اگه نخوام...؟
روزی
موسی برای عبادت راهی کوه طور بود.شخصی از بنی اسرائیل که 600 سال عمر
داشت به موسی (ع) عرض کرد:یه حرف بزنم میری به خدات بگی؟ فرمود:بگو.گفت
:
یا موسی! برو به خدای خودت بگو
من اگر خدایی تو رو نخوام
باید کی رو ببینم؟باید چکار کنم دوست ندارم تو بهم روزی برسونی؟نمی خوام تو
خدای ما باشی.موسی (ع) خدمت پروردگار رسید اما از شرم این سوال را
نپرسید.خداوند فرمود:موسی! چرا کار بنده منو نگفتی؟ عرض کرد: پروردگارا
شرم کردم.شما که همه چیز رو میدونی. خداوند فرمود:به بنده ما سلام برسون و
بگو تو اگه دوست نداری روزی تو رو بدم، ولی من دوست دارم روزی تو رو بدم.تو
اگه منو دوست نداری من تو رو دوست دارم.تو دوست نداری ما خدایی تو رو بکنیم
اما ما دوست داریم تو بنده ما باشی.موسی از طور برگشت.اون شخص پرسید چی شد
پیغام منو رسوندی؟گفت بله.گفت چی جواب داشت بده خدات؟گفت خدا اینطوری
فرمود. اون مرد هی یه خورده فکر کرد.600 سال راهو اشتباه رفته.هی سرش رو
پایین انداخت می گفت عجب خدای مهربونی داری موسی.میشه دینت رو به منم عرضه
کنی؟بنده به سجده رفت و موسی یادش داد گفت سرتو بذار رو سجده بگو خدا
نفهمیدم، غلط کردم.همین که سر روی سجده گذاشت جان به جان آفرین تسلیم
کرد.موسی دید که روحش رو به آسمان می برند.گفت موسی این بنده با ما رفیق
شد دیگه تنهاش نمی ذاریم
.
پنج شنبه 7 مرداد 1389 1:33 AM
تشکرات از این پست