يكي بود يكي نبود، در يك دشت بزرگ، يك قصر زيبا و
رنگارنگ بود كه 2 تا خواهر مهربان با همديگر در آنجا زندگي ميكردند. اين 2
تا خواهر خوب كه به اسمهاي ساحل و دريا بودند در اين قصر زيبا زندگي خوبي
داشتند.
يك رودخانه تميز و آبي هم جلوي خانهشان بود و يك پلي به شكل مار و پيچ
در پيچ هم روي اين رودخانه بود كه ساحل و دريا به نوبت از روي آن
ميگذشتند. هميشه اول ساحل ميرفت بعد دريا. روزي از اين روزها يكي از
دوستانشان كه كمي آن طرفتر از قصر آنها خانهاي كوچك داشت به قصر آنها آمد
كه اسمش سكه بود. سكه تنها زندگي ميكرد و هميشه به ساحل و دريا حسادت
ميكرد و ميگفت: خوش به حالتون كه شما 2 تا همديگر را داريد و با هم
هستيد. سكه كمي نشست و مقداري ميوه و شيريني خورد، ساحل نوشيدني خنكي برايش
آورد و سكه هم با خوشي خوردنيها را خورد و زمان رفتن رسيد. ساحل و دريا
هم قصد همراهي سكه را داشتند و وقتي كه خواستند از روي پل رد شوند، اول
ساحل رفت و بعد دريا.
سكه گفت: چرا اول دريا نرود؟ ساحل و دريا به هم نگاهي كردند و
گفتند: چه فرقي ميكند؟ سكه گفت: چرا... خيلي مهم است. لابد ساحل مهمتر
است و دريا بيارزشتر.
دريا خيلي ناراحت شد و صورتش در هم
فرورفت. بالاخره سكه خداحافظي كرد و رفت. اما دريا هنوز ناراحت بود. ساحل
گفت: دريا چرا ناراحتي؟ دريا گفت: تو از من مهمتري...؟ من اينقدر بيارزشم
كه هميشه اول تو از روي پل رد شوي. ساحل گفت: نه، ولي هميشه من اول رفتم و
تو دوم، اين يك عادت شده نه اينكه تو مهم نباشي.
ولي دريا باز هم ناراحت بود. روز
بعد وقتي كه خواستند اين 2 خواهر به جنگل بروند، دريا ساحل را هل داد و اول
از روي پل رد شد. ساحل از اين كار دريا خيلي ناراحت شد و او هم دريا را
كنار زد و رفت جلوتر و اين قضيه باعث شد كه بين هر دوي آنها اختلاف بيفتد و
باهم قهر كنند و دعوايي بين آنها سر گرفت.
از آن به بعد ساحل و دريا ديگر با
هم مثل 2 خواهر خوب و دوستداشتني نبودند و تبديل شدند به 2 تا دشمن. يك
روز ساحل در اتاقش خوابيده بود و از تنهايي به سقف نگاه ميكرد و در فكر
بود. ناگهان ياد آن شب افتاد و خيلي زود متوجه شد كه سكه بين آنها را بههم
زده و از روي حسادت بين اين 2خواهر جدايي انداخته است. به همين دليل رفت
به اتاق دريا و گفت: خواهر عزيزم... بيا باهم آشتي كنيم. من و تو فقط
همديگر را داريم. ما بايد با هم يار باشيم تا دشمن نتواند در بين ما نفوذ
كند و جدايي و نفاق بينمان بيندازد. دريا كمي فكر كرد و گفت: درست است ساحل
جان، آن روز سكه با اين حرفش بين ما را بههم زد. ساحل گفت: من و تو بايد
بيشتر از اينها هواي همديگر را داشته باشيم كه با يك كلمه حرف از هم
نرنجيم.
دريا گفت: درست است خواهر عزيزم... از اين به بعد
من به تو قول ميدهم كه حرفهاي ديگران روي من تاثير نگذارد و هميشه باهم
دوست باشيم.
گلنوشا صحرانورد