0

يك بقچه لبخند

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

يك بقچه لبخند

 
وقتي گفت از خانه بيرونش كرده‌اند، هيچ‌كس باور نكرد، فكر كردند از آن گداهاي سمج و حقه‌بازي است كه
خروار خروار اسكناس را توي بقچه و زير فرش و پشتي و هزار سوراخ سنبه ديگر خانه‌اش پنهان مي‌كند. از آنها كه وقتي مي‌ميرند روزنامه‌ها تا چند هفته پشت سرهم تيتر درشت و ريزشان مي‌شود، «زني با ميليون‌ها اسكناس و سكه ريز و درشت ديروز، شايد هم پريروز، شايد هم يك هفته يا يك ماه پيش، اصلا چه فرقي مي‌كند و چه اهميتي دارد.»

البته اهميت كه دارد. اين را ليلي مي‌گويد و ابرويي نازك مي‌كند و ادامه مي‌دهد: تو رو خدا حيف نيست پولي كه بايد خرج خودم و زندگيم كنم بدم همچين كسي كه ببره بذاره تو پستويي، جايي كه وقتي سرشو گذاشت و مرد معلوم نيست برسه به كدوم از خدا بي‌خبري؟

 

آمده بود نشسته بود كنار ضريح امامزاده و هي به جان جوان‌ها دعا مي‌كرد و صلوات مي‌فرستاد و فوتشان مي‌كرد.

مردم بي‌خيال غرق عبادتشان بودند و ذكر مي‌گفتند و نماز مي‌خواندند.

ريحانه گرسنگي را بهانه مي‌كند تا ليلي را بلند كند براي رفتن. فروشگاه دو سه كوچه بالاتر از امامزاده است.

لبخند زن لاي چين و چروك‌هاي صورتش هنوز پيداست. بلند مي‌شود براي رفتن.

مي‌‌پرسم: الان كجا زندگي مي‌كني؟

ـ توي يه اتاق تو دروازه غار.

پيرزن از امامزاده به سختي بيرون مي‌آيد.

شام و ناهاراتو از كجا مي‌آري؟

ـ خدا روزي رسونه جوون.

دلم نمي‌آيد پولي بدهم. برنامه ريخته‌ام براي خريد گوشي موبايل. چند ماه است، تازه پولم براي خريد مدلي كه مي‌خواستم كم بود قانع شدم به خريد مدلي پايين‌تر. فقط كمكش مي‌كنم از خيابان عبور كند.

مي‌خواهم برگردم كه هيچ تاكسي‌اي برايش نگه نمي‌دارد.

دوباره برمي‌گردم و دست تكان مي‌دهم و مردي نيش ترمز مي‌زند و مي‌ايستد.

ـ كجا خانوم؟

ـ شرمنده. اين مادر مي‌خواد بره دروازه غار.

راننده آنقدر مي‌ايستد كه پيرزن كامل سوار شود.

ـ چقدر ميشه كرايه‌اش؟

ـ اي خانوم اين چه حرفيه، مي‌برمش.

زن بلند بلند دارد دعا مي‌كند. بدون اين‌كه گدايي‌اي كرده باشد. بي‌هيچ اصراري براي گرفتن پولي براي لقمه ناني، دوا و دكتري و... نه از من، نه از هيچ كس ديگر. دنبال گوشي مي‌گشته براي شنيدن درد دل‌هايش.

يك آن دست مي‌كنم توي كيفم و هرچه بوده را مي‌گذارم كف دستش.

امتناع مي‌كند از گرفتن و من اصرار دارم. اشك جمع مي‌شود توي زلال آبي چشم‌هايش و دعاهايش پخش مي‌شود توي آسمان.

شب برايم جشن سالگرد ازدواج گرفته است امين. هيچ سالي به قول خودش از اين لوس‌‌بازي‌ها درنمي‌آورد. كادو را كه باز مي‌كنم. لبخند پيرزن پخش مي‌شود تو وجودم.

طيبه پرتوي راد

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

جمعه 7 بهمن 1390  11:01 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها