0

داستان کوتاه

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

داستان کوتاه

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود .
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن   بیاساید .
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که  کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود .
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد :
«
خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید .
 کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود .
نجات دهندگان می گفتند :
خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 9 مرداد 1389  5:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها