آیا تو پیامبرت را این گونه دوست داری؟ آیا به سنت هایش عمل می کنی؟ آیا تو می دانی مثل ابودجانه خود را فدایش کنی و حرمت گفتارش را نگه داری؟
روزی پیامبر (صلی الله علیه و سلم) در جمع اصحاب نشسته بود فرمود: آیا می دانید عجیب ترین ایمان داران چه کسانی هستند؟ آن ها گفتند : ملائک، فرمود : خیر آنان در خدمت خداوند هستند چگونه ایمان نداشته باشند . باز گفتند : حتماً پیامبرانند . پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : خیر بر آن ها وحی نازل شده است، چگونه می توانند ایمان نداشته باشند، گفتند : حتماً ما که یاران شما هستیم، پیامبر فرمودند : خیر شما مرا می بینید و هم عصر من هستید آن گاه بر چهره ی مهربانش قطره های اشک فرو غلتیدند و فرمود آنان که بعد از من می آیند و مرا ندیده اند اما به من ایمان دارند . اصحاب گفتند: پدر و مادرمان فدایت چرا گریه می کنی ؟ فرمود: برای یاران و برادرانم . ای به فدای قطره های اشکت، ما امت تو هستیم اما نمی دانم آیا برای تو اشک ریخنه ایم یا نه ؟ آیا قلب مهربانت را درک کرده ایم یا نه .
عشق
عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داستن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریباً مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .
عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبائی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد . چنانکه "شوپنهاور" می گوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید، آن گاه تأثیر مستقیم آن را بر روی احساستان مطالعه کنید )) !
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است، اگر دوری به طول بیانجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد. و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست. دنیایش دنیای دیگریست .
عشق جوششی یک جانبه است، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی داتی است ، و از این رو همیشه اشتباه می کند . در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یک جانبه می ماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را می توانند دید و در این جاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند، احساس می کنند هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید می آید . و در حقیقت در آغاز دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو دربایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر به چشم می بینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افق های روشن و پاک و صمیمی «ایمان» در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آن را به لرزه در می آورد هر لحظه پیام الهام های تازه آسمان های دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش بوستان های دیگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می زند .
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میا فریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست می بیند و میابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن می دهد
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نا مطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هر چه بیشتر می شنویم سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نو تر
عشق نیروئیست در عاشق، که او را به معشوق میکشاند؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست، که دوست را به دوست می برد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست، و چون خود به بدی خود آگاه است، آن را در دیگری که میبیند؛ از او بیزار می شود و کینه بر می گیرد .
اما دوست داستن، دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد که همه دلها آن چه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست، آن را در دیگری که می بیند، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که«هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارند» که حسد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است، یک ابدیت بی مرز است، از جنس این عالم نیست
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آن چه آنان، به خود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آن چه را مرگ میستاند، به حیله عشق، بر جای نهند، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان، دور از چشم طبیعت، خود میافریند، خود بدان می رسد، خود آن را «انتخاب» می کند. عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک«اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روز مرگی که طبیعت سخت آن را دوست می دارد سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده . عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است .
طرح پرستش
به واقع زیبایی چیست؟ زیبایی یک امر ذهنی است یا یک امر عینی؟ به تعبیر بهتر آیا زیبایی را می توان با یک معیار بیرونی کاوید و مورد بررسی قرار داد و یا یک مساله ی شخصی و درونی است و هیچ معیار بیرونی برای کشف زیبایی وجود ندارد؟ به عبارت دیگر آیا زیبایی از چشم ما آغاز می شود و یا نقطه ای بیرونی در جهان می باشد که چه ما بخواهیم و چه نخواهیم زیباست؟ آیا علاقه به زیبایی یک امر فطری و بنابراین مشترک میان تمام آدمیان است؟ زیبایی یک گزاره ی واقعی است یا یک گزاره ی ارزشی؟ زیبایی چه نسبتی با امور دیگر دارد؟ نسبت زیبایی با حقیقت به چه گونه ای است؟ آیا به واقع هر چه زیباست عین حقیقت است و هر چه حقیقت عین زیبایی؟ نسبت زیبایی با هنر چیست ؟
ذائقه های شخصی چه ربط و نسبتی با هم دارند؟ آیا هر چیز زیبا اصولاً لذت بخش می باشد و آیا در هز لذتی زیبایی نهفته است؟ لذت و زیبایی را چه نسبتی با هم است؟ زیبایی را با روزگار عادی و گزینش های روزمره ی ما چه نسبتی است؟ آیا می توان این سخن"اونامونو" را پذیرفت که زیبایی و یا هنر فشار مرگ را در ما کم می کنند؛ به این صورت که ما را از هم گسیخته می کنند و از جمع شدن فشارهای مختلف زندگی در ما جلوگیری می کنند . زیبایی با سیاست و دموکراسی حتماً باید حس زیبایی شناسی قوی داشته باشیم؟ چرا و چگونه؟ آیا معیارهای زیبایی در طول زمان تغییر می کند؟ آیا اصلاً زیبایی شناسی ما با عقلانیت ما در تماس است و رشد عقلانیت در فرد یا جامعه ای در ذائقه ی زیبا شناسی او تأثیر می گذارد؟ مکانیزم این تأثیر به چه گونه است؟ زیبایی چه نسبتی با اخلاق دارد؟ آیا می تواند میان زیبایی با آرمان های اصیل انسانی تنافری برقرار شود؟ آیا زیبایی باید هدفی را دنبال کند و یا به مانند آن چه کانت می گفت اگر چیزی هدفمند باشد باید در زیبایی آن شک کرد؟ آیا اصولاً می توان از زیبایی به واقع صادر شده از طرف خداوند است؟ زیبایی با دین و الاهیات چه رابطه ای دارد؟ آیا می توان مانند آن چه که برخی گفته اند از زیبایی نهیلیزه شده سخن گفت؟ آیا به واقع زیبایی در جهان پست مدرن با پوچ گرایی پیوندی عمیق برقرار کرده است؟ چرا و چگونه؟...
رب النوع انواع گوناگون عظمت ها، قداست ها و زیبائی ها، از آن گونه که بشر همواره دغدغه داشتن و پرستیدن را داشته و هرگز ندیده و معتقد شده بوده که ممکن نیست بر روی خاک ببیند و ممکن نیست در کالبد یک انسان در این حد تحقق پیدا کند... نحوه زندگی را نیز جز به چشم حماسه ندیده ام و مگر نه آن که حماسه اسطوره ای است که سوی مندی زمینی و این سری یافته است... اسطوره در سرشت و ساختار نخستین خویش، آن سری و آسمانی است و آن گاه که به این سر می گراید به حماسه دگرگون می شود و برترین و بنیادی ترین نشانه ی این گرایش که ساختار و سرشت حماسه را می سازد ستیز ناسازه هاست و هر پدیده و یا رخدادی در آن به ناچار این ستیز را در خود نهفته دارد و مگر نه آن که او در جنگ خونریزی و بی باکی و نیرومندی شدیدی را نشان می دهد که نیاز انسانی را به قهرمانی سیراب می کند و در کوچه در برابر یتیم چنان ضعیف و چنان بی باکی و چنان خشونت به خرج می دهد که مظهر خشونت است و شمشیرش مظهر برندگی و مظهر خونریزی و مظهر بی رحمی نسبت به دشمن است و در داخل خانه از او نرم تر و از او صبورتر و از او پرگذشت تر دیده نمی شود ... مثل یک کارگر ساده که با دستش پنجه اش و بازویش خاک را می کند و در آن سرزمین سوزان بدون ابزار قنات می کند و هم مانند یک حکیم می اندیشد و هم مانند یک عاشق بزرگ و یک عارف بزرگ عشق می ورزد و هم مانند یک قهرمان شمشیر می زند و هم مانند یک سیاستمدار رهبری می کند و هم مانند یک معلم اخلاق مظهر و سرمشق فضائل انسانی برای یک جامعه است هم یک پدر است و هم یک دوست بسیار وفادار و هم یک همسر نمونه ... باید جان بی قرار سید خلیل عالی نژاد او را فریاد کند و از سر شوق ضربه ای بر تنبورش فرود آورد تا تنهایی او را از بن جان درک کنی... لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره «ما شما را تنها به نزد خود باز می گردانیم، همچنان که اولین بار هم شما را تنها آفریدیم» ... و چه دلپسند گفته است مرحوم فخر رازی که اگر قرآن فقط همین یک آیه شریفه بود در اثبات معجزه .
شناخت معرفت خدا و توفیق شکر
شناخت نعمت ها نردبان معرفت خداوند :
قبل از این که وجود پیدا کنیم و هستی ما شکل بگیرد، خداوند در عالم هستی و تکوین، نعمتها را آماده کرده و آن چه در زندگی به آن نیاز داریم، آفریده و سپس نعمت وجود را به ما عنایت فرموده است .
بخش اول خطبه شریفه خانم فاطمه زهرا علیها سلام اشاره به این واقعیت دارد که نعمت های ذات اقدس الهی همه هستی را احاطه کرده و ما در دریای بیکران این مواهب قرار داریم؛ به طوری که هرگز نمی توانیم تمام آن ها را به شمارش در آوریم.
انسان هر چه بیشتر به نعم الهی توجه داشته باشد دو صفت در او بهتر رشد می کند:
الف) معرفت بیشتری نسبت به منعم پیدا می کند.
ب) حس شکر گزاری در او زنده می شود .
و این همان مطالبی است که علماء علم کلام در بحث خداشناسی مشروحاً بدان می پردازند؛ یعنی شناخت منعم از راه توجه و تفکر در نعمت های بیکران او حاصل می شود .
قرآن کریم در آیات انتهایی سوره آل عمران صاحبان خرد را دعوت به تفکر نموده است؛ کسانی که با مطالعه هستی و نظام هماهنگ آن به وجود صانع و آفریدگار و قدرت وسیع و لایتناهی او پی برده اند :
انٌَ فی خَلق السَمواتِ وَ الَارض وَ اختِلافِ الیلِ وِ النَهار لَایاتٍ لِاولِی الالباب۱
«محققاً در خلقت آسمان و زمین و رفت و آمد شب و روز برای خردمندان عالم دلایلی روشن است .»
خداوند در مساله شناخت منعم، غیر از تفکر در عالم هستی، انسان را به نشانه های خدا در وجود خود نیز متوجه می کند و می فرماید :
وَ فی اشنفُسِکُم اَفَلا تُبصِرُون۲
و در نفوس خود شما مردم (نشانه هایی است)، آیا در خویش به چشم بصیرت نمی نگرید ؟
بدون شک انسان، اعجوبه عالم هستی است و آن چه در عالم کبیر است در این عالم صغیر نیز وجود دارد؛ بلکه عجائبی در آن است که در هیچ جای جهان نیست . به گفته دانشمندان در یک سلول که کوچکترین جزء بدن می باشد، معادل یک شهر صنعتی تشکیلات وجود دارد .
دستگاه های بدن انسان مانند قلب و کلیه و ریه و مخصوصاً ده ها هزار کیلومتر رگ های ریز و درشت و حتی مویرگ هایی که با چشم دیده نمی شود و مسئول آبرسانی و تغذیه و تهویه ده میلیون میلیارد سلول تن انسان هستند، حواس مختلفی مانند بینایی و شنوایی و حواس دیگر، هر کدام آیتی عظیم از آیات او می باشند و از همه مهم تر معمای حیات انسان است که از پیچیده ترین اسرار خلقت محسوب می شود؛ لذا پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله و سلم فرموده است :
مَن عَرَفَ نَفسَه فَقد عَرَفَ رَبّه۳
کسی که خود را بشناسد، خدای خویش را شناخته است .
آری اگر نسبت به منعم این گونه شناخت پیدا شود، حس شکرگزاری در آدمی زنده تر می گردد و به همین سبب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نیز بعد از حمد بر نعمت ها مساله شکر را عنوان می فرمایند:
وَ لَهُ الشُکرُ عَلی ما اَلهَم ۴
شکر و سپاس او را، بر اندیشه نیکویی که در دل نگاشت .
راغب می گوید : شکر عبارت است از شناخت نعمت، ابراز آن به زبان و به کارگیری آن در منظور و مقصود صاحب نعمت و در مقابل آن کفر و کفران قرار دارد که عبارت است از شناختن نعمت و از یاد بردن آن .
توفیق شکر :
در روایات آمده است که از طرف خداوند به موسی علیه السلام وحی شد: مرا چنان که سزاوار است شکر کن! موسی علیه السلام عرض کرد : چگونه شکر کنم ؟ در صورتیکه هر شکری که تو را می کنم آن هم نعمتی است که تو به من عطا فرموده ای . خطاب رسید : همین حقیقت را که دریافتی مرا شکر گفته ای ۵
پس توفیقی که در هر زمینه نصیب ما می شود با الهام الهی است .
الهام عبارت از حالت دریافتی است که شخص در خود احساس می کند، بدون آن که آن را در جایی خوانده و شنیده و یا بر اثر تلاش ذهنی بدان رسیده باشد . ناگهان برقی در ذهن می درخشد و معنایی به خاطر او راه می یابد . در قرآن به این مفهوم فقط یک مرتبه اشاره شده است :
وَ نَفسٍ وَ ما سَوایّها فَاَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقویها ۶
و قسم به نفس و آن که او را نیکو آفرید و به او شر و خیر را الهام کرد .
پس اگر به عبادت و بندگی موفق شدیم و اگر شکر نعمت های پروردگار را به جا آوردیم، اندیشه و ریشه آن از خدا است . شما نباید این توفیقات الهی را در تمام مراحل زندگی فراموش کنید . اگر می توانید درس بخوانید، یا دست بیچاره ای را بگیرید و خدمت به خلق کنید، یا توفیق تلاوت قرآن پیدا می کنید و به زیارت قبور اهل بیت علیهم السلام می روید، این ها همه و همه عنایت الهی است .
اینک این سئوال مطرح می شود که :
آیا همه بندگان مورد عنایت پروردگار قرار می گیرند؟
در این جا لازم است نکته ای را متذکر شوم و آن این که خداوند متعال بی جهت به بنده ای محبت نمی ورزد و او را مورد عنایت قرار نمی دهد؛ بلکه این بنده است که خود در اثر اطاعت وسیله نزدیکی به خدا را فراهم می سازد؛ یعنی کاری می کند که مورد لطف و محبت الهی قرار گیرد . برای روشن شدن مطلب مثالی را عنوان می کنم :
در کلاس همه شاگردان نزد معلم مساوی هستند اما چرا در بین همه، یکی بیشتر از دیگران جلب توجه می کند؟
برای این که خود آن دانش پژوه زمینه را فراهم کرده و آمادگی بیشتری نشان داده است .
بشر ناتوان معمولی که این چنین باشد، مسلم است که خداوند قادر متعال که نسبت به همه مخلوقاتش احاطه دارد به طریق اولی، نسبت به بنده کوشای خود آگاه است و محبت می ورزد؛ چنان که قرآن کریم می فرماید:
یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّو نَه ۷
خدا ایشان را دوست دارد و آن ها نیز خدا را دوست دارند .
به دلیل این آیه مبارکه محبت، اول از ناحیه خدا و سپس از ناحیه بنده نسبت به خداست .
آیا پروردگار که لطف خاصی نسبت به بنده کوشا دارد، بی جهت دوستش دارد؟ آیا سبب محبت ویژگی های جسمی و متعلقات اوست؟
خیر، بلکه به خاطر بندگی و اطاعت از خدا و شکر نعمت های او مورد محبت خالق قرار گرفته است .
هستی
زمان در ذات وجود است، حرکت و تحول ماده است که مفهوم زمان را پدید آورده، بنابراین بدون هستی، زمان هم بی معنا است . زمان مفهومی اعتباری است که ما برای درک تغییرات قایل شده ایم و آن را مدرج و طبقه بندی کرده ایم .
اگر شب و روز، تغییر فصول، آمد و شد خورشید و ماه، جذر و مد دریا و پدیده های متناوب و متوالی دیگری از این قبیل نبود، ما دیرتر به تغییرات محیط اطراف خود پی می بردیم، اما رشد گیاهان، خود ما و سایر پدیده های در حال تغییر این تصور را در ذهن ما ایجاد کرده است . زمان به طور مجرد کاملا حاصل تحلیل ذهن ما از تحولات است .
چنانچه با سرعتی همپای سرعت نور و یا حتی کمتر از آن جنبش و جوشش داشتیم و تحولات طبیعی اطراف ما باز با همین سرعت در جریان بود، به طور قطع جهانی دگرگونه داشتیم یا به عبارت صحیح تر انعکاس آن در ذهن ما گونه ای دیگر بود، اما درک ما از زمان همانی بود که اکنون هست . اگر قادر باشیم گذری را درک کنیم، آن گذر و آن حرکت به صورت زمان و فاصله زمانی در ذهن ما نقش می بست، همانگونه که در حال حاضر نیز چنین اتفاقی رخ می دهد؛ و آن چه در ذهن ما نقش می بندد جزء حافظه ما می شود و ما بر اساس همان یاد ها به قیاس می پردازیم . تلنبار شدن یادها از چگونگی حرکات، اندک اندک شاخصه هایی را در ذهن پدیدار می کند که ما را در درک تغییرات، حرکات و تحولات مادی توانا می سازد .
در واقع آگوستین قدیس درست می گفت، او می گفت : " زمان یک خاصیت هستی است که خداوند آفریده است و پیش از خالق عالم، وجود نداشته است ."
اما این موضوع پرسش دیگری را به وجود می آورد و آن این است که آیا پیش از خلق عالم و کاینات، هستی موجود بوده است؟ سوال به ظاهر ساده ای است و شاید پاسخ آن این باشد که به طور قطع "نه"، زیرا که صحبت از به وجود آمدن خود هستی است! بنابراین قبل از آن نمی توان بحثی از هستی به میان آورد و درست همین جاست که پای یکی از موضوعات مورد علاقه یا بهتر بگویم دغدغه های ذهنی من که پس از این از آن بسیار خواهم گفت به میان می آید و آن "نیستی" و چیستی آن است .
جمله سنت آگوستین به نوعی غیر مستقیم بر آغاز هستی دلالت دارد .
استیفن هاوکینگ در کتاب تاریخچه زمان خود می نویسد: "اما در سال ۱۹۲۹ ادوین هابل متوجه شد که به هر سوی جهان که نظر بیفکنیم کهکشان های دور به سرعت از ما فاصله می گیرند؛ به دیگر سخن، جهان در حال گسترش است یعنی در زمان های گذشته، اشیاء به یکدیگر نزدیکتر بودند. در واقع به نظر می رسد که روزی، در حدود ده یا بیست هزار میلیون سال قبل، همه آن ها در نقطه ای واحد قرار داشتند و در نتیجه چگالی جهان بی نهایت بود . این کشف سرانجام موضوع آغاز جهان را به قلمرو علم وارد ساخت. "
اما نظریه ادوین هابل برای من سوالاتی را به وجود آورده که آن ها را طرح می کنم :
گسترش و انبساط جهان در چه ظرفی صورت می گیرد؟
اگر فرض کنیم که بیست هزار میلیون سال پیش جهان بسیار چگال بوده است، فضای اطراف آن چه بوده ؟
فضا جزء هستی است و شکلی از ماده، بنابراین چگونه هستی در ورطه نیستی و در محدوده های آن گسترش می یابد؟
به هر حال من با این نظریه انبساط عالم نمی توانم کنار بیایم حتی اگر هابل و هاوکینگ واضع آن باشند، بر عکس معتقدم چنانچه مشاهدات علمی نشان دهند که کهکشان ها از هم و از ما دور می شوند باید در جای دیگری که فعلاً، قادر به کشف و مشاهده آن نیستیم انقباضی صورت گیرد .(نمی خواهم نظریه پردازی کنم؛ اما چنانچه انبساطی قابل پذیرش باشد تنها در کنار انقباض و نوعی نظریه ضربانی قابل قبول است.) چنان چه بی کرانگی را فرض قرار دهیم که به کمک آن بتوانیم انبساط عالم را توجیه کنیم، باز دچار مشکل می شویم و این مشکل توضیح همین بیکرانگی است . نکته مهم این است که اگر چگال بودن جهان تدر مقطعی را پذیرا گردیم در واقع باید کرانمند و محدود بودن آن را نیز قبول کنیم، زیرا که توده ای چگال یا همان جهان چگال هابل نمی تواند نامحدود باشد؛ در آن صورت دیگر آن توده چگال نمی تواند منفجر شود و بسط یابد زیرا که خود جهان چگال بی نهایت کرانمند نیست و بر پایه بی نهایت بودن فراگیر مطلق است، پس چگونه بی نهایت باز هم بی نهایت تر می شود ؟
چنانچه بی کرانگی برای کاینات قایل شویم، آیا می توانیم آن را تعریف کنیم؟ تعریف ساده و سخیف بی کرانه یعنی آن که کرانه ندارد یا محدود نیست، مورد نظر نمی باشد که اگر هم قابل قبول باشد همان مشکلات بالا به قوت خود باقی خواهد ماند . به نظر می رسد کلماتی چون کرانه و بی نهایت در این مبحث ناشی از عدم توان پاسخگویی است و به منظور خلاصی یافتن از توضیح و توجیه خلق شده است.
از طرف دیگر چنانچه کرانه ای برای کاینات قایل باشیم مرزهای نادیدنی و غیر قابل درک آن به چه محدود شده است ؟
آیا می تواند مرز یا کرانه ای به نیستی محدود شود؟ نیستی خود چیست؟
هاوکینگ می نویسد: "در جهانی ایستا، آغاز زمان چیزی است که باید در موجودی خارج از جهان بر آن تحمیل کند، هیچ ضرورت فیزیکی برای یک آغاز وجود ندارد. می توان تصور کرد که به طور صوری در لحظه ای از زمان، خداوند جهان را آفرید."
چند اشکال بر این نظریه وجود دارد:
۱. موجودی خارج از جهان یعنی وجود و وجود یعنی توأم با زمان مگر آن که موجود ایستا باشد . در این صورت ایستا نمی تواند خلق کند، زیرا در این صورت از نقطه سکون و بی تحرکی به تحرک افتاده و حرکت یعنی زمان، تحمیل و انجام هر فعلی به معنای به جریان افتادن زمان است .
۲. به طور صوری در لحظه ای از زمان نیز چندان درست به نظر نمی رسد، زیرا لحظه هر چقدر کوتاه به هر حال زمان است. اینک این سوال به وجود می آید که آیا خلق هستی موجب یافتن زمان است یا این که در زمان، هستی به وجود آمده است . در آن لحظه که قرار به وقوع آن است هستی نبوده است؛ بنابراین زمان هم نبوده و بالطبع لحظه ای نیز در کار نبوده است . آیا وجود لحظه متقدم بر هستی است یا هستی بر لحظه تقدم دارد؟ اگر بگوییم با هم از زیر پاسخ شانه خالی کرده ایم، علاوه بر این سوال قبلی یعنی حرکت از نیست به سمت هست که خود متضمن مفهوم زمان می شود بی پاسخ می ماند .
۳. هیچ ضرورت فیزیکی برای یک آغاز وجود ندارد نیز، نامفهوم است و شاید بی ارتباط با موضوع باشد . اگر به طور کلی ضرورتی وجود نداشته، پس چرا چنین رویدادی به وقوع پیوسته؟ شاید منظور هاوکینگ این است که این رویداد کاملا تصادفی بوده، در این صورت چنین نظری معارض اصل آفرینشی است که هاوکینگ از آن گفته است . هاوکینگ در جای دیگر می نویسد، "اما فرض این که جهان پیش از انفجار بزرگ خلق گردیده معنی ندارد ." این هم یه نظرم درست نیست، زیرا انفجار بزرگ تنها ناظر بر این موضوع است که ماده بسیار چگالی یا جهان بسیار چگالی منفجر شده و دمادم انبساط یافته و همچنان نیز گسترش می یابد؛ بنابراین همان ماده چگال که از آن یاد می شود وجود داشته، حتی اگر نام آن را ماده هم نگذاریم باید مطابق نظر هاوکینگ قبول کنیم که چیز چگالی وجود داشته، که بعد منفجر شده است . همین چیز چگال همان جهان است . اما جهانی چگال . بنابراین جهان پیش از انفجار بزرگ نیز وجود داشته اما نه به این شکل و شمایل .
آن توده چگال که منفجر شده است حتما وجود داشته؛ اگر نه نمی توانسته منفجر شود، بر همین اساس هستی قبل از انفجار نیز وجود داشته و نمی توان آن را کتمان نمود و به وجود زمان تنها پس از انفجار قایل شد . اگر هستی بوده که منفجر شود زمان هم با آن بوده . اگر با ترفندی بخواهیم هستی قبل از انفجار را باز از نوع ایستا معرفی کنیم، بار دیگر به مخمصه تحول ایستا به پویا که همانا لحظه انفجار است گرفتار می آییم . به نظر من به هیچ رو نمی توانیم از پس این سوال تقدم و تأخر لحظه و هستی برآییم مانند حکایت مرغ و تخم می تراود

منبع:موسسه جهاني سبطين

سه شنبه 9 اسفند 1390  11:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها