اما مايك ميدانست بايد با آنها چه كار كند. يكي از آنها را برداشت، شيرازهاش را گرفت و اجازه داد تا صفحات باز شوند. با اين كار كتاب از صفحهاي باز ميشد كه بيشتر از همه استفاده شده است. اين بار صفحهاي كه باز شد مربوط به دستور پخت نوعي گوشت كبابي بود با تصويري زيبا از لايهاي گوشت و پنير كه با سس قرمز پوشيده شده بود. اين صفحه كتاب با لكههاي سس كثيف شده و همين نشان ميداد كه صاحب قبلي كتاب حتما اين غذا را امتحان كرده است.
مايك عقيده داشت غذاهايي كه بيشتر از بقيه استفاده شدهاند، بهترينها خواهند بود. او كتابهاي ديگري را هم انتخاب كرد و همه را با هم به طرف صندوق برد. فروشنده لبخندي به او زد و گفت: «اميدوارم چيزي را كه دوست داريد در اين كتابها پيدا كنيد.»
ـ «ممنونم، مطمئنم اين كتابها با سليقه من جور درميآيد.»
مايك كتابها را در كيفش گذاشت و مغازه را ترك كرد. وقتي به محل كارش رسيد كتابها را در يكي از قفسههاي كتابخانه گذاشت و مشغول كار شد و با خودش گفت: «طرز پخت غذاها ميتوانند منتظر بمانند تا كارها تمام شود.»
پيش از اينكه كارش را آغاز كند، خانم اسميت را ديد كه زير نور آفتاب مشغول كتاب خواندن بود. مايك به بانوي سالخورده لبخندي زد و گفت: «سلام خانم اسميت، امروز ساعات خوبي داشتيد؟»
خانم اسميت پاسخ داد: «روز وحشتناكي داشتم.» مايك كنار پيرزن نشست و به چشمانش نگاه كرد. پيرزن ادامه داد: «نوهام به ديدنم نيامده، او قول داده بود كه امروز بيايد.» كمي جابهجا شد، شالش را مرتب كرد و سرش را به سوي باغچه برگرداند تا قطرات اشكي را كه داشت از چشمانش ميچكيد، مخفي كند.
ـ «شايد فردا بيايد. شما كه ميدانيد امروزه جوانها چقدر گرفتار هستند.» وقتي مايك اين جمله را گفت، اشكهاي پيرزن را ديد. پس تصميم گرفت موضوع صحبت را تغيير دهد. «خانم اسميت شما تا به حال به من نگفته بوديد در دوران ركود اقتصادي زندگي كردهايد!»
پيرزن لبخندي زد و گفت: «بله، چه دوراني بود! هيچ كاري نبود. اما ما همگي نجات پيدا كرديم.»
ـ «اما چطور موفق شديد شرايط را كنترل كنيد؟»
ـ «همه مردم با هم كار ميكردند و به فكر هم بودند. يعني همه هر طور ميتوانستند به يكديگر كمك ميكردند.» اخمهاي پيرزن در هم رفت و ادامه داد: «آن زمان مثل امروز نبود كه همه اينقدر گرفتارند كه فرصت ندارند نگران ديگران و به فكر هم باشند.»
ـ «روزهاي خيلي سختي بودند، نه؟ من تعجب ميكنم كه شما چطور نجات پيدا كرديد؟ چطور آن كارها را انجام داديد؟»
ـ «من كاري نكردم، ما همه با هم اين كار را انجام داديم؛ خانوادهها و همسايهها.»
مايك پيرزن را ترك كرد و در دلش آرزو كرد كه نوهاش فردا سري به او بزند. سپس به اتاق آقاي واكر رفت. پيرمرد مثل هميشه سرگرم درست كردن پازلش بود. او ميخواست قبل از مرگش پازل را تمام كند. مايك با آقاي واكر در مورد جنگ و شجاعت او و همرزمانش صحبت كرد و در ميان حرفها از پيرمرد تشكر كرد كه جان افرادي مانند او را نجات داده است، اما پيرمرد پاسخي نداد و به درست كردن پازلش مشغول شد. گويي اين قانوني نانوشته ميان تمام سربازان جنگ بود كه هيچ صحبتي از آن روزها نشود چراكه آنها عقيده داشتند كاري را انجام دادهاند كه وظيفهشان بوده است.
مايك راهش را ادامه داد، به اتاقهاي مختلف سر ميزد، با افراد دست ميداد، آنها را در آغوش ميگرفت و به حرفهايشان گوش ميكرد.
او با خودش فكر كرد، اينها هم مثل همان كتابهاي آشپزي در گوشهاي تاريك نشستهاند و كسي توجهي به آنها نميكند، اما مايك ميدانست بايد چه كار كند. او به آنها اجازه ميداد حرفهاي دل خود را برايش باز بگويند، به آنها احترام ميگذاشت و اعتقاد داشت صفحاتي كه استفاده شدهاند بسيار باارزشتر و دوستداشتنيتر هستند.
آنها از بقيه صفحهها با ارزشتر هستند، هر چند كه سالهاست ما آنها را فراموش كردهايم.
مترجم: زهره شعاع
Motivateus.com