بوی ماه اسفند که میآید یاد بچههای بدر و خیبر دل را به سمت طلائیه و جزیره مجنون میکشاند. از بین شهدای عملیات خیبر یک نام کمتر در دفتر خاطرات دیده می شود و آنهم شهید «محمدرضا کارور» است. همان که به «مالک خیبر» شهرت دارد. فرمانده گردان مالک اشتر لشکر 27 محمدرسولالله، فرزند حاج «ابوالقاسم» نجار. برادر شهید حسن کارور که همافر نیروی هوایی بود و در درگیری همافران با گارد شاهنشاهی در سال 1357 حضوری درخشان داشت و قبل از شروع جنگ تحمیلی در غرب نیز حضور داشت ولی به طور مشکوکی ناگهان پس از مراجعت مریض شد و چند نفر از همافرها با هم جان باختند که به قول شهید بهشتی مرگشان مشکوک بود.
برادرش شهید مرتضی کارور هم بعد از شهادت محمدرضا در سن 14 سالگی بیتاب استاد و برادر، بیقرار شد و به جبهه رفت و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 سومین شهید خانواده شد.
محمدرضا در اسفند ماه سال 1336 در روستای «درده» فیروز کوه به دنیا آمد و با سپری شدن ایام در دوران کودکی در کارگاه نجاری پدر با شغل او بیشتر آشنا شد و فراگرفت ولی به خاطر کمبود امکانات تحصیلی به همراه خانواده به «ورامین» رفتند. در اینجا هم وقت خود را با کار و تحصیل سپری میکرد و در نزدیکی پایتخت از اوضاع اجتماعی و سیاسی غافل نبود. بعد از مدتی درس را رها کرد و به «شهرری» رفت و در دنیای کوچک حجره خود با ابتداییترین وسایل زندگی جدیدی را شروع کرد. روزها در چاپخانه کار میکرد و شبها مطالعه. از همین جا بود که با شخصیت امام خمینی (ره) آشنا شد و هر چه درآمد داشت برای نهضت انقلابی خرج میکرد و در پی به دست آوردن اعلامیه امام (ره) و تکثیر و پخش آن بود. با حوزه علمیه قم و شخصیتهای مبارز ارتباط گرفت و در همان حجره نوارهای امام (ره) را پیاده میکرد و تا صبح بیدار بود. با عشق به امام (ره)، محمدرضا عهد کرد هیچ وقت به رژیم طاغوت خدمت نکند به همین خاطر به عنوان سرباز فراری دنبالش بودند و هر چند وقت یکبار در خانه و حجره در جستوجوی او بودند. او حالا درس را دوباره شروع کرده بود و مدتی میهمان ثامن الحجج بود که بعد از آن مبارزات مخفیانهاش را آشکار و برای همه اهل خانه تکلیف را روشن کرد. کمکم مبارزات مردمی اوج گرفت تا روز 17 شهریور که کارور نیز یکی از افرادی بود که تا آخرین نفرات شهید و مجروح را از زیر گلولههای مأموران بیرون کشیده بود و با بدنی غرق خون میدان ژاله را ترک کرد. همراه برادرش حسن که لباس همافریاش را در آورد و به تظاهر کنندگان پیوست، اسلحهها را از پاسگاههای سقوط کرده بیرون میآوردند و با اتومبیل به مردم میرساندند. در پی همه این تلاشها محمدرضا دیپلم ریاضیاش را گرفت. با پیروزی انقلاب دوره مبارزه جدیدی شروع شد. اغلب ایام هفته را روزه میگرفت و نماز شب میخواند. همه دارایی خود را صرف امور خیریه، خرید کتاب و احداث کتابخانه در مسجد حجتابنالحسن شهرری کرد، در حسینیه گلپایگانیهای آنجا انجمن اسلامی تشکیل داد و گروه فرهنگی روزنامه دیواری و محل راه انداخت و در مدارس و مساجد نمایشگاه برپا میکرد. با تشکیل بسیج مستضعفین او نیز جزو اولین نفرات به عضویت در آمد و بعد از مدتی یکی از فرماندهان بسیج شد و با عضویت در سپاه دردوره هشتم آموزش پادگان امام حسین تهران، فنون نظامی را فرا گرفت و در آنجا با افرادی مثل شهید «حاج بابا» و نصرتالله اکبری که از قبل در مبارزات هم با هم بودند بیشتر آشنا شد و صدای آژیر، حمله هوایی و خبر غائله کردستان فکر او را مشغول کرد. در حمله هوایی به پادگان محمدرضا اولین درس ایثار و از خود گذشتگی را زمانی فراگرفت که همه در جوی آب پناه گرفته بودند و او برای نجات دوست سنگین وزنش شیر نژاد که نمیتوانست بدود بیرون دوید و با چالاکی پیش خود برد و سرمشق حضورش در جبهه شد و او همراه 17 اتوبوس نیرو به سرپل ذهاب رفت در حالی که هیچ کس تصوری از جبهه نداشت و فقط خبر تسخیر روستاهای مرزی توسط عراق و حمام خون را توسط دو نفر از بچهها شنیده بودند و رفتند تا با اصغر وصالی دست دهند. این در حالی بود که آنها حتی رسم ورود با چراغ خاموش در جبهه را نمیدانستند و شکل و قیافه منور را ندیده بودند و پذیرایی خمپارهها تصویر جبهه را برایشان واضحتر کرد و با حضور در مناطق مختلف تجربه رزمندگی و زندگی در منطقه را آموختند و علاوه بر آن کسب فضایل و عزت نفس و انس گرفتن با عبادتهای مستحبی و تقویت بنیه دفاعی هر روز به رشد و بالندگی آنها میافزود و محمدرضا رسم فداکاری بعدی را با بیدار نکردن نگهبان بعدی در دل شب در «تپههای کورموش» به تصویر کشید. تشنگی بیداد میکرد و هر کس برای پیدا کردن آب نظری میداد و محمدرضا با حال ناخوش از جمع جدا شد. همه داد میزدند نرو برگرد و او فقط دست تکان میداد و بعد سینه خیز، پامرغی و گاهی بدو. وقتی برگشت با به دست و پایی زخمی، یک گالن آب و یک گونی نان آورده بودکه بچههای تدارکات در 2 کیلومتری آنها گذاشته بودند ولی به خاطر دشمن جلوتر نمیآوردند ولی یک گالن آب و 30 نفر! به همین خاطر آوردن آب نوبتی شد درحال قرعه کشی بودند که اسم محمدرضا درآمد همه نگاه کردند ولی نه محمدرضا بود نه گالن آب! کمکم مهمات هم روبه اتمام بود و عراقیها تا نزدیکی آنها آمده بودند.
ترس در دل بچهها افتاده بود و محمدرضا در سکوت سنگر نگهبانی نقشهای کشید تا توهین و گستاخی عراقیها را جواب دهد.
بانصرتالله یک پارچه که با چارچوب قاب گرفته شده بود را دو تایی حمل کردند و با رد شدن از زیر سیم خاردار و رفتن به خط عراقیها سکوت شب را شکستند. سروصداها باعث شد منور و رگبار،کار را سخت کند. محمدرضا بلند شد و رفت و نصرتالله از دور مراقبش بود. صف تانکهای عراقی در پشت خاکریز و حشتناک بود. اثری از محمدرضا نبود نصرتالله طاقت نیاورد و به دنبالش رفت. شبحی کلاهخود به سر و بیل به دست صدا ایجاد میکرد که ناگهان به طرف نصرتالله دوید و عراقی با عراقگیر رکابی بیرون آمد، با دیدن آرم سپاه در مقابل سنگر اجتماعیشان نعرهاش بلند شد. همه عراقیها با هیاهو جهنمی از آتش را درست کردند. خبر در سرتا سرخط پیچیده این فکر و عمل انقلابی کارور روحیه مبارزه را یکبار دیگر قوت بخشید. ولی با نفوذ عراقیها در خط دیگری و شهید کردن و به اسارت بردن عدهای باز نیاز به گوشمالی حسابی داشتند. به تازگی به گروه خمپارهانداز 60 داده بودند. محمدرضا با شنیدن خبر، قبضه را با 40 گلوله برداشت و بار قاطری که خودش از روستاهای اطراف پیدا کرده بود، کرد و با «نصرتالله» و «شیرنژاد» نزدیک خط دشمن رفتند. بارهای قاطر را بر دوش کشیدند و در 200 متری سنگرهای دشمن خمپاره را کار گذاشتند با هر شلیک صدای آژیر آمبولانسهای دشمن بلند میشد. محمدرضا وقتی آخرین گلوله را شلیک کرد و لوله خمپاره را باز کرد، گفت: بریم موقع برگشت سربازان جدید خط برایشان جشن گرفتند. این حرکت محمدرضا نه تنها خواب را از عراقیها گرفت، به نیروهای خودی جسارت داد تاهر چند وقت یکبار برای جمع آوری اطلاعات شبیخون بزنند و حتی اسیر هم بگیرند. با شهادت مسؤول گروه انصاف، ستوان کیانفر با اصرار نیروها نصرتالله اکبری و محمدرضا کارور سرپرستی گروهان را برعهده گرفتند و این اولین مسؤولیت او بود که باعث شد بیشتر از قبل کار کند. با کار شکنیهای سرهنگ عطاریان مسؤول پادگان ابوذر که از نفوذیهای بنیصدر بود، کارور تصمیم گرفت از جبهه دشمن مهمات بیاورد و چند بارهم این کار را کرد و آخرین بار اولین مجروحیت رسمیاش با نارنجک پرتابی به سنگر اجتماعی دشمن بودکه برای مدارا به بیمارستان منتقل شد و با بازگشت نیروها به پادگان او هم به آنجا رفت. نیروهای گروه کمتر شده. بودند ولی تجربه و معنویت بالا آن مأموریت را منحصر به فرد کرد و تجربه سادگی مرگ را به سادگی درک کرده بودند.
چندی بعد اصغر وصالی با چشمانی خون گرفته از بیخوابی، سرتاپا خاک آلود و با پوستی خشکیده و عصبانی رسید. با لبخند به همه سلام کرد و آنها را جمع کرد و از توطئه صحبت کرد. هنوز حرف میزد که سرهنگ عطاریان، ابوشریف را آورد و به عنوان مسؤول کل جبهههای غرب معرفی کرد و او هم نوید عملیات امشب برای بازپس گیری قصر شیرین، بازیدراز و قلاویزان را داد واینکه نیروی بومی همراهتان است و با توپ 203 شما را پشتیبانی میکنیم و بلدچی بومی هم همراهتان میفرستیم. محمدرضا بلدچیها را دید ولی تجهیزاتشان به نیروی مردمی نمیخورد. همه مشغول نوشتن وصیتنامه، حلالیت طلبیدن و عکس گرفتن با ابوشریف شدن و محمدرضا و نصرتالله متوجه اصغر شدند که در گوشهای کز کرده بود و غمگین به فکر فرو رفته بود. دعای توسل خوانده شد، گروهان توسلی و تشکری خط شکن شدند و گروهان انصاف، احتیاط. عملیات آغاز شد و نیروها و بلدچیها با دو دسته شدن توسط اکبری و محمدرضا منتظر عملیات بودند که پیکی از طرف محمدرضا به اکبری رسید و خبر داد که بلدچیها با ما درگیر شدن و دو نفر را شهید کردند. اکبری هم بلدچیها را خلع سلاح کرد و معلوم شد ستون پنجم هستند. کارور به فکر بچههای خط شکن افتاد ولی دید کاری نمیشود کرد. بچههای گروه برخی گریه میکردند و برخی در خود بودند و محمدرضا سر به بیابان گذاشت. با لو رفتن بچهها از گروهان صد نفری تشکری به فرماندهی محسن چریک 20 نفر زنده ماندند و بقیه همراه محسن مظلومانه شهید شدند و جنازههایشان در بین عراقیها ماند. محمدرضا و نصرتالله با آگاهی بیشتر در ارتفاع 150 مستقر شدند. عراقیها با گلولههای مستقیم تانک، سنگرها را میزدند و از جناح چپ نیروهای پیاده عراقی دسته محمدرضا را زمینگیر کرد، کاری نمیشد کرد فقط از صدای پا میشد تخمین زد که در چندمتری بچهها هستند. جنگ تن به تن شد. محمدرضا با یک عراقی با هیکلی بزرگ درگیر شده بود اسلحه را او میکشید، عراقی میکشید که یکدفعه با لگد کارور به سینه عراق، عراقی به زمین افتاد و هلاک شد. با 3 روز مقاومت و با دست خالی و کمبود آب در مقابل تانکها سرانجام با موفقیت به پادگان برگشتند با شهید و مجروح شدن نیروها بقیه بچهها نیاز به تجدید قوا داشتند. حالا نیروهای گردان 8 دارای تجربه خوبی بودند. به همین خاطر در پستهای کلیدی کشور برای امنیت استفاده شدند.
محمدرضا همراه یک گردان مأمور حفاظت از بیت امام (ره) شد و فرصتی برای خودسازی پیدا کرد و وارد مرحله جدیدی از زندگی شد. روز خواستگاری لباس بسیجی پوشید و گفت من وارد سپاه شدم و فکر میکردم هر سپاهی 6 ماه بیشتر زنده نمیماند و من امروز هم سپاهی هستم. محمدرضا معیارش از زن در دستنوشتههایش مشخص است که به حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) و سخنان امام خمینی (ره) اشاره کرده است. خطبه عقد را «دکتر باهنر» خواند. شب عروسی یک جعبه شیرینی گرفت و به مسجد همیشگیاش رفت و بین نمازگزاران پخش کرد.
روزی با موتور از خیابان شریعتی میگذشت که موتور سواری نه از او سبقت میگرفت و نه فاصله. میخواست با یک حرکت واژگونش کند اما در دلش قصاص قبل از عمل را قبیح میخواند تا اینکه قبل از رسیدن چراغ قرمز، نارنجک را در دست او دید. نارنجک چند متر جلوتر افتاد و موتور سوار فرار کرد. محمدرضا خودش را به زمین پرت کرد و غلتید. موتورش تکه تکه شد.
در دلش غوغا بود. جلوی پادگان ولی عصر عکس رئیس جمهور و نخست وزیر را در حجله دید و به یاد بوی عطر گل محمدی زمان عقد افتاد. کمکم اثاثش را که اندازه یک وانت هم نمیشد بار تویوتا کرد و در اسلام آباد غرب با همسرش زندگی جدیدی را شروع کردند. محمدرضا خودش را به عملیات بیتالمقدس رساند و با ورود به تیپ 27 حضرت رسول، 9 نفر از دوستانش را همراهی کرد و در گردان حبیب بن مظاهر با تشکیل دسته «نور» مأموریت انهدام پل ارتباطی عراقیها روی اروند به خرمشهر را برعهده گرفتند.
با شروع پاتک عراقیها، تانکها در 100 متری آنها قرار گرفت و سنگینترین سلاح بچهها آرپیجی بود. محمدرضا اولین نفر سلاحش را برداشت و به طرف تانکها دوید و 8 نفر دیگر هم پشت سر او با رسیدن به پل دیدند خود عراقیهایی که نیروی کمکی بودند از ترس اسارت، پل را منهدم کردند. در روستایی نزدیک شلمچه رفتند و دو دسته شدند و با انجام عملیات موفق ایذایی به آزاد سازی خرمشهر کمک کردند و در عقبنشینی، محمدرضا در حالی که 8 اسیر عراقی را هدایت میکرد، اسرا جنازه شهید شاهمرادی را عقب میبردند و محمدرضا یکی دیگر از دوستان خود را از دست داد. در بین راه اسرا را به اکبری سپرد. و خودش به روستا برگشت تا بقیه بچهها را از عقبنشینی مطلع کند و موفق شد ولی خودش مجروح و راهی بیمارستان شد.
شناسایی منطقه برایش مثل رفتن از کوچه به کوچه دیگری بود. وقتی مسیر شناسایی صاف بود و بدون اختفا، محمدرضا گونی روی سرخود میکشید و با خواندن «و جعلنا» رد میشد و با نور منور بیحرکت میماند یکبار رفت و حتی تعداد تانکها و فاصلهشان از هم را تخمین زد و بعد به خط دوم دشمن رفت و تعداد توپها و خمپارهها را شمرد و از روی سنگرها تعداد نیروهای دشمن را هم برآورد کرد .خلاصه گونی، نیروی کمکی محمدرضا بود وقتی از شناسایی برمیگشت عطر نجوایش با دشت آشنا بود. او همیشه در هر منطقه که میرفت دور از نیروهایش قبری میکند و در آن مناجات میکرد. یکبار یکی از بچهها رد میشد که متوجه چاله نشد و روی بدن نحیف محمدرضا افتاد و شرمنده از این عمل واز به هم زدن خلوتش شد ولی محمدرضا هر روز زلالتر میشد. خواب و خوراکش را کم کرده بود. در ماشین میخوابید و حتی مهم نبود کجا میخوابد. یک شب پس از شناسایی به سنگر اجتماعی برگشت نه جا بود و نه پتو، صبح بچهها دیدند یک نفر روی کفشهای دم در مچاله شده و بدون رو انداز خوابش برده و این درحالی بود که نیروها به خاطر سرما 3 تا پتو روی خود کشیده بودند. محمدرضا به همراه حاج احمد متوسلیان برای دفاع از مردم آواره فلسطین و لبنان در اردوگاههای لبنان و سوریه به دمشق رفت. همسرش را در و یک خانه استیجاری با انتظار یک شکوفه زندگی تنها گذاشت و در آن زمان مسؤول طرح و برنامه تیپ بود. ولی به خاطر عدم موضع صریح حاکمان آن کشور و همکاری نکردن برخی دیگر در عمل و اسارت حاج احمد بعد از 4 ماه بازگشت، آن موقع «سمانه» چهل روز بود که به دنیا آمده بود و محمدرضا پس از چندی دوباره راهی جبهه شد.
عملیات والفجر مقدماتی لو رفته بود و نیمی از بچههای گردان مقداد وسط میدان روی رملهای فکه مانده بودند. چهره محمدرضا یکباره چندین سال پیرتر شد. باقیمانده گردان را به عقب برد و با یک دسته داوطلب به منطقه برگشت و پیکر شهدا را بر دوش به عقب بردند ولی نیروها کم شدند تا آخر فقط «کارور» ماند اما تا آخرین پیکر شهید را انتقال داد باز نایستاد.
در والفجر یک، فرمانده گردان مقداد شد. با فرماندهی او بچهها 5 روز در پشت کانال مقاومت کردند و با تمام شدن جیره خود، مجروحین و حتی شهدا و پناه بردن به پوستهای خشک شده بستههای جیره، سخنان کارور بود که بچهها را تشویق به ایستادگی میکرد.
بعد از عملیات در تنهایی خودش نام یک به یک دوستان و همرزمانش را برد، ناگهان به خود آمد اگر در هر عملیات این همه فرمانده به شهادت برسند؟! با مشورت حاج همت گردان ویژه به فرماندهی محمدرضا به تعداد 313 نفر تشکیل شد و او همزمان معاونت تیپ سلمان را نیز داشت. در این روزها حال دخترش بد میشد. او نمیتوانست روی پایش بایستد. با اصرار فرماندهان اثاثیه را پشت تویوتا ریخت به تهران رفت و مجبور شدند نیمی از بدن بچه را گچ بگیرند و گرنه فلج میشد بعد از آن تا شب دنبال خانه اجارهای گشتند ولی خانهای مناسب وضع مالی آنها پیدا نشد. به ورامین خانه پدری آمدند. غذا از گلویش پایین نمیرفت به فکر سمانه بود به فکر خانه و به فکر گردان در حال آموزش. تا صبح نماز خواند و گریه کرد. حاج همت زنگ زد: به محمدرضا نیاز داریم، دست تنهاییم وکارور به اتفاق خانواده به منطقه بازگشت، در اندیمشک مستقر شدند ولی لحظه به لحظه حضور او در لشکر بسیار مؤثر بود و به این نتیجه رسید که خانوادهها باید به تهران برگردد.
عملیات خیبر در پیش بود و گردان مالک آماده حرکت به سمت طلائیه بچههای تیم شناسایی اسیر شدند و گردانها کار جزایر را شروع کردند. مأموریت محمدرضا و نیروهایش انفجار پل «نشوه» بود ولی لندکروز مهمات قبل از بهره برداری با اصابت ترکش، منفجر شد و تعداد زیادی شهید شدند. محمدرضا که امکان رسیدن به پل را غیر ممکن دید به اتفاق بسیجیهایش راه پل را در پیش گرفت و رفت و کلمات این طور به گوش نصرتالله اکبری رسید: خمپاره 120 کنار محمدرضا خورد. دیدم افتاد. نیروهایش شهید شدند اما خودش! ما خودش هم شهید شد. بلافاصله بچهها تیمی برای انتقال پیکر شهدا و مجروحین، به خصوص محمدرضا دست و پا کردند اما دشمن منطقه را تصرف کرده بود و مجروحان را یک به یک تیر خلاص میزد هیچ کاری نمیشد کرد در راه هر یک مجروحی را به دوش گرفتند و بازگشتند اما بیمحمدرضا.
امروز دیدن طلائیه ما را یاد میهمانی محمدرضا در آنجا میاندازد، کارور، فرمانده با اخلاص و متواضع! میزبان زائران منطقه باش و به حرمت یاران شهیدت در دسته نور، دست این راهیان نور را بگیر.
- شادی روح شهدای مفقود الجسد به ویژه شهید محمدرضا کارور صلوات.
منبع: فتح الفتوح