0

گدايي و درويشي

 
m_salehy
m_salehy
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 443
محل سکونت : اصفهان

گدايي و درويشي

گدايي و درويشي

گدايي درويشي مي بيند در چادري زربفت و ميخهايي طلايي بنشسته. بدو گفت :

در مورد پارسايي تو زياد مي گويند و من چيز ديگر مي بينم !

درويش گفت : با من به سفري دور مي آيي ؟ و بلند شد و راه در پيش گرفتند بدون هيچ از آنچه در چادر بود .

در كمي از راه رفته ، گدا به ناگه ايستاد و برگشت و با جام گدايي خود آمد كه من بدون اين جام ، گدايي نتوانم .

درويش گفت : ولي من بي آنهمه زربفت و طلا هم مي توانم باشم ، كه آن ميخهاي طلايي در زمين كوبيده بودند نه در قلب و دل من .

 

و پارسايي نه گم گشتن در نبودنها و نديدنهاست

كه رها بودن از همه آنچه دوست داري و هست .

 

A beggar saw a dervish sitting in a woven with gold and golden nails tent. He told him , they say many things about your devoutness  but I am watching something else.

Dervish said : do you accompany me in a travel ? then they began their travel without taking anything.

After a while the beggar stopped and went back towards tent and again came back with his begging dish , and said : I couldn’t be without this .

Dervish said : but I could be without those much gold and so on , because those nails which you saw were in ground not in my heart.

……and

             Devoutness is being free of all the things you love .

     Not

           Going where ever not finding anything valuable.

 

http://mahsan.parsiblog.com /

 

محمد صالحی – 23/2/88

چهارشنبه 20 مرداد 1389  8:04 AM
تشکرات از این پست
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:گدايي و درويشي

جالب بود

خسته نباشيد

موفق باشيد

    حمید.bmp

 

 

دوشنبه 22 شهریور 1389  10:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها