0

حکايت خياط زيرک و شرط بندي جوان تُرک

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

حکايت خياط زيرک و شرط بندي جوان تُرک

 

حکايت خياط زيرک و شرط بندي جوان تُرک

 

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/n291lsit8mvogx4jnn16.jpg

 

 

آورده اند که در زمانهاي قديم ، خياطي زندگي مي کرد که هميشه مقداري از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس به او مي دادند ، مي دزديد . اگرچه همه کساني که به اين خياط پارچه داده بودند ، مي دانستند که او از پارچه مي دزدد ، اما هيچکس نمي توانست دزدي او را ثابت کند . چون او در مقابل مشتري و هنگام اندازه گيري و بريدن پارچه ، اين کار را مي کرد و چنان با زيرکي و تردستي از پارچه مي دزديد که هيچکس نمي توانست بفهمد که او دزدي کرده است . بسياري از مرداني که به او پارچه داده بودند ، پيش از رفتن به مغازه خياطي ، به دوستان و آشنايان خود قول مي دادند که نگذارند خياط از پارچه آنها بدزدد ، اما هميشه سر آنها کلاه مي رفت . خياط اين کار خود را يک نوع هنر و زرنگي مي دانست و براي هنرنمايي ، پس از دزديدن پارچه و دوختن لباس ، تکه هاي دزديده شده را به مشتريها نشان مي داد تا بدانند که او با چه تردستي و با چه شيوه هنرمندانه اي از پارچه ها دزديده است .

خياط براي دزديدن پارچه هاي مشتريان ، از روشهاي گوناگوني استفاده مي کرد . وي هر مشتري را به گونه اي گول مي زد و حواسش را پرت مي کرد و با استفاده از حواس پرتي مشتري ، کار خود را انجام مي داد .

روزي از روزها يک جوان تُرک و ثروتمند که بسيار باهوش و زيرک نيز بود ، با دوستانش قرار گذاشت که نگذارد خياط دزد از پارچه اش بدزدد . يک روز که اين جوان و دوستانش در قهوه خانه اي جمع شده بودند و در اين باره گفتگو مي کردند ، يکي از او پرسيد : " بگو بيينم سر چه چيزي مي خواهي شرط بندي کني ؟ " جوان ثروتمند يک اسب اصيل عربي داشت که در چابکي و تيزرويي ، يگانه بود . جوان گفت بر سر اسبم شرط مي بندم . هر کس حاضر است جلو بيايد . اگر خياط موفق شد که از پارچه ام بدزدد ، اسبم را به او مي دهم و اگر نتوانست بدزدد ، طرف مقابل بايد اسبي مانند اسب خودم به من بدهد . جواني فقير و بي چيز از بين جمع گفت من حاضرم . اما من نه پول دارم و نه اسبي مانند اسب تو / اگر تو پيروز شوي ، من حاضرم تا هر زمان که بخواهي برايت کار کنم . "

جوان تُرک پذيرفت . صبح فرداي آن روز ، جوان ثروتمند ، پارچه اش را براي دوختن لباس نزد آن خياط خطا کار برد . خياط که در جريان گفتگوي روز گذشته جوان بود ، وقتي که او را ديد ، در دلش گفت : " اي جوان خام و ساده دل ، از حالا اسبت را از دست رفته بدان . چنان بلايي بر سرت بياورم که خودت هم نداني از کجا خورده اي ." خياط با گرمي بسيار از جوان استقبال کرد . جوان که تمام حواسش متوجه خياط بود ، پارچه اطلسي اش را پيش روي او گذاشت و گفت : " جناب خياط باشي از اين پارچه قبايي برايم بدوز که مناسب روزهاي جنگ و پيکار باشد . " سپس مشخصات لباسي را که مي خواست به او داد .

خياط به ياد علاقه جوان به حکايتهاي خنده دار افتاد و در حالي که پارچه را به اين سو و آن سو مي چرخانيد و اندازه مي گرفت و مي بريد ، شروع به تعريف يک حکايت خنده دار كرد / او پيش از بيان حکايت به جوان گفت : " براي آنکه سرتان گرم شود ، من ضمن کار ، خاطرات و حکايتهايي از مشتريان قبلي خودم براي شما نقل مي کنم . مطمئنم که خوشتان مي آيد ." خياط با زبان چرب و نرم و شيرين خود ، حکايت اول را آغاز کرد . جوان ثروتمند با شنيدن حکايت ، شيفته داستان سرايي خياط شد و شروع به خنديدن كرد . او چشمهاي کوچک و تنگي داشت و در موقع خنديدن ، کوچکتر و تنگتر هم مي شد . او آنقدر خنديد كه چشمهاي تنگ و کوچکش بسته شد . خياط از اين فرصت استفاده کرد و تکه اي از پارچه را بريد و پنهان کرد .

مرد جوان که از شنيدن حکايت لذت برده بود ، از او خواهش کرد که حکايت ديگري هم برايش تعريف کند . خياط اول کمي ناز کرد و سپس در جواب خواهشهاي او ، حکايت خنده دار دوم را نقل کرد .

جوان آن چنان مي خنديد که طاقت خود را از دست داد و دراثر شدت خنده ، به پشت روي زمين افتاد . او از خنده ريسه مي رفت و خبر نداشت که خياط حقه باز از پارچه اش تکه تکه مي دزدد . خياط توانست با همين دو حکايت ، تکه هاي زيادي از پارچه گرانبهاي جوان را بدزدد . جوان از او خواهش کرد که حکايت سوم را براي او تعريف کند و نمي دانست که هر حکايت خنده داري که براي او گفته مي شود ، به چه قيمتي تمام مي شود .

خياط نگاهي به باقي مانده پارچه و نگاهي به جوان انداخت و با خودش گفت : " اگرچه اين جوان بيچاره نمي فهمد که من چقدر از پارچه اش را برداشته ام ، اما خدا را خوش نمي آيد که بيش از اين برايش حکايت بگويم . "

جوان اصرار مي کرد که او باز هم حکايت تعريف کند و خياط نمي پذيرفت و نمي توانست به او بفهماند که من بهره خود را از گفتن اين حکايتها برده ام . بنابراين رو به جوان کرد و گفت : " اي جوان ، ديگر حکايتي نمي گويم ، چون ديگر خسته شده ام و ديگر حکايتي براي گفتن ندارم . " اما جوان باز هم خواهش کرد . خياط باشي وقتي آن همه عجز و التماس را ديد ، مجبور شد با زبان روشن تر او را آگاه کند . بنابراين رو به جوان کرد و گفت : " بس کن اي جوان احمق ! اگر باز هم بخواهي برايت حکايت خنده دار تعريف کنم ، قبايت بسيار تنگ خواهد شد . اين را مي فهمي ؟ "

مرد جوان که گويي يکباره از خوابي سنگين بيدار شده است ، آرام شد و بعد از چند دقيقه قهقهه سر داد . خياط از او علت خنده اش را پرسيد . او گفت : " اين بار به حکايت نمي خندم ، به خودم مي خندم و اينکه در همان دقايق اول ، شرط را باختم . اسبم در همان حکايت اول از دستم رفت و من ندانستم . "

منبع: مثنوي مولوي

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
دوشنبه 18 مرداد 1389  11:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها