مجيد و عباس با بچههاي محل تو پارك قرار گذاشته بودند
كه بروند فوتبال بازي كنند. مجيد سركوچه منتظر عباس بود و وقتي آمد با هم
رفتند به طرف پارك. همين طور كه حرف ميزدند به كنار بزرگراه رسيدند، آخر
براي رفتن به پارك بايد از آنجا رد ميشدند.
بزرگراه
پر بود از ماشين كه همگي با سرعت زياد در حال حركت بودند براي همين مجيد به
عباس گفت: بيا ازروي پل هوايي بريم.
عباس با خنده گفت: راست ميگي! تو كه
اينقدر ترسو نبودي، پل ديگه واسه چي؟
و بازم خنديد.
مجيد گفت: چرا ميخندي؟ مگه نميبيني
ماشينها چه سرعتي دارن، خطر داره.
عباس گفت: باباجون نترس، يه كم صبر
ميكنيم خلوت كه شد رد ميشيم، به همين آسوني.
مجيد گفت: عباس، پل خيلي نزديكه،
اوناهاش، بيا با خيال راحت ازش بريم اون طرف.
اما عباس توجه نميكرد و مرتب حرف
خودشو ميزد و اينقدر اصرار كرد تا مجيد هم راضي شد.
آنها كنار بزرگراه ايستادند
اما اتومبيلها همين جور پشت سر هم رد ميشدند.
خيلي صبر كردند تا كمي خلوت شد و بعد
خودشان را سريع رساندند به وسط بزرگراه و در چمنها منتظر شدند تا بتوانند
از آن طرف رد بشوند. عباس دست مجيد را گرفت و گفت كه هر وقت اشاره كردم با
سرعت رد ميشويم.
مجيد چارهاي نداشت چون آنها وسط بزرگراه گرفتار شده بودند و
بايد هر طور شده رد ميشدند.
مجيد مرتب با خودش ميگفت: كاش به حرف عباس گوش نداده بودم و
از روي پل ميرفتم. اما ديگر دير شده بود. در اين فكرها بود كه عباس داد
زد: بدو، حالا وقتشه!
هنوز چند قدمي نرفته بودند كه ديدند يك ماشين بسرعت به سمت
آنها ميآيد، هر دو ترسيده بودند و نميدونستند بايد چه كار كنند.
عباس مجيد را كشيد و گفت:
بدو...، اما... .
ماشين با همان سرعت از آنجا دور شد و مجيد دست عباس را كه
افتاده بود تو جوي آب گرفت تا او را بيرون بياورد.
لباسهاي عباس كثيف شده بود و پايش
هم بشدت درد ميكرد و خيلي هم ترسيده بود، البته مجيد هم دست كمي از او
نداشت.
عباس
گفت: عجب شانسي آورديم، كاشكي از روي پل رفته بوديم، تقصير من بود، حالا
ديگه فوتبالم نميتونيم بازي كنيم!؟
مجيد گفت: من كه گفتم. ولي به خير
گذشت وگرنه من جواب مامان و باباتو چي ميدادم، نميگفتن اين چه بلاييه سر
بچه ما آوردي؟
عباس
نگاهي به مجيد انداخت وگفت: نه بابا نميگفتن، خيالت راحت.
هر دو خنديدند و به طرف خانه برگشتند.
رضا بداقي