دوستان خداحافظ
آخرین مقاله آرت بوخوالد
آرت بوخوالد طنزپرداز آمریکایی، در فوریه 2006 با خبر شد که به دلیل نارسایی کلیه فقط سه هفته زنده است. از دیالیز سر باز زد و تصمیم گرفت به آسایشگاه برود. سه ماه بعد، کلیهاش دوباره به کار افتاد.
مقاله زیر را در فوریه 2006 نوشته و تأکید کرده بود پس از مرگش چاپ شود. بوخوالد در 18 ژانویه 2007 در 81 سالگی از نارسایی کلیه درگذشت واین مقاله در 19 ژانویه در ستون همیشگی او در واشنگتن پست چاپ شد.
دوستان خداحافظ
بسیاری از دوستانم مرا تشویق کردهاند که آخرین مقالهام را بنویسم و تکلیف کردهاند نباید بدون نوشتن چنین مقالهای دنیا را ترک کنم.
زمانی میرسد که آدم شروع به جمع زدن مثبت و منفیهای زندگیاش میکند. در مورد من، دلم میخواهد تنیسهای محشری که بازی کردهام و بازیکنان سرشناسی را که با توپ به اصطلاح بلند شکست دادهام، جمع کنم. همیشه اعتقاد داشتهام که یکی از عالیترین کارهای زندگیام تنیس بوده است. حتی «کی گراهام» که آن موقعها طاقت ایستادن آن طرف تور مقابل من را نداشت، از سر تقصیراتم گذشت.
نمیتوانم تمام موضوعاتی را که میخواهم در این مقاله بیاورم. فقط میخواهم بگویم که با همة شماها آشنا بودن و بخشی از زندگیتان بودن، چه دلخوشی بزرگی برایم بوده است. هر کدام از شما به شیوة خود در زندگی من سهمی داشتهاید.
فعلاً برگردیم سر کاری که باید بکنیم، برای چگونگی رفتنم انتخابهای زیادی دارم. بیشترشان خیلی متمدنانه است، بهخصوص مراقبتهای آسایشگاه. اگر تصمیم به رفتن داشته باشید، آسایشگاه کار را خیلی آسان میکند.
چیز جالب ایناست که در مورد روش رفتن از این دنیا ، هر کس نظر خودش را دارد. عزیزانم خیلی دلخور شدهاند چون فکر میکنند نباید کوتاه بیایم، این یعنی دیالیز بیشتر. ولی مهمترین چیز این است: تصمیم من همین است و از آن تصمیمهای حسابی است.
کسی که بیش از هم پشتیبان من بود، دکترم مایک نیومن است. افراد خانوادهام، که دلشان نمیخواهد از این دنیا بروم هم پشتیبانم بودهاند. ولی من دارم روی کاغذ ثبت میکنم، بنابراین نباید تردیدی وجود داشته باشد که تصمیم خودم است.
تصمیم گرفتهام که روزهای آخرم را در آسایشگاه بگذرانم چون به نظر بیدردترین روش رفتن است و آدم مجبور نیست بار و بنهای ببندد.
به دلایلی ذهنم به سمت خوردن میرود. میدانم که تمام آن نان خامهایهایی که دلم میخواسته نخوردهام. در ماههای اخیر، برایم سخت بود که از جلوی شیرینی فروشی رد شوم و لااقل یک شیرینی تر و موز و بستنی نخورم.
میدانم که در این مرحله از بازی این همه وقت را صرف خوردنی کردن کمی احمقانه است. ولی باز هم بگویم همینطور که زمان میگذرد، چیزهایی که میتوانم بخورم، کم و کمتر میشود، و حالا برای از دست دادن آنهمه چیزهای خوب اوایل این سفر، خودم را سرزنش میکنم.
به ترانة یک آواز فکر میکنم: «الفی، موضوع چیست؟» نمیدانم وقتی پیش شما بودم، تا چه حد کارهایم را خوب انجام دادم، ولی دوست دارم خیال کنم که بعضی کارهای چاپ شدهام لااقل تا سه سال دوام میآورند.
میدانم اگر کسی معتقد باشد که به دلایلی او را روی کرة خاک گذاشتهاند، خیلی خودخواه است. در مورد من، از تصور اینکه چنین آدمی هستم، خوشم میآید. و پس از مرگم که این مقاله در روزنامه چاپ شد، خوشم میآید فکر کنم یا سرنوشتش به روی جعبة کورن فلکس ختم میشود یا مرتب نقل محافل روز شکرگزاری خواهد بود.
خب، «الفی، موضوع چیست؟» در مورد من، خداحافظی کردن.
برگردان: مهرشید متولی