0

زندگي نامه شهيد علي محمودوند _فرمانده گروه تفحص سپاه محمد رسول الله (ص)

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

زندگي نامه شهيد علي محمودوند _فرمانده گروه تفحص سپاه محمد رسول الله (ص)

 اولين اعزام

انقلاب که به پيروزي رسيد، علي سر از پا نمي‌شناخت، با خوشحالي در بسيج مسجد ثبت‌نام نمود، بيشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمي‌گشت، يک دمپايي پاره به پا داشت، وقتي معترضانه به او مي‌گفتم:«اين چه وضعي است» نگاهش را به زمين مي‌دوخت و مي‌گفت:«مامان اشکالي نداره، آن بنده خدايي که کفشهايم را برده، احتمالاً احتياج داشته است» 17 سال بيشتر نداشت که شناسنامه‌اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علي اين کار را نکن در جبهه از تو کاري ساخته نيست» کنار در ايستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئيد، بمير، مي‌ميرم ولي نگوئيد نرو من آنجا آب که مي‌توانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهي جبهه شد.

.....

فرياد الله‌ اکبر

سوداني را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهاي سنگين و نيمه‌سنگين عراق (گراي) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالي بچه‌ها زير باران آتش خمپاره، کاتيوشا،‌ رگبار و توپ بودند، عوامل جنگي عراق نيز با بلندگو به ما فحش مي‌دادند و مي‌گفتند:«راه فرار نداريد». وضع خيلي بد بود، بچه‌ها توي خاک به دنبال چهار تا فشنگ مي‌گشتند، يک هفته مقاومت کرديم، مختصر آب و کمپوت باقي مانده جيره‌بندي شد، گرسنگي و تشدر عمليات والفجر مقدماتي عراق تعدادي از تيپ‌هاي کماندويي اردني و نگي بيداد مي‌کرد،‌ اما با اين وجود صداي بلندگوي دشمن که بلند مي‌شد، بچه‌ها با تمام وجود فرياد مي‌زدند:«الله‌اکبر»، علي مي‌گفت:«من تا زنده‌ام، صداي در هم پيچيده دعوت به تسليم بلندگوهاي دشمن و تکبيرهايي را که از لب‌هاي قاچ‌قاچ شده نيروها بيرون مي‌آمد،‌ فراموش نمي‌کنم».

.....

صبور و بردبار

صداي علي از نوار کاست به گوش مي‌رسد: «سال 1364 بود، در عمليات والفجر8 در جاده فاو – ام‌القصر قرار داشتيم، حدود 700-800 مين را خنثي کردم، چاشني‌هاي آنها را در يک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مينهاي والمري بروم اما ناگهان پايم روي مين رفت، بچه‌ها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضيه شدند، با انفجار مين هشتصد چاشني هم منفجر شد، و من از ناحيه پا به سختي مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردي گفت علي پايش قطع شده اما علي با خنده گوشي را گرفت و ادامه داد: مامان شوخي مي‌کند». يک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسيدم،‌کجايي؟ گفت:«مامان من در بيمارستان آريا هستم. يک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر مي‌تواني بيا». با عجله به بيمارستان رفتم با ديدن او روي تخت با پاي قطع شده دلم لرزيد، با وجوديکه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد مي‌کشيدم، ناله نمي‌کردم به خاطر اينکه مي‌ديدم علي با پاي قطع شده و با آن وضعيتش همه کاري انجام مي‌داد، چند مرتبه پايش را عمل کردند اول انگشت‌هاي پايش و بعد تا پاشنه و هربار تکه‌اي از پايش را قطع نمودند.

.....

ردپاي جنگ

علي در سالهاي آخر سردردهاي شديد داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار مي‌داد، به گونه‌اي که احساس مي‌کردي سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش مي‌کردم، مي‌گفت:«تو نمي‌داني چطور درد مي‌کند، حالم به هم مي‌خورد» وقتي علت سردردش را مي‌پرسيدم،پاسخ مي‌داد‌ :«اعصابم ناراحته،‌شايد فشارم رفته بالا و شايد هم چربيم» اما من مي‌دانستم، او شيميايي شده کليه‌هايش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت،‌ عارضه موجي بودن نيز بعضي اوقات زندگيش را مختل مي‌کرد، يادم هست در اين گونه مواقع مي‌گفت:«فقط برويد بيرون، سپس سرش را آنقدر به ديوار مي‌کوبيد و فشار مي‌داد تا زمانيکه بدنش خشک مي‌شد. حتي يکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شيشه‌ها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ايران ديگر رمقي براي علي نگذاشته بود، در جاي‌جاي پيکرش ردپاي جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.

شهادت

روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادي،‌ تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي عمل کني وگرنه مي‌روم و ديگه پشت سرم را نگاه نمي‌کنم» پاي مصنوعي‌اش شکسته بود، با خنده کمي لي‌لي‌ رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يوم‌الله 22 بهمن ماه از راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد. من نيز کنارش بودم،‌ به آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم،‌ ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، ‌او با پيکري خونين روي زمين افتاده بودم باورم نمي‌شد اما خدا هيچ‌گاه خلف وعده نمي‌کند.
حسين شريفي‌نيا با شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجي رفت، بهترين يادگاري از علي مهري که خاک پيکر 100 شهيد را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده مي‌گذارد، عطر حضور او را ميان سجاده‌اش احساس مي‌کند.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 21 آبان 1390  2:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها