دوستی خرس ، داستان برای کودکان
روزی بود و روزگاری بود. در زمان های قدیم، یک پیرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزی و باغبانی گذرانده بود و کم کم باغ بزرگی در خارج شهر خریده بود و در آن درختان میوه دار بسیاری فراهم آورده بود. میوه هایی که درآن باغ به وجود می آمد،مانند انار ساوه، انگور شهریار، سیب تربت، هلوی مشهد، پرتقال شهسوار، خربزه اصفهان، هندوانه شریف آباد، گوجه برغان و گلابی نطنز و سایر میوه هایی که امروز به خوبی معروف است ،همه و همه در این باغ وجود داشت و اهالی شهر، همه حسرت داشتن چنین باغی را می خوردند. اما این پیرمرد دهقان هیچ کس را نداشت؛ در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و از اول جوانی به قصد کار کردن به ولایت غربت سفر کرده بود، در آن محلی هم که زندگی می کرد، قوم و خویشی نداشت و چون در جوانی تهیدست بود، کسی با او دوست نشده بود، او هم بعد از اینکه با زحمت و کار و کوشش صاحب باغی به آن خوبی شده بود،به اظهار دوستی دیگران،اهمیت نمی داد و این بود که به کلی بی کس مانده بود و تنها در باغ خود زندگی می کرد. چنین بود تا یک روز.....
که پیرمرد دهقان از بی کسی و تنهایی حوصله اش سر رفت و احساس وحشت کرد،با خود گفت: «بهتر است از خانه بیرون روم و کمی گردش کنم، شاید همجنسی پیدا کنم و دلم گشوده شود.» از باغ بیرون آمد و چون گردش در کوه را دوست داشت،قدم زنان به طرف کوهساری که در آن نزدیکی بود روان شد. اتفاقا در آن کوه،یک خرس پشمالوی پیر زندگی می کرد که چون در آنجا حیوانات دیگری نبودند ،او هم از تنهایی غمگین شده بود و به طرف صحرا پایین می آمد تا شاید در بیابان کسی را پیدا کند و قدری درد دل کند.خلاصه پیرمرد دهقان و خرس پیر،در میان راه، با هم روبرو شدند. پیرمرد،وقتی خرس را دید که آهسته آهسته راه می رود وغمگین به نظر می رسد به او گفت:«حیوان زبان بسته، چرا تنها گردش می کنی؟» خرس جواب داد:« درد من همین است که تنها هستم، بچه ها دنبال بازی می روند، جوانها پرشور و پرکار هستند و ما که دیگر پیر شده ایم کسی با ما راه نمی رود و چون خیلی غمگین بودم،گفتم کمی در صحرا راه بروم تا شاید دلم شاد شود.» باغبان گفت: «آهان، خوب می فهمم که چه می گویی، من هم از تنها بودن در باغ، دلم گرفته بود. کار دنیا همین طور است، هر چقدرهم که کسی از مردم بی نیاز باشد و به کسی محتاج نباشد، باز هم تنها نمی تواند خوشبخت باشد و هر کسی به همزبان و همفکر احتیاج دارد.» خرس از حرفهای باغبان خوشحال شد و جواب داد:« پس معلوم می شود ما هر دو هم دردیم. هر دو بی کس هستیم، هر دو پیر هستیم و دلمان از تنهایی گرفته و خوب است که با هم دوست باشیم و گاهی یکدیگر را ببینیم و قدری با هم صحبت کنیم.» پیرمرد دهقان گفت:« من حاضرم، دوستی تو را می پذیرم و چون یک باغ بزرگ پر از میوه دارم ،می توانیم به باغ من برویم و همیشه در آنجا باشیم.» با هم عهد دوستی بستند و به باغ آمدند و خرس که خوراک و جای راحت و رفیق خوب پیدا کرده بود،به قدری خوشحال بود و به قدری محبت پیرمرد دهقان در دلش جا گرفته بود که می خواست برای همیشه با او باشد. در هر کاری که می توانست،به پیرمرد دهقان کمک می کرد و هر وقت کاری نداشتند سرگذشتهای خود را حکایت می کردند و از معاشرت و دوستی همدیگر بسیار خوشحال بودند، بعد از ظهرها هم، باغبان زیر درختی می خوابید و خرس که خیلی به دهقان محبت داشت، دستمالی به دست می گرفت و برای دور کردن مگسها از روی صورت دهقان،او را باد می زد. چند روز گذشت و در یکی از روزها که دهقان خوابیده بود و خرس باوفا به مگس پرانی مشغول بود،مگسها بیشتر هجوم آورده بودند و یکی دو تا مگس سمج هم بودند که از کنار لب و دهان پیرمرد دهقان دور نمی شدند. هی می پریدند و می نشستند و چند بار هم پیرمرد در خواب ناراحت شده و با تکان دادن سر خود، مگسها را دور کرد، ولی باز مگسها ول کن نبودند. کم کم خرس از دست مگسها خیلی خشمگین شد که چرا دوست عزیزش را از خواب بیدار می کنند و هر قدر هم دستمال را تکان می داد،نمی ترسیدند. عاقبت خرس فکری کرد و با خود گفت:«عجب مگسهای پررو و سمجی هستید! الان بلایی به سرتان بیاورم که دیگر ارباب عزیز و دوست مهربان مرا اذیت نکنید.» آن وقت خرس، سنگ بزرگی را که بسیار سنگین بود، از کنار باغچه برداشت و سر دست بلند کرد و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند، نشانه گرفت و سنگ را محکم روی مگسها زد! البته مگسها پرواز کردند ولی سر و کله پیرمرد دهقان خرد و خمیر شد و پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد. البته خرس می خواست به پیرمرد خدمت کند اما چون نادان بود به قصد خوبی کردن، دوست خود را هلاک کرد و از آن روز در مورد دوستی با دوستان نادان این مثل معروف شده که می گویند«دوستی فلان کس مثل دوستی خاله خرسه، است.»
.ranginkaman-jahrom.mihanblog.com
جمعه 1 مرداد 1389 11:15 PM
تشکرات از این پست