0

روايتی دست اول از عمليات استشهادی نيروی دريايی سپاه در خليج فارس

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

روايتی دست اول از عمليات استشهادی نيروی دريايی سپاه در خليج فارس

 

استینگرروز 16 مهر ماه سال 1366 را بايد يكي از نقاط عطف تاريخ انقلاب اسلامي دانست. در اين روز شهادت طلبان نيروي دريايي سپاه براي نخستين بار وارد رويارويي مستقيم با ارتش ايالات متحده در خليج فارس شدند و خساراتي به ياد ماندني آمريكايي ها وارد كردند.
 سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگ‏هاى دريايى ميان قواى نظامى ايران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. اين جنگ در ادبيات سياسى با نام "جنگ اول نفت‏كش‏ها " شناخته مى‏شود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايق‏هاى كوچك تندرو موسوم به "عاشورا " و "طارق " تكيه داشت. نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى " و عمليات موفق سرنگون ساختن هلى‏كوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط "ناو گروه‏هاى قرارگاه نوح نبى " به فرماندهى شهيد "نادر مهدوى " به اجرا درآمد. البته در جريان "عمليات شهادت‏طلبانه " عليه هلى‏كوپترهاى آمريكايى، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند. آن چه مى‏خوانيد روايتى است دست اول از يكى از مجريان اين "عمليات استشهادى " كه به تقدير الهى جان به در برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد. جريان بازجويى او و چند همرزم ديگرش را به دليل حجم بالاى مطلب، به زمان ديگرى واگذار كرديم. روحشان شاد.

 

شهيد نادر مهدوي

شهید نادر مهدوی

 



*درجلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم . در آن جلسه اعلام كردند كه مى‏خواهيم به جايى [در عربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاه‏هاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم. [اين عمليات‏به تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكله‏هاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچه‏هاى تيپ اميرالمؤمنين براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجى‏هاى بوشهرى نيز بودند. هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشت. همه شهادتين خود را گرفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را "مانور شهادت " گذاشته بودند. عنوان "مانور " را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد "حمله عملى " داريم.


ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت مى‏رسيم دل در دلمان نبود. قرار بود نيروها خود را به منابع و چاه‏هاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايق‏ها مواضع را زير آتش بگيرند. همگى تا "سكوى سروش " رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم. همه قايق‏ها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام مى‏خورد، ديگرى نماز مى‏خواند و ديگرى گريه و دعا مى‏كرد، آن ديگرى با دوستانش وداع مى‏كرد. منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم. هوا كم‏كم خراب شد و موج دريا، قايق‏ها را به شدت تكان مى‏داد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است.
در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سكوى سروش " به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايق‏هايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم.


 

مجید مبارکی

مجید مبارکی

من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچه‏اى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست.
گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمريكايى‏ها هم آن را لو داده‏اند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زده‏اند.
نادر گفت: مى‏دانم؛ اما مى‏خواهم از نزديك ببينم!
گفتم: حالا كه اين‏طور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم مى‏آييم.
شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايى‏مان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مى‏كرديم. رادار را كه روشن مى‏كرديم، آنچه كه مى‏ديديم، وحشت مى‏كرديم. صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتى‏هاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمى‏شد در منطقه ماند. از اين‏رو، "نادر مهدوى " فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم.
همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامه‏ريزى، تداركات، زحمات و تلاش‏ها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى.
فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت. 

شهید خداداد ابسالانشهید خداداد ابسالان

 

در بازگشت از خارك، "نادر مهدوى " به من گفت:
- فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن.
به "بيژن گرد " هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم. صددرصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان مى‏دهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسه‏اى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه "بيژن گرد " آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مى‏خواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب مى‏كردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته‏اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عمليات‏هاى مقابله به مثل "، ما كارهاى تداركاتى را انجام مى‏داديم و در خود عمليات شركتى نمى‏كرديم. بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيم‏مان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
"گرد " با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن‏زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل مى‏كنم.
وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: "نادر مهدوى "، "بيژن گرد "، "آبسالان "، "نصرالله شفيعى "، "توسلى "، "باقرى "، "مجيد مباركى " و "حشمت رسولى ".
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم كه بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق "بعثت " و يك ناوچه "طارق " آماده حركت بود و اين نه نفر در قايق‏ها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند:
- چى دارى؟
- اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
- بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم:
- تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت:
- تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم:
- بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است.
نادر گفت:
- چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
- خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسه‏اى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت:
- از اينجا مى‏رويم جزيره فارسى. از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه ان‏شاءالله بعدا و در بين راه به شما مى‏گويم. مى‏خو اهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر مى‏دانيم.
من گفتم:
- ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "كريمى " و "محمديا " بگو بيايند. ما آماده رفتن‏ايم.
به نادر گفتم: اينها كى هستى؟
- بچه‏هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
- دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟
تا آن موقع نمى‏دانستم جريان چيست؛ ولى "بيژن گرد " مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه مى‏كرد، بيژن را در جريان مى‏گذاشت.
از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟
گفت: من يه چيزايى مى‏دونم؛ اما الان نمى‏تونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى "آبسالان " و "مجيد مباركى ". در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. "شفيعى "، "مهدوى "، "توسلى "، "گرد "، "كريمى "، "محمديا " و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
- هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كار هستن؟
- شما حوصله نداريد؟
- نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت:
- حالا كه اين همه اصرار داريد، مى‏گم. آقاى "كريمى " و "محمديا "، از بچه‏هاى خوب تهران هستن. بچه‏هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله‏اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
- چطورى؟
- يك موشكى است به اسم موشك "استينگر ". كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررس‏اش باشه، حتما به هدف مى‏خورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشى‏اش چيه؟ اينطورى كه شما مى‏گى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه..
"محمديا " به "كريمى " گفت: بگو گوشى‏اش چيه؟
- گوشى‏يى دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت مى‏كنى، نمى‏تونى صدات رو بشنوى! گوشى‏اش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
- نشون بده...بينم
- نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما مى‏ديم.
اگر گوشى آب بخوره، خراب مى‏شه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم:
- آقا كريمى، نمى‏شه ببينمش.
- بابا شما چند ماهه دنيا آمدن؟ لااقل بذاريد برسيم.
- نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
- حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم مى‏ريم و موشك "استينگر " هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
-بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه مى‏خورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه‏ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت:
- درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى مى‏كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم. "مهدوى " يا "نصرالله شفيعى " - درست يادمه رفته بوديم منزل "بيژن گرد " كه تازه بچه‏دار شده بود. يادم هست باهم. نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم:
- من دو تا بچه دارم و بچه‏هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه‏ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه‏ام را ديدم و لمس كردم.
"شفيعى " يا "مهدوى " - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت:
- واى به حال من كه بچه‏ام را نديده كشته مى‏شوم!
در اين ميان "مجيد مباركى " گفت:
- من چه كنم كه حتى زن نگرفته مى‏ميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت:
- ديگه صحبت‏ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلى‏كوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل مى‏شد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايق‏هاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى. آقاى كريمى گفت:
- من دوست دارم با تو باشم. مى‏خوام اون گوشى ناز و بى‏نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا وحشمت‏الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بودند، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم "آبسالان " و "نصرالله شفيعى " بودند. در ناوچه نيز "بيژن گرد "، "نادر مهدوى "، "مجيد مباركى " و "توسلى " بودند.
مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه مى‏خواى به كشتنمان بدى!
- نه، طبق مأموريت پيش مى‏رم.
- خدا رحم كنه... چه خوابى برايمون ديدى معلوم نيست!
نصرالله هم گفت: ببينم مى‏تونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر.
در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى " - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ها گفتند:
- بخوريد كه شربت "شهادت " مى‏خوريد!
شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور مى‏شديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم.
مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بين‏المللى بود و كشتى‏هاى خارجى كه براى دولت‏هاى عربى كالا مى‏بردند از آنجا نفت بار مى‏زدند. به كنار اولين "بويه " كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت.
- اينجا "بويه " است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى "فروزان " يا سكوهاى ديگر برويم.
حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم.
جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مى‏كنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتى‏هاى ما رو مى‏زنن ما اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم.
تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمده‏ايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مى‏كردم؛ ماموريتى رو در رو با هلى‏كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان.
حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر " را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟
كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم.
- صبر كن شليك بكنم، بعد مى‏دهم‏ات.
- بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مى‏خوام چه كار؟
- آقاى محمديا به بچه‏ها گوشى بده.
من ديدم محمديا موشك‏انداز استينگر را از كارتن‏اش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى!
با تعجب گفتم: اين چيه؟
- گوشى؟
- اين چه جور گوشيه ديگه؟
- تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است!
به شوخى گفتم: اگر مى‏فهميدم اين گوشى رو مى‏خواهيد بديدم، همان بوشهر پياده‏تان مى‏كردم!
-الان هم دير نشده. مى‏خواهى پياده كن.
- نه، كارت رو بكن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏ايد؟
- تو رادار چيزى مى‏بينم. داريم مى‏ريم به طرفش.
حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلى‏كوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مى‏كنند. كار "استينگر " چنين بود كه تا آماده مى‏شد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مى‏ديد، به صورت اتوماتويك شليك مى‏كرد و گلوله به طرف هدف مى‏رفت. البته با دست هم مى‏شد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مى‏كرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى " تماس گرفتم و گفتم:
- در چه حالى؟
- در خدمتيم! شما چطورى؟
- ما داريم مى‏ريم سمت هدف، اما "استينگر " جواب نمى‏دهد. هدف در تيررس‏اش نيست.
در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره.
- نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه.
نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟
- هيچى، هدف دم به تله نمى‏ده.
در بى‏سيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مى‏زديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بى‏سيم‏ها تكرار مى‏شد؛ غافل از اينكه آمريكايى‏ها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مى‏كنند و گوش مى‏دهند. البته اين را بعدها فهميدم.
نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟
- نادر، "استينگر " نمى‏گيرد، فاصله دوره.
تا هلى‏كوپتر را مى‏ديديم، به طرفش مى‏رفتيم و چون موفق به زدنش نمى‏شديم، سر جاى اولمان باز مى‏گشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مى‏آمدند و مى‏رفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلى‏كوپترى مى‏رفتيم مسيرش را تغيير مى‏داد و به جاى ديگرى مى‏رفت.
بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت:
مى‏دونيد جريان چيه؟ ظاهرا مى‏دونن ما چى كار مى‏خوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلى‏كوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه " داشتيم فاصله مى‏گرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مى‏كرد. نادر روى نقشه كار مى‏كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى‏كردم بيژن داشت "رادار " را نگاه مى‏كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى‏رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر " برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى‏شد بايد دوباره مى‏رفت مركز و پر مى‏شد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مى‏آوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مى‏آد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟
از بيژن پرسيدم:
- نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى‏آد؟
- نه.
- به هر حال يك صدايى مى‏آد.
- من تو رادار چيزى ندارم.
- تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى‏آد.

 

شهید بیژن گرد

شهید بیژن گرد

 
وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى‏كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت.
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر " به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر " همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى‏لرزيد. "توسلى " و "گرد " فرياد زدند: دومى.
داشتيم استينگر بعدى را آماده مى‏كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله‏ور است و دارد مى‏سوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلى‏كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمت‏الله رسولى " نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى‏كرد و "محمديا " زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر " دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى‏كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا " در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مى‏كردند كه از حوضچه كه بيرون مى‏رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل‏انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى‏كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى‏پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى‏شد و من با دست تلاش مى‏كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى‏گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى‏شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى " سالم مانده بود و مى‏توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عده‏اى از بچه‏هاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق " مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى‏دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى‏هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همين‏طور كه سعى مى‏كرد در آب افتاده‏ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى‏كرد.

 

شهید نصرت الله شفیعی

شهید نصرت الله شفیعی

 
هلى‏كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى‏كرد.
هر لحظه دود و آتش بيشتر مى‏شد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده‏ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى‏آيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت‏زده مى‏نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مى‏آمد. فهميدم كه "بيژن گرد " كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازه‏اى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مى‏كرد هلى‏كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى‏كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم.
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تن‏ام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم:
- كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى‏شم.
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله‏هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى‏كرد. شده بودم مصداق واقعى ضرب‏المثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن ". تمام بدنم مى‏سوخت. مدام فرياد مى‏زدم و كمك مى‏خواستم. در اين ميان، "حشمت‏الله رسولى " و "كريمى " كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند:
- بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى‏داند و با تير و موشك مرتب شليك مى‏كردند.
همينطور كه در آب شنا مى‏كردم، احساس كردم دست‏هايم سنگين و چشمانم كوچك مى‏شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت‏الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشك‏هاى "استينگر " روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى‏شدند، در اطراف من فرود مى‏آيند. فهميدم كه كارتن را ديده‏اند، ناچار قطعه‏اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن‏ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى‏توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى‏تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى‏سوزيم يا گلوله مى‏خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى‏كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى‏كرد و به طرف آمريكايى‏ها شليك مى‏كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيت‏هاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و ناله‏اى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى‏رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد " است. شعله به اندازه‏اى زياد بود كه كسى نمى‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى‏طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم:
- هر كسى صداى منو مى‏شنوه به طرف بويه حركت مى‏كنه!

 

شهید توسکلی

شهید توسلی

 
آقاى كريمى گفت:
رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا " را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى‏كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى‏زدم، گريه مى‏كردم به خودم كه آمدم، به بچه‏ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده‏اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى‏دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى‏كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى‏رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى‏كردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خورده‏ايم.
- من نمى‏توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى‏كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى‏ديدم، نفس مى‏گرفتم و مى‏رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى‏كند و مى‏خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه‏هاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى‏كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى‏لرزيدم. داخل بويه، محفظه‏اى بود كه چند نفر در آن جا مى‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى‏ديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى‏زنند. هلى‏كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى‏انداختند تا ناوچه‏ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه‏ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمى‏دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شب‏نماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب‏نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه‏ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.

 

شهید مهدی محمدیا

شهید مهدی محمدیا
 

وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد "ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچه‏هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك " خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏كردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است "، كسى نشنيد يا ندانست چه مى‏گويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى‏گويم. انگليسى كه نمى‏دانستم؛ اما مى‏دانستم آب به اين زبان چه مى‏شود .اين بود كه گفتم: Water
مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتى‏اى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم.
نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشم‏بند " هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسه‏اى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مى‏كردم حتما مى‏خواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مى‏برند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مى‏خورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشم‏بند بود و فقط حس مى‏كردم با من چه رفتارى مى‏كنند.


ويژه نامه فارس در هفته دفاع مقدس

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 1 دی 1390  9:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها