اولین پاسپورت من
خاطرهای از اورهان پاموک ، برنده نوبل ادبیات
در سال 1959 موقعی که هفت سالم بود، پدرم به طرز مرموزی ناپدید شد؛ چندین هفته پس از ناپدید شدنش باخبر شدیم که در پاریس است و در یک هتل ارزان قیمت در منطقه «مون پارناس» این شهر زندگی میکند. او مشغول نوشتن در دفترهایی بود که بعدها آنها را به من داد. او هر از گاهی از کافه «دام»، «ژان پل سارتر» را میدید که در خیابان قدمزنان داشت رد میشد. آن اوایل، مادربزرگم از استانبول برایش پول میفرستاد. پدربزرگ من از طریق کار کردن در راهآهن صاحب ثروت شده بود. پدرم و عموهایم زیر نگاه خیره و اشکبار مادربزرگم، هنوز نتوانسته بودند کل ارثیهشان را به باد بدهند؛ یعنی، هنوز همه آپارتمانها را نفروخته بودند. ولی مادربزرگم 25 سال پس از مرگ شوهرش، متوجه شد که پولشان دارد تمام میشود، و از اینجا بود که دیگر برای پسر کولیاش در پاریس پول نفرستاد.
اینگونه شد که پدرم در صف طولانی روشنفکران مفلس و مفلوک ترکیهای قرار گرفت که پیشتر از او مدت نیم قرن در خیابانهای پاریس راه میرفتند. پدرم، مثل پدربزرگ و عموهایم، مهندس بود و ریاضیاتش هم خوب بود. او وقتی پولهایش تمام شد، یک آگهی استخدام از طرف شرکت IBM دید و به آنجا زنگ زد. وقتی استخدام شد، او را به بخش اداری این شرکت در شهر «ژنو» فرستادند. در آن روزگار، کامپیوترها هنوز با «کارتهای سوراخدار» کار میکردند، و عموم مردم درمورد کامپیوتر خیلی اطلاعات نداشتند. پدر من در آن زمان به یکی از اولین کارگران مهمان ترکیهای در اروپا، تبدیل شد. اندکی بعد، مادرم پیش پدرم رفت و من و برادر بزرگم را در خانه اعیانی و شلوغ مادربزرگم گذاشت. قرار بود پس از تعطیلی مدارس در تابستان، پیش مادرمان در شهر ژنو برویم و این البته لازمهاش گرفتن پاسپورت بود.
یادم هست برای گرفتن عکس پاسپورت، زمان خیلی طولانی ژست گرفتم و در این ضمن عکاس پیر هم زیر یک پارچه مشکی که روی یک سه پایه فانوسدار قرار داشت، ورجه ورجه میکرد. او برای تاباندن نور، میبایست لنز را برای لحظهای بازمیکرد؛ این کار را ماهرانه با یک حرکت دست انجام داد، ولی قبل از انجام دادن این کار، به ما نگاه میکرد و میگفت: «بله!» چون این عکاس ازنظر من خیلی خندهدار بود، در اولین عکس پاسپورتم؛ دارم لبهایم را گاز میگیرم تا نخندم! در توضیحات پاسپورت آمده موهایم (که احتمالا برای گرفتن عکس، برای اولین بار در آن سال شانه شده بود!) خرمایی رنگ است. احتمالا در آن زمان صفحات پاسپورتم را خیلی سریع ورق زده بودم چون متوجه نشدم که کسی رنگ چشمانم را اشتباه دیده؛ سی سال بعد بود که متوجه این اشتباه شدم.
چیزی که این قضیه به من یاد داد این بود که برخلاف آنچه فکر میکردم، پاسپورت مدرک شناسایی آدم نیست، بلکه مدرکی است برای نشان دادن اینکه دیگران درمورد ما چگونه فکر میکنند!
وقتی سوار هواپیما شدیم و به سمت ژنو پرواز کردیم، و در این ضمن پاسپورتهایمان هم توی جیب کاپشنهای نویمان بود، من و برادرم دستخوش ترس و وحشت شدیم. هواپیما قبل از آنکه بنشیند به یک سو کج شد، و در این لحظه به نظرمان رسید کشوری که اسمش سوئیس بود و حتی ابرها روی یک سطح شیبدار نامحدود قرار دارد. بعدهم دور زدن هواپیما به پایان رسید و مسیرش سرراست شد. من و برادرم در آن لحظه وقتی فهمیدیم این کشور جدید، مثل شهر استانبول، روی زمین صاف ساخته شده، نفس راحتی کشیدیم و هنوز هم وقتی این فکرمان یادمان میآید، خندهمان میگیرد.
خیابانهای سوئیس تمیزتر و خلوتتر از خیابانهای کشور خودمان بودند. ویترین مغازهها تنوع بیشتری داشت و تعداد ماشینها بیشتر بود. گداهای آنجا، برعکس گداهای استانبول دست خالیشان را برای گدایی دراز نمیکردند، بلکه میآمدند زیر پنجره آپارتمانتان آکاردئون مینواختند. ما قبل از آنکه پولی را از پنجره برای گدای محله پرت کنیم، مادرم میآمد آن را میگرفت و توی یک برگ کاغذ میپیچید.
پدرم آپارتمانی را که در آن زندگی میکردیم (فاصله این آپارتمان تا پلهای رودخانه «رون»، پیاده پنج دقیقه بود) به صورت مبله شده اجاره کرده بود. به همین خاطر، من زندگی در یک کشور دیگر را با یک سری چیزهای خاص تداعی میکردم: نشستن پشت میزهایی که قبلا دیگران پشت آنها نشسته بودند؛ استفاده از لیوانها و بشقابهایی که قبلا دیگران با آنها آب و غذا خورده بودند؛ و خوابیدن در تختخوابهایی که به خاطر استفاده دیگران کهنه شده بودند. «کشور دیگر» کشوری بود که به مردمان دیگر تعلق داشت. ما باید این واقعیت را میپذیرفتیم که چیزهایی که داریم از آنها استفاده میکنیم، هرگز مال ما نبودند، و اینکه این کشور، و این سرزمین دیگر نیز هرگز مال ما نخواهد بود.
مادرم که در یک مدرسه فرانسوی در استانبول درس خوانده بود، آن سال تابستان هر روز صبح ما را پشت میز اتاق خالی پذیرایی مینشاند و سعی میکرد به ما فرانسوی یاد بدهد. وقتی در یک مدرسه ابتدایی دولتی ثبت نام کردیم، تازه فهمیدیم که هیچ چیز یاد نگرفتهایم! پدر و مادر من امیدشان این بود که ما صرفا با گوش کردن هر روزه به درسهای معلممان زبان فرانسوی یاد میگیریم، ولی ما یاد نمیگرفتیم. وقتی زنگ تفریح میشد، من و برادرم در میان خیل بچههای مدرسه که مشغول بازی بودند، دنبال هم میگشتیم تا اینکه همدیگر را پیدا میکردیم و دست هم را میگرفتیم.
این سرزمین خارجی، باغ بیپایانی پر از بچههای شاد بود. من و برادرم این باغ را از دور و با حسرت، تماشا میکردیم.
هرچند برادر من نمیتوانست فرانسوی صحبت کند، ولی در کلاسش تنها کسی بود که میتوانست اعداد را سه تا سه تا به طور معکوس بشمارد. من در این مدرسهای که زبان آن را نمیفهمیدم، تنها کاری را که خوب انجام میدادم، سکوت بود! درست همانطور که هرکسی وقتی خوابی میبیند که در آن هیچ کس حرف نمیزند، ممکن است سعی کند بیدار شود، من هم میجنگیدم تا به مدرسه نروم. همانطور که سالها بعد، در شهرها و مدارس دیگر، برایم پیش آمد، تمایل من به درونگرایی البته مرا دربرابر دشواریهای زندگی محافظت میکرد، ولی درعین حال باعث شد که از ثروتهای زندگی هم محروم شوم.
یک روز پدر و مادرم، برادرم را نیز از آن مدرسه بیرون آوردند و بعدهم پاسپورتهایمان را به دستمان دادند و ما را از ژنو پیش مادر بزرگمان در استانبول فرستادند.
من دیگر هرگز از آن پاسپورت استفاده نکردم. هرچند روی آن عبارت «عضو شورای اروپا» نوشته شده بود، ولی برای من یادآور اولین سفر ناکام من به این قاره بود، و من آنچنان از خشمی که از این قضیه به من داده بود، در لاک خودم فرو رفتم که 24 سال طول کشید تا یکبار دیگر از کشورم ترکیه خارج بشوم. در جوانی همیشه به کسانی که پاسپورت میگرفتند و به اروپا و دورتر از آن سفر میکردند، با تحسین و غبطه نگاه میکردم، ولی علیرغم فرصتهایی که برایم پیش میآمد، همچنان با قاطعیت بر سر این عقیده ماندم که سرنوشت من این است که در گوشهای از شهر استانبول بنشینم و خودم را وقف نوشتن کتابهایی کنم که امیدوار بودم روزی مرا به شهرت و کمال برسانند. در آن روزها معتقد بودم که بهترین راه شناخت اروپا، خواندن بزرگترین کتابها است.
سرانجام، کتابهایم باعث شدند که برای دومین بار در عمرم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم. من پس از آنکه سالها در یک اتاق در تنهایی زندگی کردم، تصمیم گرفتم که خودم را تبدیل به یک نویسنده کنم. من را برای یک سفر تبلیغاتی به آلمان که خیلی از مردم ترکیه به آنجا پناهنده سیاسی شده بودند، دعوت کردند. همه فکر میکردند آن ترکهای مقیم آلمان از اینکه کتابهایم را که البته هنوز مانده بود تا به آلمانی ترجمه شوند، بخوانند، خوشحال میشوند. هرچند من دومین پاسپورتم را با این هیجان شادمانه گرفته بودم که با خوانندگان ترکیهای مقیم آلمان آشنا بشوم، در همین سفر بود که پاسپورتم برایم تداعی کننده یک جور «بحران هویت» شد که در طول آن سالها خیلیها گرفتار آن شده بودند؛ یعنی، این سؤال برایم پیش آمد که ما تا چه حد به کشوری که اولین پاسپورتمان را از آن گرفتیم، تعلق داریم و چقدر به «کشورهای دیگر» که به ما اجازه ورود به خاکشان را میدهند، تعلق داریم.