0

دردسر جنگل خرگوشها

 
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

دردسر جنگل خرگوشها

در سرزمین فیلها مدتها بود كه باران نباریده بود و به خاطر همین درختها و سبزه ها خشك شده بودند و آب رودخانه هم كم كم داشت خشك می شد. فیلها كه دیدند اگر باز هم بخواهند در آن سرزمین بمانند ممكن است زندگیشان به خطر بیافتد به فكر چاره افتادند.

یك روز فیل بزرگ به بقیه ی دوستانش گفت: باید هر چه زودتر از اینجا برویم و به دنبال جایی بگردیم ، جایی كه آب داشته باشد و یك جنگل پر از درختهای میوه. با این فكر دسته ی بزرگ فیلها براه افتادند.

آنها رفتند و رفتند تا به جنگلی رسیدند. در آن جنگل درختهای زیادی وجود داشت. پرنده های رنگارنگ و قشنگ روی درختها لانه ساخته بودند و مهمتر از همه در آنجا چشمه ای بود كه آب زلال و فراوانی داشت. فیلها كه جنگل به آن با صفایی و قشنگی را دیدند تصمیم گرفتند همانجا در آن سرزمین بمانند.

اما آن سرزمین مال خرگوشها بود. خرگوشهای بیچاره از تكانهای زیاد خانه هایشان و سر و صدایی كه از آمدن فیلها بپا شده بود تازه فهمیده بودند كه در جنگلشان چه اتفاقی افتاده.

آنها با وحشت از خانه هایشان بیرون آمدند و به این طرف و آن طرف می رفتند ببینند چه خبر است كه زیر دست و پای فیلها زخمی شدند. این ماجرا روزهای بعد هم ادامه داشت. خرگوشهای كوچولو اگر می خواستند در جنگل رفت و آمد كنند زیر دست و پای فیلها می ماندند و اگرهم می خواستند سالم بمانند ، مجبور بودند از خانه هایشان بیرون نیایند. اما این طوری كه نمی شد. این بود كه خرگوشها تصمیم گرفتند به دنبال راهی بگردند تا از این وضع نجات پیدا كنند. برای همین یك روز در وسط جنگل گوشه ی خلوتی پیدا كردند و همگی آنجا جمع شدند تا راه چاره ای پیدا كنند.


یكی از آنها كه از بقیه باهوش تر و عاقل تر بود و پیش خرگوشهای دیگر به دانایی و زرنگی معروف بود پا پیش گذاشت و رو به دوستانش كرد و گفت: دوستان من ، اگر شما اجازه بدهید كاری می كنم تا همه مان از این وضع خلاص بشویم. خرگوشها هر كدام چیزی گفتند. یكی از آنها گفت: خرگوش دانا ، همه ی ما می دانیم كه تو عاقل و با هوش هستی اما چطوری می خواهی دسته ی بزرگ فیلها را شكست بدهی ! ما پیش آنها موجودات ضعیف و كوچكی هستیم !


خرگوش دانا در جواب گفت : كوچكی و بزرگی مهم نیست ، باید عاقل و دانا بود ، باید اول خوب فكر كرد و بعد عمل كرد. خرگوشها كه این حرف عاقلانه را از خرگوش دانا شنیدند قبول كردند كه كار را به او بسپارند تا او با هوش خودش چاره ی كار را پیدا كند.

خرگوش دانا به خانه برگشت و تا شب صبر كرد. شب كه هوا تاریك شد و نور ماه در آمد خرگوش دانا براه افتاد و به طرف گروه فیلها رفت.

وقتی نزدیك فیلها رسید همانجایی كه چشمه بود ، بدون اینكه خودش را نشان بدهد تصمیم گرفت نقشه اش را عملی كند. او به سرعت روی تخته سنگ بلندی رفت اما فكر كرد از اینجا ممكن است فیلها با جسه ی بزرگشان او را ببینند. همینطور كه داشت روی تخته سنگ راه می رفت تا فكر دیگری بكند ناگهان شكافی را روی تخته سنگ دید. خرگوش دانا با خودش فكر كرد كه این شكاف جای مناسبی برای پنهان شدن است ، طوری كه فیلها نتوانند او را از آن بالا ببینند.


خرگوش دانا در آن شكاف قایم شد و بعد با صدای بلند فیل بزرگ را صدا زد و گفت : فیل بزرگ ، من فرستاده ی ماه هستم و برای شما فیلها پیغامی آورده ام. فیل بزرگ كه این صدا را شنید خودش را به چشمه رساند ، اما هر چه گشت و نگاه كرد نتوانست صاحب صدا را پیدا كند.

نگاهی به این طرف و آن طرفش كرد و پرسید : چه حرف و پیغامی داری ؟ اصلا تو كی هستی ، كجایی ؟ خرگوش دانا دوباره گفت : مهم نیست كه من كجا هستم ! بهتر است به پیغام ماه گوش بدهی.

ماه گفته: هر كسی كه قوی باشد و بخواهد به ضعیفان زور بگوید بلایی به سرش می آورم كه خودش از كارش پشیمان بشود. شما موجودات گنده و زورگو با اجازه ی چه كسی به كنار چشمه ی من آمده اید و آب آنرا گل آلود كرده اید؟ یادتان باشد تنبیه سختی در انتظار شماست ، اگر رفتید كه هیچ، اما اگر خواستید باز هم اینجا بمانید همه ی شما را نابود می كنم.


فیل بزرگ با شنیدن این حرفها خنده ای كرد و گفت: من كه نمی توانم حرفت را قبول كنم.

پس از همان راهی كه آمده ای برگرد و برو وگرنه... خرگوش دانا این دفعه محكم تر و بلند تر فریاد زد. حرفهایم را باور نكردی؟ باشد، می خواهی بدانی كه راست گفته ام؟ پس همین حالا در چشمه نگاه كن ، ماه عصبانی شده و آمده تا خودش كار را با تو تمام كند.

خرگوش دانا كه فیل را از لای تخته سنگ می دید با صدای بلند گفت: حالا با خرطومت از چشمه آب بردار و سر و تنت را بشوی ، آنوقت برو پیش ماه و تعظیم كن و از او معذرت بخواه شاید تو و دوستانت را ببخشد.

فیل بزرگ كه ماه را توی آب دیده بود ، خیلی ترسید ، چون كه تا بحال متوجه نشده بود ماه هم می تواند در آب بیاید. مات و مبهوت یك نگاه به اطرافش می كرد و یك نگاه به آب چشمه. بعد خرطومش را در آب كرد. در اثر انداختن خرطومش توی آب موجی بوجود آمد و ماه درون آب به حركت در آمد.


فیل بزرگ خیلی وحشت كرد ، دیگر باورش شده بود كه ماه می خواهد با او دست و پنجه نرم كند. با التماس گفت: ای پیك ماه من عصبانیت ماه را دیدم لطفا به ماه بگو كه ما را ببخشد در عوض من هم قول می دهم كه فردا اول وقت با دوستانم از اینجا برویم. بعد خرطومش را به علامت تعظیم جلوی ماه درون چشمه پایین آورد و بعد پیش دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنها تعریف كرد.


فردا صبح زود گروه بزرگ فیلها برای پیدا كردن سرزمین سرسبز دیگری آنجا را ترك كردند و خرگوشها باز هم در آن جنگل با خوشی و خرمی به زندگیشان ادامه دادند.


.ranginkaman-jahrom.mihanblog.com
جمعه 1 مرداد 1389  11:18 PM
تشکرات از این پست
leila0033
leila0033
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 4855
محل سکونت : تهران

پاسخ به:دردسر جنگل خرگوشها

ممنونم
با تشکر از شما دوست عزیز به خاطر همکاری با تالار فسقلی ها
ان شالله شاهد فعالیت های بیشتر شما در این تالار
فسقلی ها باشیم 
فسقلی ها رو فراموش نکنید

 


 

شنبه 2 مرداد 1389  5:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها