0

فرزند يلدا پدر آفتاب

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

فرزند يلدا پدر آفتاب

به بهانه چهلمين روز درگذشت مرحوم حسنعلي عليپور كه او را فرزند يلدا و پدر آفتاب مي‌دانند، كوشيديم تا گزارشي از زندگي اين بزرگ خير كشور را ارايه كنيم.

 در طولاني‌ترين شب سال 1317 در روستاي ديجويجين اردبيل پسري به دنيا آمد كه بعدها سرچشمه خير و بركت براي اين روستاي محروم شد.
اولاد پنجم گرچه در شبي تاريخي به بلنداي يلدا چشم به جهان گشود اما دل پدر و مادرش روشن بود كه آفتاب بخت او بلند است و به همين دليل پدرش نام او را حسنعلي مي‌گذارد تا همچون صاحب نامش سفره بخشش و كرمش همواره گشوده و پربركت باشد.
حسنعلي در ميان جنگ جهاني دوم خيلي زود قد كشيد و به سن درس و مشق رسيد آن روزها شخصي به نام ميرعلي بيگ از آذربايجان شوروي به روستاي ديجويجين مهاجرت كرده بود و چون خودش به علم و دانش علاقه داشت سنگ بناي مدرسه‌اي كاه‌گلي را گذاشته بود.
بچه‌هاي روستا از جمله حسنعلي نيز دور او جمع شدند و خواندن و نوشتن را ياد گرفتند.
جنگ جهاني دوم تمام شده بود و ايران نيز از آسيب‌هاي آن در امان نبود، وضع معيشتي مردم بدتر و بدتر مي‌شد تا جايي كه در برخي نقاط كشور ناني براي خوردن هم نبود.
مرادعلي پدر حسنعلي نيز از اين اوضاع بد بي‌نصيب نماند و خيلي زود ورشكسته شد و تمام اموالش را فروخت.
بدين ترتيب فرزندان بزرگ او همچون بسياري از كودكان و نوجوانان كار كردن را بر درس خواندن ترجيح مي‌دهند و وارد بازار كار مي‌شدند اما مادر حسنعلي تمام سختي‌هاي زندگي را به جان مي‌خريد تا حسنعلي كه از همه كوچك‌تر بود درس و مشقش را رها نكند.
وي نيز قدرشناس تلاش‌هاي مادر خوب درس مي‌خواند و هميشه جزو بهترين شاگردها در مدرسه مي‌شد گرچه وضع نامناسب اقتصادي بر او فشارهاي زيادي را وارد مي‌كرد.
«هرگز آن امتحان دبستان دري خيابان سيروس را فراموش نمي‌كنم آن تركه‌هاي درخت آلبالو كه معلم بر دستم فرود مي‌آورد را هميشه به ياد دارم.
بايد براي امتحان برگه امتحاني مي‌برديم ولي پدرم پولي نداشت كه به من بدهد و من هم رويم نمي‌شد از او پول بخواهم بدون برگه به مدرسه رفتم و معلم نيز با تركه مرا تنبيه كرد.»
اما حسنعلي هر طور كه بود درس را ادامه مي‌دهد تا كلاس يازدهم دبيرستان كه سرانجام وضع اقتصادي نامناسب سبب مي‌شود او يك سال قبل از ديپلم درس را رها مي‌كند و راهي بازار كار مي‌شود.
اول به نيروي هوايي مي‌رود و به عنوان تكنسين هواپيما شروع به كار مي‌كند اما بعد از مدتي متوجه مي‌شود كه اين شغل با روحيه‌اش سازگار نيست و خود را بازخريد مي‌كند و از ارتش خارج مي‌شود.
چرخ روزگار به سختي مي‌چرخد تا اينكه حسنعلي كه در طول دوران نوجواني و جواني خود در بين اقوام و آشنايان به يك جوان امانتدار و صادق شناخته شده بود از طرف يكي از آشنايان كه در آلمان به تجارت فرش مشغول بوده دعوت به كار مي‌شود.
او سريع اين پيشنهاد را مي‌پذيرد چرا كه كار در يك كشور ديگر فرصت تجربه‌اندوزي را به وي مي‌داد.
«چهار سال و نيم با آقا ابراهيم كار كردم و توانستم نسبت به فرش و عتيقه اطلاعات و تجربه‌هاي خوبي جمع كنم ديگر دوست داشتم مستقل براي خودم كار كنم ولي او همچنان دلش مي‌خواست با هم كار كنيم، بالاخره از او جدا شدم.»
حسنعلي با سرمايه‌اي كه در اين مدت اندوخته بود يك مغازه اجاره مي‌كند و خيلي زود اعتماد تاجران فرش را به خود جلب مي‌كند به شكلي كه زمينه دادن ميليون‌ها مارك فرش و عتيقه بدون دادن ضمانت را براي خود فراهم مي‌كند تا آنها را بفروشد و به اين ترتيب رونق كارش را افزايش دهد.
روزها از پي هم مي‌گذشت و دارايي و ثروت عليپور افزون‌تر مي‌شد اما او كه ديروز خود را همواره به ياد داشت نه تنها دلبسته مال دنيا نشد و غرق در دنياي لائيك غرب و آن روز نشد بلكه اعتقادات مذهبي‌اش را حفظ كرد و حتي آنها را در خود تقويت كرد.
اوايل انقلاب اسلامي ايران درست زماني كه امام راحل در پاريس تبعيد شده بود حسنعلي عليپور دو بار به ديدن امام (ره) مي‌رود اما هر بار به يك دليلي توفيق حضور را نمي‌يابد اما با پاي‌گذاري در جهت اهداف آن بنيان‌گذار علاقه خود را به او اثبات مي‌كند.
پس از پيروزي انقلاب نامه‌اي به آيت‌الله مروج امام جمعه فقيد اردبيل مي‌نويسد و براي ساخت آباداني اعلام آمادگي مي‌كند، آن مرحوم نيز از اين حركت استقبال كرده و اولين كارها را با بازسازي مسجد و روستاي محل زندگي خود و احداث يك غسال‌خانه آغاز مي‌كند.
حسنعلي كه در ديار غربت تنها زندگي مي‌كرده تصميم به ازدواج مي‌گيرد و زني ايراني انتخاب مي‌كند كه همسر و همدل او در تمام مراحل مي‌شود؛ همان زن مؤمنه و نجيبي كه در دل نذر كرده بود به ازاي يافتنش يك درمانگاه خيريه بسازد.
سريه نيز همچون حسنعلي خيلي زود جذب كارهاي خير مي‌شود و حتي همسرش را نسبت به آن تشويق مي‌كند و او را در اين جهت ياري مي‌كند اما اين بار با حضور سريه هر دو نسبت به مدرسه‌سازي علاقه نشان مي‌دهند.
اولين مدرسه‌اي را كه ساختند و وقتي صداي معلمان و بچه‌هايي كه الفباي زندگي مي‌آموختند از آن بلند شد حس خوبي پيدا مي‌كنند، حسي كه منبع‌اش براي آنها نامفهوم بود اما انگيزه آنها را براي ساخت مدارس ديگر برانگيخت، پنج مدرسه به نيت پنج تن آل‌عبا.
نيت درست و بي‌غل و غش موجب شد اين پنج مدرسه خيلي زود ساخته شود تا آنها نيت 14 مدرسه ديگر بسازند، به نام 14 معصومي كه حسنعلي تمام زندگي خود را از كودكي به آنها وصل كرده بود و چرخ روزگارش را با ذكر مداوم نام آنها بر لب مي‌چرخاند.
14 معصوم اين بار نيز نيتش را بي‌پاسخ نگذاشتند و دست او را براي ساخت اين مدرسه‌ها گرفتند تا بر همگان ثابت شود كه اگر نيت پاك و بي‌غل و غش باشد ائمه خود همه چيز را فراهم كنند.
مدرسه‌ها پي‌در‌پي هم ساخته مي‌شد و فرزندان روستايي كه ديگر براي درس خواندن نبايد در هواي سرد اردبيل و جاده‌هاي كوهستاني راهي شهر مي‌شدند، درس فداكاري و ايثار در مال و ثروت را در دل اين مدارس مي‌آموختند.
ساخت 72 مدرسه تا رسيدن به تعداد شهداي دشت كربلا نيتي كه اگر چه به عقيده اطرافيان همچون سنگي بزرگ به نشانه نزدن بود اما حسنعلي آن را خوب به هدف زد.
«تمام سرمايه و دارايي‌هايم را به تدريج در آلمان فروختم و به كشور برگشتم نيتم ساخت 72 مدرسه بود اما 52 مدرسه را ساختم تقريباً ديگر سرمايه‌اي نداشتم تنها يك خانه برايم در ولنجك تهران باقي‌مانده بود كه من و سريه در آن زندگي مي‌كرديم، مانده بوديم كه چه كنيم كه دوتايي تصميم گرفتيم كه خانه را بفروشيم اما يكي از دوستان مانع شد و آنها به هر نحوي بود اين مسير را كامل كردند تا سرانجام 72 مدرسه ساخته شد.»
مسئولان سازمان نوسازي پس از ساخته شدن اين 72 مدرسه تصميم مي‌گيرند تا مدرسه‌اي را كه با هزينه آموزش و پرورش ساخته شده بود با نام حسنعلي عليپور نامگذاري كنند اما او مخالفت مي‌كند و نام مبارك حضرت حمزه سيدالشهدا را پيشنهاد مي‌دهد، اصرار او بر اين قضيه ديگران را هم قانع مي‌كند.
عليپور بعد از ساخت اين مدارس در كار خير بيكار نمي‌نشيند و با فعاليت در جامعه خيرين مدرسه‌ساز افراد زيادي را تشويق به مدرسه‌سازي مي‌كند.
او بادبان خير مدرسه‌سازي را اين بار به سمت خير جهت مي‌دهد تا همچنان براي خود باقيات الصالحات بيندوزد.
او كوله‌باري سنگين براي خودش جمع كرد تا در آن دنيا گام به گام فرشتگان گذاشته و نشان دهد كه وقتي شمع وجود خويش را نثار فطرت‌هاي زلال و پاك كودكان معصوم سرزمينش كرد چه زيباست پاسخش.
گرچه عليپور در كنار ما نيست اگر چه ما به ياد او و براي او مي‌نويسيم و اگر چه نوشتن برايش بغض‌هاي خفته در گلو را مي‌شكند اما فراموش نمي‌كنيم هرگز او را كه قلبش در شوق باروري قلب‌ها مي‌تپد....
صداي قلبت هنوز مي‌آيد از او خواسته بودند كه خودش را در يك جمله تعريف كند و او در پاسخ گفته بود (حسنعلي عليپور يك قلب در قالب انسان است كه تنها به اميد فرداي روشن كودكان مي‌تپد.)
گرچه اين قالب جسماني خيلي زود و ناگهاني ايستاد ولي وقتي قلبش در ميان خاك آراميد هنوز صدايش مي‌آمد صداي اميد به فرداي روشن كودكان...

سال‌ها روي پا ايستادي و افتادگي آموختي
خستگي به تنگ آمد و شرمنده پايمردي‌هايت شد
اينك آرام بگير و لحظه‌اي استراحت كن...

فرزندانت در 72 مدرسه عشق آن چه را كه از تو فرا گرفتند تكرار خواهند كرد و با اين دلنوشته يادت را گرامي داشته و مي‌گوييم منتظريم تا فرزندانت براي خانه ابديت دلنوشته‌اي بدهند و ما آن را به جاي نعلين بر روي درب خانه‌ات حك كنيم تا هميشه لبخند تو در خاطرمان بدرخشد.

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

چهارشنبه 20 مرداد 1389  9:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها