« نامه های چخوف و گورکی به یکدیگر»
م. گورکی به آ. چخوف
،نیژنی نووگورود
اکتبر یا اوائل نوامبر 1898
و.س.میرولیو بود به من گفت که میل دارید کتاب های مرا داشته باشید؟ آن ها را برایتان بفرستم و از این فرصت استفاده کرده و نامه ای هم برایتان می نویسم. آنتون پاولویچ ،خیلی چیزها هست که میل دارم برایتان بگویم. خیلی رک و صمیمانه بهتان بگویم که همیشه دلم می خواسته محبت عمیقی را که از ابتدای جوانی، نسبت به شما حس می کردم، برایتان ابراز کنم. دل ام می خواهد اشتیاق ام را در برابر نبوغ تخیل و در عین حال تراژیک و لطیف و قابل ستایش تان به شما نشان دهم. نبوغی که همیشه زیبا و ظریف بوده .
خدای من باید دستان تان را بفشارم. دست های هنرمندتان را، دست های یک بشر صمیمی و در عین حال غمگین را. درست نمی گویم؟ خدا به شما عمر بسیار دهد تا تاریخ ادبیات روس را سر بلند کنید! خدا به شما سلامت و صبر عطا کند و همچنین میل و دل به کار کردن را !چه لحظات شیرینی را که با کتاب های شما گذرانده ام. بارها از خواندن شان گریستم. بارها مثل گرگی در دام افتاده ،خشمگین شده و حتی مدتی طولانی غمگینانه خندیدم.شاید که شما هم به این نامه بخندید. چون حس می کنم دارم مزخرف می نویسم. چیزهایی لبالب از شوق و بی ربطی می نویسم. ولی همان طور که می دانید متأسفانه هر چه از دل برآید، مزخرف است. مزخرف ولی با اهمیت.
شما این را خیلی خوب می دانید. بار دیگر دست تان را می فشارم. نبوغ شما روحی ناب و روشنی بخش دارد و سرگردان روابط آدمی است و با ناچیزترین ابزار نیاز زندگی روزمره پیوند دارد و طوفان در همین جاست. بگذارید بگرید، گریه های او، مانع از آن نمی شود که آسمان آن ها را نشنود .
آ.پچکو
شاید هم میل داشته باشید برایم بنویسید؟آدرسم خیلی ساده است.بچکو.نیژنی.یا نامه تان را به نشریه «اوراق نیژنی- نووگورود» بفرستید.
آ.چخوف به م.گورکی
یالتا 16 نوامبر 1898
آکسیس ماکسیموویچ عزیز.خیلی وقت است که نامه و کتاب هایتان را دریافت کرده ام و خیلی وقت است که می خواهم برایتان نامه بنویسم، ولی هزاران گرفتاری مانع ازاین کار شد.خواهش می کنم مرا ببخشید،حرف هایم بماند برای وقتی که آزادتر شوم و بنشینم و نامه ای طولانی برایتان بنویسم .
دیشب «بازارمکاره در گوالتاوا»ی شما را خواندم و بسیار از آن خوشم آمد و بعد از خواندن آن بود که میل کردم این نامه را برایتان بنویسم تا عصبانی نشوید و افکار بد درباره ی من به مغزتان خطور نکند. من از این که با یکدیگر آشنا شده ایم بسیار بسیار خوشحال ام و از این که «میروو» درباره ی من با شما صحبت کرده خوشحالم. فعلا تا وقتی که فراغت بیشتری داشته باشم، تمام تبریکات ام را نثارتان می کنم و دست تان را دوستانه می فشارم .
آ.چخوف شما
م.گورکی به آ.چخوف
نیژنی نووگورود
نیمه دوم ماه نوامبر 1898
آنتون پاولوویچ عزیز :
از چند کلمه جواب تان، صمیمانه تشکر می کنم و همچنین سپاسگزارم از قولتان درباره ی این که باز برایم نامه خواهید نوشت. انتظار نامه تان را می کشم و مخصوصا می خواهم عقیده تان را درباره ی قصه هایم بدانم. چند روز پیش نمایشنامه «دایی وانیا» را دیدم. صحنه را نگاه می کردم و مثل یک زن احساساتی زار زار می گریستم، درحالی که به هیچ وجه مردی عصبی نیستم. و وقتی به خانه برگشتم از نمایشنامه تان منگ و دگرگون بودم و برایتان نامه ای طولانی نوشتم و ....پاره اش کردم .
به راحتی نمی شود تأثیری را که دیدن این پیِس به اعماق روح آدمی می گذارد، بیان کرد. ولی با دیدن اشخاص روی صحنه حس می کردم که یک اره ی کند تمامی بدنم را پاره پاره می کند. دندان های نمایشنامه مستقیما به قلب نیش می زند و گزنده گی آن را می لرزاند و می درد واین دایی وانیای شما برای من چیز فوق العاده ای ست. نئاتری ست کاملا مدرن، تبری است که با آن به کله ی پوک تماشاگران می کوبید. به هرحال آن ها در حماقت شان شکست ناپذیر هستند و نمی توانند خوب درک تان کنند.همچنین در «مرغ دریایی» و «وانیا». آیا شما باز نمایشنامه می نویسید؟ نمایشنامه نویسی شما فوق العاده است. در آخرین صحنه ی وانیا، وقتی که دکتر بعد از سکوتی طولانی درباره گرمای آفریقا صحبت می کند، از احساس آن همه نبوغ و از بیان آن همه ترس در افکار بشری و دیدن این موجودیت بیرنگ و بدبخت مان، از شوق لرزیدم.
چه قدر خوب و محکم به وسط قلب می زنید، چه استعدادی، چه قدر خوب به هدف می زنید. و راستی بگویید ببینم این کدام میخ است که می خواهید این چنین محکم بکوبیدش .آیا بشر را این چنین احیا می کنید؟
ما آدم های قابل ترحمی هستیم! بله واقعا همین طور است. افرادی هستیم بی طعم و کج خوی و کریه، و می باید اعجوبه ای باشیم تا بتوانیم این دگرگونی و قتل و غارت درونی را دوست بداریم و به آن اهمیت دهیم و یاریش کنیم تا دوباره زنده بماند .به هر حال بشر، ترحم نمی کند .من از پارسایی به کلی دور هستم. با دیدن وانیا و دیگران گریستم. با این که می دانم گریستن و حتی بازگو کردن آن احمقانه است.
می دانید، به نظرم می رسد که شما با بشر مخالفید و در این نمایشنامه از شیطان هم سردترید.شما مثل برف بی تفاوتید، مثل کولاک.
مرا ببخشید، شاید اشتباه می کنم. به هرحال فقط دارم از برداشت های شخصی ام حرف می زنم. می دانید؟ نمایشنامه تان در من ایجاد ترس کرده، ایجاد نگرانی کرده، مثل ترس و نگرانی که در بچگی برایم اتفاق افتاده، قسمتی از باغ خانه مان به من اختصاص داشت و اجازه داشتم که با دست های خودم گل بکارم که خیلی هم خوب پرورش پیدا می کردند. ولی یک روز ،وقتی رفتم تا آن ها را آب
بدهم، چه دیدم؟ خاک به هم ریخته، گل های پرپر شده ای که به روی شاخه های خرد شده افتاده بود .
خوک ما، خوک بیمار ما که یکی از پاهایش بر اثر برخورد با در لانه اش شکسته بود. روز ،روز پر نوری بود و خورشید لعنتی هم خیلی تند و تیز نورافشانی می کرد و بعد بی تفاوتی به خصوصی تکه ای از قلب ام را مصبیت زده و پاره پاره کرد. بله ،من اینطوری هستم. از من نرنجید اگر حرفی برخلاف عقیده تان زده ام. من خیلی بی دست و پا و کاملا دهاتی هستم و روح ام دچار بیماری غیرقابل علاجی است. چون به هرحال این روح بشر است که او را وادار به فکر کردن می کند .
دست تان را می فشارم، سلامتی بسیاری برایتان آرزو می کنم و همچنین شوق فراوان برای کار. شما را خوب ستایش کرده اند، ولی قدرتان را آن طور که باید نمی دانند. به نظر می رسد که خوب درک تان نمی کنند. البته برای این آخری من شخصا نمی توانم دلیل درستی باشم .!
آ.پچکو
شما را به خدا برایم بنویسید که خودتان وانیا را چه طور می بینید. و اگر از تمام این حرف ها حوصله تان سررفته ،خیلی رک و راست برایم بگویید و اگر غیر از این بکنید، به یقین باز برایتان خواهم نوشت... !
آ.چخوف به م. گورکی
یالتا 30 دسامبر 1898
آلکسیس ماکسیسمووبچ عزیز :
نامه آخری شما بسیار مرا خوشحال کرد. با تمام قلب ام متشکرم. دایی وانیا خیلی وقت پیش نوشته شده، خیلی وقت پیش: من هرگز آن را روی صحنه ندیده ام. در چند سال اخیر آن را در استان های مختلف بسیار نشان داده اند، شاید به خاطر این که من مجموعه ای از نمایشنامه هایم را منتشر کرده ام. معمولا نمایشنامه ها یم برایم بی تفاوت اند، مدت زیادی ست که خود را از تئاتر کنار کشیده ام و نوشتن برای تئاتر دیگر برایم ارزش سابق را ندارد .
عقیده ام را درباره ی قصه هایتان خواسته بودید: استعدادی بی چون و چرا و بدیهی، استعدادی بزرگ. به طور مثال قصه ی «در جلگه ها» با قدرتی آن چنان فوق العاده نوشته شده که آرزو کردم کاش آن را من نوشته بودم .
شما هنرمندی باهوش هستید و احساسی شایان توجه دارید. شما صاحب قریحه ی تجسم بسیاری هستید. وقتی چیزی را می نویسید، مثل این است که آن را می بینید و با دست هایتان حس اش می کنید.این است هنر واقعی .این عقیده ی من بود و خیلی خوشحال خواهم شد که بتوانم شریک راه تان شوم.باز تکرار می کنم که خیلی خوشحال ام. اگر با هم بیشتر آشنا شدیم و یکی دو ساعت گپ زدیم، آن وقت خواهید فهمید که چه امید بزرگی نسبت به شما در دل احساس می کنم .
حال بیاییم و از عیوب کارتان حرف بزنیم. ولی البته این هم کار آسانی نیست. صحبت از عیوب یک آدم با استعداد مثل صحبت از عیوب یک درخت بزرگ باغ است. مقصودم این است که عیب از خود درخت نیست،بلکه از برداشت کسی است که به آن درخت نگاه می کند. آیا درست نمی گویم؟
از کمبود مقدار شروع می کنم. چیزی که مهم تر از همه به نظرم آمده.شما مثل تماشاگر یک تئاتر می مانید که علاقه اش را با صدایی آن چنان آهسته بیان می کند که نه خودش و نه دیگران آن را نمی شنوند. در تشریح طبیعت، این نکته خیلی مهم است که شما گفتگوها را به یک باره قطع کنید. وقتی این تشریحات را می خوانیم، می خواهیم که کوتاه تر و فشرده تر باشند. مثلا بیشتر از دو یا سه خط نباشند و استفاده ی دائم از کلماتی مثل «ظرافت»، «زمزمه»، «لطیف و مخملی» و غیره به آن ،به آن حالت بیانی مصنوعی و یکنواخت و سرد کننده می دهد. نوعی یکنواختی که آدم را از پا می اندازد. این تفریط در تشریج تصویر زن («مالوا»در باریکه ی آب) مهم است و همچنین در صحنه های عاشقانه. این از برتری و علو طبع حکایت نمی کند فقط تفریط است. و همین طور است استفاده ی زیاد از کلماتی که با شخصیت های داستان تان جور درنمی آیند. «همراهی»،«صحنه»، «هارمونی». فقط یک نوع برخورد مجموعه لغات است. شما اغلب در ابهام حرف می زنید. در تصویر کردن روشنفکران، سعی و کوشش احساس می شود و آن هم سعی و کوشش محتاطانه. نه این که بخواهم بگویم شما روشنفکران را نمی شناسید. نه، آن ها را می شناسید ولی به درستی نمی دانید که از کدام جهت آن ها را طرف گفتگو قرار دهید .
چند سال دارید، نمی دانم؟ شما را هم نمی شناسم. نمی دانم مال کدام شهر هستید و نمی دانم کیست اید. ولی معتقدم تا جوان هستید باید «نیژنی» را ترک گویید و دو سه سال حسابی به ادبیات و مردان ادب بچسبید. البته نه این که با ما همآواز شوید و آهنگ ما را بنوازید. بلکه برای این که درست و حسابی با سر داخل ادبیات بیافتید و آن را یاد بگیرید و دوست اش بدارید. به هر حال آدم در شهرستان زودتر پیر می شود .
کورولنکو، پوتاپنکو، مامین وارتل آدم های فوق العاده ای هستند، البته ممکن است در برخورد خسته کننده به نظر بیایند ولی بعد از یکی دوسال به آنها عادت خواهید کرد و راه شان را خواهید شناخت. اجتماع آن ها کهنه گی و از هم پاشیدگی و مشکلات زندگی در پایتخت را به شما ارزانی خواهد داشت .
همین الآن به پستخانه خواهم رفت.از خودتان مواظبت کنید .
آ.چخوف
مرجع: رودکی- شماره ی 25-1352 /ترجمه ی لیلی گلستان