عطش • حمید رضا عسگری مورودی |
|
|
|
وقتی دریا
درموج پیشانی اش گره خورد
قمقمه از خجالت آب شد!
یادم آمد
شب آتش وعطش
او با دست می بست
آن بی دست را !
(علی اصغر)
نام گردان اوبود
وقتی گلوله گلویش را بوسید
حنجرۀ عطشان (فکه) سه شعبه شد:
) ع ش ق(
در آن ظهر تب دار
قمقمه های می سروند
شعر آب را
و آب ها می نوشتند
حلق بی تاب را!
این همه قصه را
بگذار و بگذر
شاید تخریبچیان روزگار غریب
پلک این معبر را هم بگشایند!
آن روز
فریاد های باستانی یا (ابالفضل)
دوباره از حنجرۀ(فکه)
خواهد جوشید
و تو بر نعش بی سر برادرم
نماز خواهی گزارد
بگذار پیشانی بند سرخ
در جغرافیای قتلگاه
و در هندسۀ چشمان مادر
به یادگار بماند
شاید تفحص گران نور
در قعر رازها
یا ((زهرا)) ی گمشده ام را بیابند!
لُکنت این خاک بی دلیل نیست
عطش جانش را مکیده است
باور کن
این جغرافیا، تاریخ ندارد!
این را وقتی فهمیدم
که برادرم برگشت
بی سر
بی سربند
اما یک ((کربلا)) عطش
به لهجۀ ((عاشورا))
درون او گُل کرده بود!
از آن روز
نگاه من
دخیل نام بزرگی است
که کوچۀ کوچک ما را ((حسین))ی کرده است!
از صبح تا ستاره!