0

بليت سينما

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

بليت سينما

تو پارك محله‌اي كه دوستم مجيد در آن زندگي مي‌كند، يك سينما هست كه فقط فيلم‌هاي بچگانه را به نمايش مي‌گذارد.

مجيد خيلي دوست داشت كه يك بار با دوستش علي دوتايي بروند آنجا و فيلم ببينند؛ اما بدون اجازه پدر و مادرشان نمي‌توانستند اين كار را انجام دهند تا اين كه سرانجام يكي از روزهاي تابستان مادر مجيد به او اجازه داد و حتي گفت كه اجازه علي را هم از مادرش مي‌گيرد.

 

علي وقتي ماجرا را فهميد، خيلي خوشحال شد و قرار گذاشت روز بعد با هم بروند سينما.

فرداي آن روز در راه كلي درباره فيلمي كه سينما گذاشته بود و اين‌كه چه خوراكي بخورند و چه كار كنند، با هم حرف زدند و نقشه كشيدند. وقتي رسيدند چند دقيقه تا شروع فيلم باقي مانده بود. مجيد بليت خريد و علي هم چيزهايي براي خوردن.

جلوي در ورودي آقايي نشسته بود كه بليت‌ها را مي‌گرفت و از پسرها هم بليت خواست. علي با اشاره مجيد را نشان داد و گفت: بليت رو بده. مجيد گفت: باشه الان مي‌دم.

دست كرد تو جيبش تا بليت‌ها را دربياورد؛ اما نشاني از بليت‌ها نبود و دوباره جيب‌هايش را گشت؛ ولي آنها را پيدا نكرد!

علي گفت: خوب بگرد، همين الان گذاشتي توي جيبت.

مجيد بازهم گشت؛ اما جز يك تكه كاغذ تا شده چيز ديگري نبود.

آقايي كه جلوي در بود، گفت: چي شد باباجون؟ اگه بليت نداريد بريد بخريد، فقط سريع كه الان فيلم شروع ميشه.

مجيد گفت: خريديم، همين جاست، الان بهتون مي‌دم.

علي هاج و واج مجيد را نگاه مي‌كرد و او هم براي بار چندم جيب‌هايش را گشت، اما چيزي نيافت.

بچه‌ها نمي‌دانستند چه كار كنند، پولي هم نداشتند كه دوباره بليت بخرند، براي همين هم علي به آقايي كه مسوول گرفتن بليت‌ها بود، گفت: آقا ما بليت داريم؛ اما نمي‌دونيم اونارو كجا گذاشتيم.

مسوول باجه گفت: بدون بليت نمي‌شه.

علي گفت: شما اجازه بدين بريم فيلمو ببينيم، منم قول مي‌دم كه بليتارو براتون بيارم.

مجيد هم گفت: آقا باور كنيد ما بليت خريديم، دست من بود؛ ولي نمي‌دونم اونارو كجا گذاشتم، تازه ما ديگه پولي نداريم!

بعدش هر دو سرشان را انداختند پايين و هيچ حرفي نزدند!

مرد سرتاپاي پسرها رو نگاه كرد و گفت: بسه ديگه، خب حواستونو جمع مي‌كردين، حالا بيايد بريد تو اما بليتارو حتما پيدا كنيد.

مجيد و علي قيافه‌هاشان عوض شد و خندان رفتند تو سالن نمايش فيلم.

وقتي روي صندلي نشستند، مجيد آروم در گوش علي گفت: خيلي مرد خوبي بود، مگه نه؟

فيلم كه تمام شد، موقع بيرون آمدن علي گفت: مجيد يه بار ديگه جيباتو بگرد.

مجيد هم همين كار را كرد و دوباره همان كاغذ را نشان داد و خواست حرفي بزند كه يه چيزي از وسط كاغذ افتاد روي زمين!

علي با تعجب گفت:بليتا!.

هر دو نگاهي به هم انداختند و بدون اين‌كه چيزي بگويند دويدند تا بليت‌ها را بدهند به آن آقاي مهربان!.

رضا بداقي

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

سه شنبه 19 مرداد 1389  7:38 AM
تشکرات از این پست
leila0033
leila0033
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 4855
محل سکونت : تهران

پاسخ به:بليت سينما

ممنونم
با تشکر از شما دوست عزیز به خاطر همکاری با تالار فسقلی ها
ان شالله شاهد فعالیت های بیشتر شما در این تالار
فسقلی ها باشیم 
فسقلی ها رو فراموش نکنید

 


 

چهارشنبه 20 مرداد 1389  10:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها