0

زیر تیغ استاد سلمانی

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

زیر تیغ استاد سلمانی

زیر تیغ استاد سلمانی

زمان: 34 35 سال پيش؛ مكان: زادگاه من قزوين؛ و مكاني كه اين فيلم خاطره اي از آن گرفته
مي شود، صحنه آرايشگاه استاد حسن سلماني است. نوجواني 15- 16 ساله بودم و طبق رسم زمانه، مانند همه بچه محصل ها، بايد موري سرم را كوتاه نگه مي داشتم و ناخنم را از زير مي گرفتم و جمعه ها حتماً همراه پدر بقچه و بنديل به حمام عمومي خزانه دار و جن خيز مي رفتم كه ايشان غسل جمعه را كه مستحب مؤكد بود به جاي آورند و بنده گرد و غبار فتيله شده هفتگي ناشي را از سگدوي فوتبال روزانه را از تن دور كنم. گويا در فاصله هاي دو هفتگي به سلماني استاد حسن مي رفتيم. برا ي آنكه تا موي سرمان از اندازه حدوداً دو سانتي متر بيشتر مي شد ـ كه به نوك انگشتان عصبي ناظم دبيرستان بند شود ـ روز شنبه با چوب خيزران مثل سرهنگي كه درجه سرتيپي اش نيامده باشد و مدام سربازها را به بيگاري و نظافت در و ديوار پادگان بگمارد دق دل ناشي از زيادي و سنگيني كار و كمي و ناچيزي حقوق و عقب افتادن رتبه هاي اداري و خلاصه از محنت دخل و خرج نكردن همه و همه را سر ما پياده مي كرد و يك سلماني قسي القلب را احضار مي كرد كه با كمك شاگرد يا شاگردانش با كوچك ترين اشاره ناظم روي سرمايه ـ كه مويش به شيوه غيرقانوني، ا زحدود دوسانتي متر تجاوز كرده بود و
مي رفت كه كاكل گونه اي شود و در ژيگول ساري قيافه ما مؤثر واقع شود ـ با ماشينِ صفر يا نمره يك، يك چهار راه جگرخراش باز كند. مثل كاري كه در حق بعضي مجرمان مي كنند و جز تعزيرات است .
 
خلاصه پدرم هم مشتري استاد حسن بود. و گاه ما را تحت الحفظ به سلماني مي برد و گاه پول مي داد و مستقلاً و به تنهايي، يا با برادرهاي ديگر مي فرستاد. دستمزد اصلاح سر در آن سال ها دوروبر 5 ريال بود. هر وقت   كه جدا مي رفتيم 2 ريالش را كش مي رفتيم كه استاد حسن مي فهميد و تلافي اش را اين طوري به سر ما در مي آورد كه اولاً پنكه آهني دست چرخانش را كه به نيروي بازوي فرزند استاد سلماني مي چرخيد، پشت سر گرمازده ما به حركت پر سر و صدا و پر از صداي آهن و فولاد به گردش رد نمي آورد. تا پشت گردن ما عرق سوز شود بعد عرق كردن بن موها و زير تيغ آفتاب كجتاب كه طرف هاي عصر آرايشگاه را به كوره آدم پزي تبديدل مي كرد، باعث عذاب اليم مي شد. ثانياً از كندترين ماشين دستس اش استفاده مي كرد كه تيغه اش فقط براي گاز گرفتن موي سر فلك زده ما جان مي داد، ثالثاً براي پشت گردن ما از پودر استفاده نمي كرد؛ اصولاً پودر و كرمهاي معدود و ادوكلن سبز رنگ را براي دكور در رديف جلوي آينه چيده بود و گاه به گاه در حق مشتري هاي غريب و خرپول و انعام ده مصرف مي كرد و به اين سو آن سو مي چرخاند اين كار بدون مهرباني و محابا و ملاحظه انجام مي داد. مثل اين كه توي كله ما مغز محترمي نهفته نيست كه يك روز به گردش قلمي، انتقام آن جفاكاري ها را بگيرد. خامساً حرفو زدن و سياست و تفسير اخبار روز را هم از ما دريع مي داشت و گذاشته بود براي مشتري هايي كه سرشان به تنشان مي ارزيد. طبعاً ما هم حتي المقدور نُطق نمي كشيديم و به خاطر آنكه خائن خائف است، به خاطر كش رفتن يا كف رفتن آن 2 ريالي (دوزار = دوهزاري) هر بلايي را كه بر سرمان مي آورد بدون دم زدن و خم بخ ابرو آوردن تحمل مي كرديم. تا يك روز زد و بنده در زير تيغ استاد جسارت و جرأت حرف زدن پيدا كردم. ماه رمضان بود. طبعاً صحبت ها به نحوي با مسايل و مراسم سحر و سحري و افطاري و بلندي ساعات روز و سختي روزه و شكايت از تشنگي،‌كه از گشنگي بدتر است و غيره ارتباط داشت. به قول بچه ها آمدم افه بيام گفتم «اوستا به اين اذان هايي كه سحرها مي گويند گوش مي دهيد؟ ) اوستا حسن سلماني هم مغازه اش نزديك و همسايه منزل بود و هم منزلش) گفت : « بله چطور مگه»‌گفتم: «والله چطوري بگم اين چه اذان ناجوري است كه سر مي دهند؟ واقعاً انكرالاصوات است. اگر بوقلمون را زنده زنده پر بكنند صدايي كه در مي آورد بهتر از اين است. مگر مجبورند اين جور با اين صداي نخراشيده و نتراشيده اذان بگن و مردن را زابرا كنند....»   گر تو قرآن بدين نمط خواني / ببري رونق مسلماني !» و خلاصه هر حديث و حرف و حكمتي كه در ذهن نوجوانم انباشته بود در جهت هجو آن اذان و اذان گو به كار بردم. گفتم « تازه حالا كه همه راديو دارند. افق قزوين هم كه معلوم است چقدر (8- 9 دقيقه) با افق شرعي تهران فاصله دارد. واقعاً چه صداي جگر خراشي! مسمان نشنود ـ كافر نبيند»‌بعد ندانمكارانه و خمابگردانه،‌در حالي كه نيشگون گرفتن هاي ماشين كندش را تحمل مي كردم،‌بي گدار به آب زدم و پرسيدم : « راستي اوستا، نمي دانيد كيه كه سحرها اذان ميگه؟ »
 
و توي آينه دنبال جواب گشتم. چهره استاد خفه و كبود مي نمود. خنده اي از سر درماندگي سرداد كه بناگوش هايش را به هم متصل كرد. سپس با حجب و حيايي بي سابقه گفت: «چرا خود من هستم كه براي ثوابش اذان مي گم.» از زور خيطي و خجالت احساس كردم پايه هاي صندلي دارد زير بدنم تا
مي شود و بدنم در حفره اي بي انتها وا مي رود .
 

بهاءالدين خرمشاهي

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
شنبه 9 مرداد 1389  4:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها