0

ایستگاه آخر

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

ایستگاه آخر

اتوبوس که ایستاد همه مسافران پیاده شدند ، جز یک نفر . راننده در آینه نگاهی کرد و بلند گفت : « آقا ! . . .
ایستگاه آخره »، اما پیرمرد سرش را گذاشته بود به شیشه و خواب بود . راننده زیر لب گفت : « ای بابا ،
اینم جا گیر آورده » و این بار تقریباً داد زد : « آقا جان ! خوابی ؟! پیاده شو ، می خواهم دور بزنم .»
و پیرمرد همان طور خوابیده بود . راننده با بی حوصلگی ترمز دستی را کشید . از جایش بلند شد و دستش
را بر شانه پیرمرد گذاشت : « بابا جون ! بیدار شو ، آخرشه » . . .
پیرمرد به آخر خط رسیده بود .

برای ِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای ِ من، قلبی برای ِ انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم.
 

دوشنبه 25 مرداد 1389  10:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها