0

چه کشکی ، چه پَشمی

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

چه کشکی ، چه پَشمی

 

 

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/v8jin29j33nnsuirdx9w.jpg

گله داری بود که تعداد زیادی گاو و گوسفند داشت ، اما از آنجا که مرد خسیسی بود ، خودش گله اش را به صحرا می برد و حاضر نبود چوپانی را برای نگهداری از گله اش استخدام کند . یک روز که گاو و گوسفندهایش را به صحرا برده بود ، ابرهای تیره آسمان را پوشاند . باد تندی وزید و بارانی سیل آسا شروع به باریدن کرد . گله دار سعی کرد گاو و گوسفندهایش را جمع کند و به خانه برگردد ، اما باد و باران شدید بود و نتوانست . برای رهایی از سیلاب از درختی بالا رفت . گاو و گوسفندهای او به هم چسبیده بودند تا باد و باران کمتر اذیتشان کند . گله دار ، لای شاخه های درخت ، منتظر قطع شدن باد و باران بود. اما نه باران قطع می شد و نه از شدت باد كاسته می شد . همان بالای درخت بود که چشمش به گنبد امامزاده افتاد . با خودش گفت : " باید برای نجات خودم و گله ام نذر کنم . " این بود که چشم هایش را بست و گفت : " خدایا ! اگر از این باد و طوفان نجات پیدا کنم ، نصف گاو و گوسفندهایم را نذر امامزاده می کنم و آن ها را به فقیران و بیچاره ها می بخشم . " مدتی بالای درخت ماند . کم کم از شدت وزش باد کم شد ، اما باران همچنان می بارید . با خود گفت : " حالا می توانم گله ام را به خانه برگردانم ، خدا را شکر که لااقل از شدت باد کاسته شده است . "

در این موقع ، یاد نذرش افتاد و این که باید نصف گاو و گوسفندهایش را در راه خدا ببخشد . کمی فکر کرد و با خود گفت : " چرا من این قدر عجله کردم ؟ این چه نذر بی جایی بود که به ذهنم رسید . " بعد رو کرد به گنبد امامزاده و با صدای بلند گفت : " قربانت بروم ، امامزاده جان ! همان طوری که نذر کردم ، نصف گاو و گوسفندهایم مال تو ، اما شاید تو راضی نباشی که من آنها را به هر کسی بدهم . اصلا" چه طور است نصف گاو و گوسفندهایم را بیاورم بیندازم توی امامزاده و خودت هر کاری می خواهی با آن ها بکنی . " کمی که گذشت مرد گاو و گوسفندهایش را حرکت داد تا به خانه برگردد . به گاو و گوسفندها که نگاه می کرد ، بیشتر از نذری که کرده بود ، پشیمان می شد . ناگهان فکری به خاطرش رسید . رو به امامزاده کرد و گفت " امامزاده جان ! تو که چوپان نداری ، اصلا" چه طور است خودم چوپانت بشوم و گاو و گوسفندهایی را که نذر تو کرده ام ، نگه داری کنم . شیر و پشم و کشک گاو و گوسفندهایم را هم که جمع کنم ، نصف آن را به فقرا و بیچاره ها می دهم . " گاو و گوسفندها راه افتادند ، گله دار یادش آمد که چوپانی و گله داری ، کار سختی است . اگر دستمزد چوپان ها زیاد نبود ، حتما" کسی را برای چوپانی گاو و گوسفندهایش به کار می گرفت . رو کرد به امامزاده و گفت : " راستی یادم رفت چیزی را بگویم ، من از گاو و گوسفندهایت نگهداری می کنم ، اما دستمزد من چه می شود ؟ بهتر است شیر و ماست و کشک گاو و گوسفندهایت را به عنوان دستمزد کارم بردارم و پشم آن ها را در راه تو به فقرا و بیچاره ها بدهم . " باران نم نم می بارید . گله دار و گاو گوسفندها داشتند به روستا نزدیک می شدند . وقتی گله دار از جلو امامزاده می گذشت ، رو کرد به امامزاده و گفت : " آخر قربانت بروم ، تو پشم گوسفندها را می خواهی چه کار کنی ؟ من گرفتار باد و باران شده بودم و حرفی زدم ، اصلا ً " چه کشکی ، چه پشمی " ، هنوز حرف های گله دار تمام نشده بود که سیل بزرگی راه افتاد . سیل هرچه را که در سر راهش بود ، از جا کند و تعدادی از گاو و گوسفندهای گله دار را با خود برد و هلاك كرد . از آن به بعد ، به کسی که در گرفتاری ها و سختی ها قولی داده باشد و پس از رفع گرفتاری ، به قولش عمل نکند ، می گویند این مثل گله دار شده و می گوید : " چه کشکی ، چه پشمی " .
 

 

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
دوشنبه 18 مرداد 1389  12:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها