0

زود قضاوت نکنیم

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

زود قضاوت نکنیم

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش رو از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درخت ها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .
کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرفای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 5ساله رفتار میکرد متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید او با لذت ان را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد : پدر نگاه کن باران می بارد اب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند :
چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگریم .
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.

جمعه 15 مرداد 1389  11:50 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
دسترسی سریع به انجمن ها