چه پايان قشنگي داشت
سقّاي گردان ما !
سطرها به پايان نرسيده
خمپاره آمد
و به جاي نامه
دستانش را بُرد !
تعجيل اين پيك
بند اخر را تكّه تكّه كرد
و خداحافظي ماند براي ...
فرصت هاي تشنگي
با همان دست ها وجين مي شد
وقتي اروند را بر شانه مي نشاند
بچه هاي عطش
نه آب
كه آب آور را آه مي كشيدند!
او كه رفت
فرمانده براي مادرش نوشت :
تشنگي
جان خيمه هايم را مكيده است
بگو عباس بيايد!