0

"حکایتی از ملانصر الدین"

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

"حکایتی از ملانصر الدین"

در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند . ملانصرالدین
پشت دیواری
ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر
نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او

برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست
شد و بچه ها
با آن بازی کردند .
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن
عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت .
در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند .

چهارشنبه 6 مرداد 1389  1:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها