اتوبوس که ایستاد همه مسافران پیاده شدند ، جز یک نفر . راننده در آینه نگاهی کرد و بلند گفت : « آقا ! . . .
ایستگاه آخره »، اما پیرمرد سرش را گذاشته بود به شیشه و خواب بود . راننده زیر لب گفت : « ای بابا ،
اینم جا گیر آورده » و این بار تقریباً داد زد : « آقا جان ! خوابی ؟! پیاده شو ، می خواهم دور بزنم .»
و پیرمرد همان طور خوابیده بود . راننده با بی حوصلگی ترمز دستی را کشید . از جایش بلند شد و دستش
را بر شانه پیرمرد گذاشت : « بابا جون ! بیدار شو ، آخرشه » . . .
پیرمرد به آخر خط رسیده بود .