0

بخشش شهریار ملک سخن

 
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

بخشش شهریار ملک سخن

بخشش شهریار ملک سخن

بخشش شهریار ملک سخن

دوستی بزرگوار و فاضل می گفت: در وزارتخانه مشغول کار بودم خبر آوردند که روان دهخدا به سرای جاودان پرواز کرده است. جاذبه احترام و ارادت من به حضرت استاد وادارم کرد تا از کار خود دست بردارم و در مراسم تشییع فردوسی زمان شرکت کنم. به خیابان ایرانشهر رسیدم و در کنار جمع که از نظر شماره اندک ولی به شمار خود هر یک از هزاران بیش بودند جا گرفتم.

 

در کنار خانه (فرزانه بی همتا) مردی به حرفه بقالی اشتغال داشت. این بقال از دوستداران و علاقمندان حضرت استاد بود. مرد بقال خود را موظف دانست تا دکان را موقتاً تخته کند و در میان جمع قرار بگیرد. در نهایت تأثر و اندوه و لااله ... گویان خود را در  میان جمعی انداخت که منهم در آن حلقه بودم. پیداست که هر کس به فراخور حال از ارتحال استاد بی نظیر از بزرگیها و بزرگواریها و خدمات و زحمات حضرتش سخن می گفت، ناگاه بقال به حرف آمد و گفت من این حرفها را که شما می گویید نمی فهمم، ولی  می خواهم چیزی درباره این مرد خدا بگویم تا بشنوید و بدانید تا آقا چگونه مردی بوده است ... همه ساکت شدیم و گوش کردیم. بقال گفت سه هفته قبل در اواخر شب کم کم برای بستن دکان آماده می شدم تا به خانه بروم. ساعت از هشت گذشته بود و هوا یخبندان بود، در پیاده رو یخ های پرضخامتی جا خوش کرده بود. مردی گدا با فریاد از مردم کمک می خواست ... گرسنه ام ... لختم .... از سرما نزدیک است تلف بشوم ... در این موقع در خانه (آقا) باز شد، مرد را به درون دعوت کردند. پس از ده پانزده دقیقه که آخرین امتحان را از استواری قفل های دکان به جا آوردم تا عازم رفتن شوم، دیدم مردی پالتو پوشیده و تقریباً (نو نوار) از خانه آقا به در شده است. با دقت نگریستم، همان گدا بود که آرام یافته رو به پایین حرکت می کرد. کمی نگران شدم. از او پرسیدم تو حالا نیمه لخت بودی؟ اینک لباس کامل داری؟ جواب داد، آقا خودشان داده اند. بر اثر ارادت و اخلاصی که به آقا داشتم در را کوبیدم و وارد خانه شدم. سلام گفتم و ماجرا را پرسیدم تا از من رفع نگرانی شود. آقا فرمود:

مردی گدا با فریاد از مردم کمک می خواست ... گرسنه ام ... لختم .... از سرما نزدیک است تلف بشوم ... در این موقع در خانه (آقا) باز شد، مرد را به درون دعوت کردند.

پسرجان من صدای درخواست او را شنیدم، دعوت کردم تا داخل خانه شود. مختصر غذایی باقی مانده بود به او دادم. یک جفت کفش و جوراب و دو تومان پول هم به او دادم. وقتی که مرد می خواست از خانه بیرون شود، چشمم به پالتوی خودم افتاد. با خود اندیشیدم من که از خانه بیرون نمی روم، مخصوصاً در زمستانها به سبب ضعف بنیه از بیرون رفتن ابا دارم و این بالاپوش بی فایده در اینجا آویزان است. بهتر است آنرا به این آدم نیازمند بدهم. او جوراب و کفش را پوشید و پالتو را در تن کرد و دعاگویان رفت و مرا ممنون و خرسند گردانید.

 

حالا ما کار نداریم که شاگرد تن و دستیاران استاد خواستند جسد آن (تافته جدا بافته) را به مجلس شورای ملی آنروز ببرند، موافقت نکردند. خواستند در مسجد سپهسالار آنروز و (شهید مطهری) امروز بگذارند، نگذاشتند. چون این جریان در ثبت و ضبط مختلف آمده است. چیزی که در جایی نیامده گفتار پر ارج این بقال بی ادعا بود که دوست بزرگوار و فاضل آقای عبدالعظیم یمینی از او شنید و من از ایشان شنیدم. دریغم آمد این مطلب را که کمال جود و بذل موجود بود و یادآور بخشش تعرض آمیز فردوسی بزرگ در گرمابه از صله سلطانی محمود یا شاید چیزی پر معنی تر از آن، در جایی نوشته نشود.

 

اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

دوشنبه 28 شهریور 1390  11:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها