عروسک خانم
نزدیكی های غروب بود. آسمان چهره ی گرفته ای داشت. عروسك خوشگلی روی سكویی زیر باران نشسته بود. از چشم هایش قطره قطره اشك می ریخت. پای چپ او زخمی بود. با چشمان درشتش به این طرف و آن طرف نگاه می كرد. راه خانه شان را بلد نبود و نمی دانست به كجا باید برود؟
پیراهن بنفش عروسك خانم كمكم داشت از باران خیس می شد. در پیاده رو آدم های زیادی از كنار عروسك خانم می گذشتند. ناگهان دختر كوچولویی كه كیف قرمزی در دست داشت، عروسك خانم را صدا كرد.
عروسك خانم با تعجب به او نگاه كرد در حالی كه اشكهایش را با گوشه ی آستینش پاك می كرد به آرامی گفت: تو من را می شناسی؟ می دانی خانه مان كجاست؟حتما مادرم تو را دنبال من فرستاده است؟ دختر كوچولو كه آیلا نام داشت، لبخند شیرینی زد و گفت: نه...نه...من را مادرت نفرستاده...داشتم به خانه می رفتم كه دیدم تو داری گریه می كنی برای همین هم به این طرف خیابان آمدم تا ببینم عروسك خانمی به این قشنگی چرا باید گریه بكند؟ شاید هم گم شده باشی؟ آخر می دانی من هم كه یكبار گم شده بودم گریه می كردم. عروسك خانم آهی كشید و گفت: آره گم شده ام.
آیلا كوچولو دست های كوچك عروسك را در دست هایش فشرد و گفت: اصلا ناراحت نباش، من تو را با خودم به خانه مان می برم. تو سردت است. ببین چطوری دست هایت می لرزند! پایت هم كه زخمی شده!عروسك خانم در حالی كه پشت سر هم سرفه می كرد با نگرانی گفت: نه من از مادرم اجازه ندارم. تازه او الان منتظر من است. وقتی داشتم از خانه بیرون می آمدم به او گفتم كه خیلی زود بر می گردم. آخر می دانی دلم شكلات می خواست، اما آنقدر سرگرم تماشای آدم ها و مغازه ها بودم كه فراموش كردم از كدام راه باید برگردم.
آیلا كوچولو در حالی كه دستهایش را بالا و پایین می برد با ناراحتی گفت: زیر این باران چطوری می خواهی با این پای زخمی خانه تان را پیدا كنی؟ بهتر است تا هوا تاریك نشده با من بیایی. مادر من مثل مادر خودت مهربان است. او می داند چطوری پای تو را خوب كند. آنوقت با هم به دنبال خانه تان می گردیم.
آنگاه آیلا كوچولوی مهربان دست عروسك خانم را گرفت و در حالی كه عروسك خانم از درد پایش ناله می كرد به راه افتادند.
مادر آیلا كوچولو با دیدن عروسك خانم لبخند زد. موهای بلندش را نوازش كرد. اشك چشم های عروسك خانم را از گونه هایش پاك كرد. لباس خیسش را در آورد و پیراهن صورتی رنگ آیلا كوچولو را تنش كرد. عروسك خانم از اینكه مادر آیلا كوچولو را به زحمت انداخته بود خجالت می كشید، ولی چاره ای نداشت چرا كه راه خانه شان را بلد نبود. دو سه روز بعد پای عروسك خانم خوب شد و با اینكه آیلا كوچولو و مادرش به او خیلی محبت می كردند اما عروسك خانم از دوری مادرش ناراحت بود. شب ها خوابش نمی برد. سرش را روی سینه ی آیلا كوچولو می گذاشت و هق هق گریه می كرد.
آیلا كوچولو كه كمی بزرگتر از عروسك خانم بود به این فكر افتاد كه او حتما از دوری مادرش است كه شبها خوابش نمی برد و سعی می كرد هر طور شده است عروسك خانم را خواب كند.
آیلا كوچولو هیچ شبی نتوانست او را خواب كند. حتی یك شب دست در گردن هم انداختند و پتو را رویشان كشیدند تا بخوابند اما آیلا كوچولو وقتی نیمه های شب از خواب بیدار شد تا آب بخورد با تعجب دید كه عروسك خانم هنوز بیدار است.
آیلا كوچولو به اتاق مادرش رفت. او را از خواب بیدار كرد و پرسید: مامان...مامان... چرا عروسك خانم همیشه بیدار است و خوابش نمی برد؟ مادر آیلا كوچولو با مهربانی گفت: دختر قشنگم... عروسك ها همیشه با چشم های باز می خوابند، حالا دیگر برو بخواب. اما وقتی آیلا كوچولو به اتاق خواب خودش برگشت، ناگهان فكری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت قصه ای را برای عروسك خانم بگوید تا شاید او بخوابد. برای همین هم عروسك خانم را در آغوش گرفت و قصه اش را تعریف كرد: یكی بود یكی نبود، غیر از خدا هیچكس نبود. روزی از روزها یك آقا پسری به اسم آیدین بادبادكی را هوا كرده بود و با نخ بادبادك كه در دستش بود توی كوچه پس كوچه ها به این طرف و آن طرف می دوید و شادی می كرد.
نزدیكی های غروب بود كه باد تندی وزید و بادبادك را از دست آقا پسر گرفت و برد و برد و برد تا بالا بالاهای آسمان تا آنجا كه دیگر بادبادكی توی آسمان دیده نمی شد. آیدین كه دلش گرفته بود دنبال بادبادكش رفت و خبری از بادبادك نبود كه نبود. آیدین رفت و رفت و رفت تا به بیابانی رسید، بیابانی بزرگ و بزرگ كه هیچكس و هیچ چیز در آنجا دیده نمی شد.
عروسك خانم از آیلا كوچولو پرسید: حتی ماه و ستارگان هم نبودند؟ آیلا كوچولو گفت: چرا دختر قشنگ من، ماه هم آن بالا روشن بود و ستارگان هم این طرف و آن طرف آسمان بازی می كردند و آقا پسر آنقدر به آسمان و ستارگان نگاه كرد تا اینكه خسته شد و خوابش برد. چرا كه فكر می كرد بادبادكش را حتما باد به آنجا آورده است و چون شب است نمی تواند آن را ببیند. توی خواب پیش ماه و خورشید و ستاره ای كه خیلی دوست داشت رفت. هیچ یك از آنها از بادبادك آیدین خبر نداشتند تا اینكه آن ستاره گفت: غصه نخور پسر كوچولوی من، راه بیفت تا با هم برویم دنبال بادبادك.
راه افتادند و گشتند و گشتند و گشتند، اما چی بود؟ باز هم از بادبادك خبری نبود كه نبود، تا اینكه به زمین آمدند. حالا دیگر صبح شده بود و آیدین با افتادن نور خورشید به چشمانش از خواب بیدار شد. بعدش می دانی چی شد؟ عروسك خانم گفت چی شد؟ آیلا كوچولو گفت: خوب دیگر آیدین كوچولو چون با ستاره ای دوست شده بود به نظرش رسید كه همه جا پر از بادبادك است. بلند شد و خوشحال و خندان به طرف خانه شان راه افتاد.
پلك های عروسك خانم یواش یواش بسته شدند و آیلا كوچولو از اینكه با گفتن قصه ای عروسك خانم را خواب كرده بود خوشحال به نظر می رسید. عروسك خانم كه بعد از چندین شبانه روز به خواب خوش و شیرینی فرو رفته بود در خواب دید كه پرنده ای زیبا به سویش آمد. عروسك خانم به طرف او دست دراز كرد و دمش را گرفت. آن پرنده او را با خود برد. ناگهان عروسك خانم به چشم های پرنده نگاه كرد: آه خدای مهربان! چشمان پرنده چون نگینی می درخشیدند.
آره دخترهای خوبم، آن پرنده مادر عروسك خانم بود.
.ranginkaman-jahrom.mihanblog.com
جمعه 1 مرداد 1389 11:20 PM
تشکرات از این پست